برشی از یک کتاب
الدیگو – قسمت یازدهم الدیگو – قسمت یازدهم
دیگو آرماندو مارادونا هنوز که هنوز است الگو و الهام بخش بسیاری از فوتبالدوستان دنیاست. کتابها و مستندهای زیادی هم درباره او ساخته شده و ما از 2 هفته پیش در این ستون بخشهایی از کتاب زندگینامه خودنوشتش با نام «الدیگو» را برای شما نقل میکنیم. در این قسمت از کتاب روی دکمه فوروارد میزنیم و میرویم به جام جهانی 1994 که تست دوپینگ مارادونا مثبت در آمد و علناً ناقوس مرگ فوتبالی او رقم خورد. مارادونا خودش آن روز عجیب را جالب تعریف میکند و این قسمت پنجم حرفهای او درباره آن روز است:
برای تماشای بازی به آن یکی اتاق رفتم و چند نفر از خبرنگاران آشنا را هم دعوت کردم؛ به استادیوم نرفته بودند و مانده بودند تا ببینند من چه میکنم. سینیورینی و کارماندو هم آنجا بودند. فرانچی این طرف و آن طرف میدوید تا ببینند کاری میشود کرد یا نه. چهکار میشد کرد؟ چه غلطی میتوانستیم بکنیم؟
روی زمین نشستم و به لبه تخت تکیه دادم. تلویزیون کمتر از یک متر آنطرفتر بود. بازی شروع شد. حتی یک بار هم داد نزدم و تکان نخوردم. من نبودم که بازی را تماشا میکردم. پیراهنم آنجا در زمین بود و باید آنجا میبودم. پرچم من هم آنجا بود؛ همان که دخترانم هدیه داده بودند و من با تمام قلبم، آن را به کانی دادم.
خاطراتم از آن دیدار مقابل بلغارستان، حرفهایی است که از ردوندو شنیدم. وقتی به دالمیتا، که خیلی سؤال میپرسید، گفتم چه گفته است، هر دویمان شروع به گریه کردیم. ردوندو بعد از بازی با اشک در چشمانش، گفت: «دنبالت میگشتم. تو زمین دنبالت میگشتم. تمام مدت بازی دنبالت میگشتم و پیدات نمیکردم.» خب، تیمی شده بودیم که همدیگر را با چشمان بسته هم پیدا میکردیم؛ به دیگو پاس بده، توپ را به دقیقترین شکل پس میدهد، به بالبو، به باتی، به ردوندو، به سیمئونه. همه همین حس را در بازیها داشتیم. طوری بازی میکردیم که انگار مشغول تمرینیم.
فقط 25 دقیقه دوام آوردم. بهانهتراشی کردم و به اتاقم رفتم. تا وقتی فرانچی و بچهها برگشتند، همانجا ماندم. فقط میخواستم از آنجا بیرون بروم. پروازی در ساعت 5 صبح به سمت بوستون گرفتم تا برای دیدن کلودیا و دخترها بروم. آن موقع دخترانم هیچچیز نمیفهمیدند. به کلودیا زنگ زدم و احوالشان را پرسیدم. گفت سؤالاتی پرسیدهاند و گفته است دارویی خوردهام که نتوانستم بازی کنم. راه نفسم بسته شد و قطع کردم. میخواستم خودم را حلقآویز کنم یا رگم را بزنم. بیشتر از هر زمانی احساس تنهایی میکردم.