مادرم برای اولین قراردادم به باشگاه آمد
شاهرخ بیانی: من گلِ محمدی مادرم بودم
جعفر برزگر
روزنامهنگار
شاهرخ بیانی، مربی تیم نساجی و پیشکسوت باشگاه استقلال که چندی پیش مادرش را از دست داده، خاطرات شنیدنی و جالبی از او را در دوران فوتبالش بیان میکند. گفتوگوی ما با آقا شاهرخ حول همین واژه زیبای «مادر» است که حالا او از نداشتنش افسوس میخورد.
روزهای سختی را به دلیل درگذشت مادرتان پشت سر میگذارید. شنیدیم در دوران فوتبالتان پابهپای شما و شاهین بود.
مادر من مثل تمام مادران سرزمینم بسیار فداکار بود. زمانی که ما فوتبالمان را شروع کردیم مثل الان امکانات نبود. حمام نداشتیم، لباسشویی نداشتیم و مادرمان در سرمای زمستان لباسهای گلی و کثیف ما را در تشت میشست و روی بخاری نفتی خشک میکرد. من میخواهم برای اولین مرتبه به یک موضوع مهم اشاره کنم.
بفرمایید.
من در جوانان استقلال بودم و از ترس پدرم نمیگفتم که فوتبال بازی میکنم. آقای جکیچ مربی وقت استقلال در یک روز برفی برای تماشای تمرین ما آمد، انتخابم کرد و گفت «از فردا بیا سر تمرین بزرگسالان». من باورم نمیشد و قبل از تمرین باید میرفتم به دفتر مرکزی باشگاه برای عقد قرارداد. اما کی جرأت میکرد به بابایم بگوید. بنده خدا مادرم آمد و من در حضور خدابیامرز منصورخان قراردادم را به مبلغ 700 تومان امضا کردم.
پول قابل توجهی بود.
بله، آپشنهای خوبی هم داشتیم. اینکه هر بازی که برنده میشدیم و حتی روی نیمکت هم میبودیم، 500 تومان پاداش میدادند. چند تا رستوران در میدان ونک، بلوارکشاورز و... هماهنگ کرده بودند که به طور رایگان غذا بخوریم. ما رختکن داشتیم، لباسشویی داشتیم و مادرم دیگر مجبور نبود لباسهای فوتبال ما را داخل تشت بشوید. البته که من غذای خانگی دستپخت مادرم را با هیچ غذایی عوض نمیکردم.
پدرتان دیگر مخالفتی نداشت؟
نه، خدابیامرز وقتی عکسهایم را در روزنامه میدید، عشق میکرد. ضمن اینکه با پاداشهایی که میگرفتم حقوقم دوبرابر پدرم بود.
برادرتان را هم شما به استقلال آوردید؟
بله، ما یک بازی داشتیم با تیم ورزنده که شاهین دفاع راستشان بود. قبل از بازی به جکیچ گفتم که شاهین برادرم است و بازیاش را ببیند. بعد از آن بازی جکیچ گفت «به برادرت بگو از فردا بیاید سر تمرین استقلال».
با توجه به اردوی ترکیه تیم نساجی، آخرین مرتبهای که مادرتان را دیدید چه زمانی بود؟
چه سؤال خوبی پرسیدید. بعد از عید امسال بود که مادرم متوجه کمردرد شدید من شد و به ساری آمد و دو ماه اینجا بود. انگار قسمت بود که این ماههای آخر را کنار هم باشیم و تمام 50 سال گذشته را مرور کنیم. خدا بیامرز من را طور دیگری دوست داشت و همیشه میگفت شاهرخ «گلِ محمدی» من است. مادرم همیشه ساعت 11 شب میخوابید اما آخرین شبی که قرار بود همراه تیم نساجی به ترکیه بروم تا ساعت 2 و نیم شب بیدار ماند و میگفت باید تو را از زیر قرآن رد کنم. قرار بود وقتی برمیگردم همدیگر را ببینیم که قسمت نشد، افسوس. اما راضیام به رضای خدا و شاکرم که مادرم با عزت رفت و سر بار کسی نبود. در همان مسجدی هم مراسم گرفتیم که دوست داشت.
ظاهراً از روز اول این اتفاق ناصر محمدخانی هم کنارتان بود.
من باید تشکر کنم از تمام عزیزانی که تنهایمان نگذاشتند. از باشگاه نساجی، حدادیان، ساکت الهامی، کادرفنی، بازیکنان و هواداران نساجی. همچنین از تمام همبازیان، باشگاه استقلال و پرسپولیس هم تشکر میکنم. اما درباره ناصر باید بگویم که ما در تیم ملی نوجوانان تا بزرگسالان هماتاق بودیم. حتی برای مراسم همسرش به شیراز رفتم. مادر خدابیامرزم خیلی ناصر را دوست داشت و غصهاش را میخورد. ناصر اصلاً عضو خانواده ما بود. ما 4 نفر بودیم اما مادرم برای 10تا12 نفر غذا درست میکرد، چون خانه ما پاتوق بچههای تیم بود و یادم هست رضا نعلچگر، برهانزاده، خاکسار تهرانی و... به منزل ما میآمدند.