بازخوانی اتفاقات یک شب تکرارنشدنی
جشن بدون کارت دعوت!
حسین باقرشاهی
روزنامه نگار
کریم باقری... دایی... یک فرصت خوب... حالا پشت مدافعان... خداداد عزیزی... توی دروازه، توی دروازه.... گل، گل برای ایران...خداداد عزیزی..
این جملات را به یاد دارید؟ اصلاً مگر میشود آنها را فراموش کرد؟ آنها حالا بخشی از حافظه ما شدهاند، شاید بخشی از خاطرات را فراموش کنیم اما روزی که دوباره حس غرور کردیم را هرگز!
آن روزها مثل این روزهایمان نبود، حالمان خوب بود و چشممان به ساقهای 11 مردی که درون زمین میدویدند.
همان قدر که فکر کردن به صعود با بردن استرالیا در ورزشگاه خانگیاش شیرین بود، ترس از دست دادنش با تلخی چندبرابر همراه بود. در بازیهایی مقابل استرالیا هر دو روی سکه را دیده بودیم؛ از شکست در مقدماتی جام جهانی 74 و تلخترین پیروزی تیم ملی ایران در ورزشگاه آزادی تا پیروزی در مقدماتی جام جهانی 78...
میگویند هنگامی که چیزی را دوست داشته باشید، میترسید آن را از دست بدهید و وقتی ترس از دست دادن چیزی را داشته باشید، آن را از دست میدهید...
صعود به جام جهانی بعد از 20 سال چیزی بود که عاشقانه دوستش داشتیم و برای رسیدن به آن در روزهای پاییزی در فصلی که به از دست دادن در آن عادت داریم باید استرالیا را شکست میدادیم.
در بازی رفت بازی با تساوی یک بر یک به پایان رسیده و همه چیز به بازی برگشت کشیده شده بود. جو سنگین ورزشگاه، ترس از حذف یا هر چیز دیگری باعث شد آن قدر بازی را بد شروع کنیم که در همان ابتدا احمدرضا را با آئوریلیو ویدمار رودرروی هم ببینیم. میدیدیم که بازیکنان از دادن یک پاس ساده هم عاجز بودند. استن لازاردیس به راحتی از سمت چپ نفوذ میکرد و با ارسالهایش دروازهمان را تهدید میکرد اما انگار نه انگار، تیم ملی به یک تلنگر نیاز داشت، به یک اتفاق که همه متوجه شوند قرار نیست اتفاق بدی رخ دهد و فقط کافی است بدون استرس بازی کنند. در چنین شرایطی شاید دیگر مسائل فنی خیلی تأثیرگذار نباشد و همه چیز در سایه روحیه قوی بازیکنان قرار میگیرد، خونسردی عابدزاده دقیقاً همان چیزی بود که میخواستیم، هر مهار احمدرضا شوکی بود به بازیکنان تا بفهمند هنوز هیچ چیز تمام نشده است.
در دقیقه 32 بود که هری کیول گل اول کانگوروها را به ثمر رساند. هرچند عقب بودیم اما باور داشتیم یک گل را میتوانیم جبران کنیم. هرچند بازنده به رختکن رفتیم اما امیدوار بودیم...
3 دقیقه پس از شروع نیمه دوم، این بار آئورلیو ویدمار بود که گل دوم را به ثمر رساند. درحالی که ورزشگاه کریکت مملو از فریاد شادمانی حریف بود، در ایران میلیونها نفر پای تلویزیونهای خود بهتزده خوشحالی ویدمار را تماشا میکردند.
2 گل عقب بودیم، بازی در زمین حریف بود و بازیکنانمان ناامید به نظر میرسیدند ولی به آن نسل ایمان داشتیم، به آن نسلی که وجودشان را برای پیروزی تیم ملی میدادند، به آن نسلی که میدانستند ارزش پیراهن تیم ملی چیست، به همان نسلی که از دل جنگ و خون بزرگ شده بودند و نمیخواستند تسلیم شوند حتی اگر شده ایستاده بمیرند.
البته کم کم در حال ناامید شدن بودیم که دیوانه استرالیایی به سمت دروازه ایران حملهور شد و تور دروازه را پاره کرد. توقف در بازی و حرکات نمایشی احمدرضا عابدزاده، روحیه را به تیم ملی و امید تضعیف شده را به مردم برگرداند.
دقیقه 71 بود، خداداد عزیزی حرکتی انفرادی را آغاز کرد اما توپ او توسط مدافعان حریف قطع شد، تهامی تلاش کرد حرکت خداداد عزیزی را ادامه دهد ولی دو مدافع اجازه پیشروی به او را ندادند، با این حال در شلوغی محوطه جریمه توپ به خداداد عزیزی رسید و او توپ را به کریم باقری داد تا باقری با ضربهای به دروازه حریف یکی از گلها را جبران کند. حالا کمی خوشحالتر و امیدوارتر بودیم.
روز شنبه بود ولی تمام ایران در تک تک خانهها، ادارات و شرکتها چشم به تلویزیون دوخته بودند. دستهای مادرانی در خانه رو به آسمان بود و پسرانی از جنس مردم در میدان نبرد، نفسهایی در خانهها حبس بود و عدهای در حال جنگیدن تا آخرین نفس، بلند پروازیهایی در ذهنهایمان خطور میکرد و عدهای در حال نبرد برای تحقق رؤیاهای یک ملت...
گاهی نمیدانید مشغول انجام چه کاری هستید ولی آنچه انجام میدهید، بهترین کار است. به این می گویند: «الهام»
دقیقه 75 بود، علی دایی پاسی در عمق برای خداداد عزیزی ارسال کرد، خداداد عزیزی هم شاید درست مثل خیلی از ماها بارها در زندگیاش دچار تردید و شکهایی شده بود اما آن لحظه میدانست چه چیزی میخواهد. غزال تیزپا با تمام سرعتی که میتوانست توپ را برداشت و دوید. آنقدر دوید که این بار نه مدافعان استرالیا و نه هیچکس دیگر نتوانند او را متوقف کنند، وقتی به یک قدمی تحقق رؤیای یک ملت رسید و مقابل مارک بوسنیچ قرار گرفت، ضربهاش را به شکلی زد که این بار بوسنیچ و 80 هزار تماشاگر آن را فقط از نزدیک تماشا کنند. حالا این ما بودیم که دوست داشتیم سوت پایان بازی به صدا دربیاید. آن دقایق پایانی مثل چند سال گذشت اما تمام وقایعش لحظه به لحظه در ذهن مردم مانده، از تعویض تهامی که ظهر بازی به همبازیانش گفته بود: «من این تیم را به جام جهانی میبرم» تا رفتار عجیب حمید استیلی که از خوشحالی ساندرو پل را به آغوش کشید!
حالا ایران به جام جهانی رفته بود، سرود ملیمان را هو کردند، تور دروازهمان را پاره کردند اما این ایران بود که در پایان راهی فرانسه شد. مردم بدون کارت دعوت، بدون فراخوان، بدون تبلیغات به خیابانها ریختند، انگار ایران دوباره متولد شده بود...