لکوموتیو عاشق
تنها دوچشم رمیده دخترکی سرطانی به نام بتول، علی باغبانباشی را به 27 سال قهرمانی در مسافتهای طولانی وا داشت؛ دوندهای که عنوان لکوموتیو عاشق را برازنده خود کرد...
ابراهیم افشار
حالا مرد 95 سالهای که بهترین «ماراتنمَن» تاریخ دوومیدانی ایران است در حالی که لم داده به مخدهاش و دارد فیلم مستند خودش با نام «دونده» را از تلویزیون ایران میبیند هرچقدر هم برای مردم تعریف کند که ستارگی او نیز مثل بسیاری از قهرمانان ایرانی در اثر یک رویداد اتفاقی رخ داده است کسی باور نمیکند. نمیدانم در فیلم گفته که اولین دویدنهای او به خاطر دیدن عشقش در هنگام سربازی کشف شده یا گفته که آن دخترک سرطان مغز گرفته و مرده است یا نگفته. مردی نامیرا که طی 27 سال دویدن مسافتهای طولانی بیش از 219 مدال و 105 گلدان نقرهای از پیستها و جادهها ربوده و در 3 دوره المپیک و 4 دوره بازیهای آسیایی شرکت کرده دیگر لنگهاش در این خاک نخواهد آمد. من او را در سال 1364 وقتی که در باغی در طرقبه زندگی میکرد و بعد از فوت همسرش تازه ازدواج کرده بود و تازه در شصت سالگی بچهدار نیز شده بود، دیدم.
میترسیدم در فضای جدید رادیکال ابتدای دهه شصت، هنوز او را به خاطر روشن کردن مشعل بازیهای آسیایی شماتت کنند اما نه، مشهدیها - به ویژه اهالی طرقبه - قهرمان خود را خوب میشناختند.
او پراستقامتترین دونده این سرزمین در طول تاریخ بوده است. ما در آن سفر چند روزی را در مشهد ماندیم و هر روز به دیدارش رفتیم تا قصه زندگیاش را برای کیهان ورزشی و صفحات معروف «اتاقی در حومه خاطره» بنویسیم. من میدانستم که او تمام افتخارات انبوهش در سه دهه دوندگی مجنونوار خود را با عشق دختری ناکام به نام بتول در جوانی آغاز کرده اما حالا که پا به کهنسالی گذاشته است، سعی میکند در گفتوگو با خبرنگاران جوان، دیگر به حوزههای دلدادگی سرک نکشد. کاش حالا به آن کیهان ورزشیها دسترسی داشتم. فرق آن روزها با امروز در این بود که حالا دیگر برای ارج گذاشتن به افتخارآفرینیهای او سردیسی 6 متری از باغبانباشی را با افتخار جلوی استادیوم ورزشی طرقبه گذاشتهاند اما آن روزها او منزوی بود. بدبختی بزرگ این است که حالا دیگر روزنامهنگاران بیسواد نسل جدید در لید مطالبشان از او به عنوان قهرمان ماراتن جهان نام میبرند که این لفظ مضحک، نه تنها تحریف تاریخ ورزش است بلکه جان کندنهای او در دوومیدانی ایران و آسیا را هم خدشهدار میکند. این چه مدل آمارنگاری است که باغبانباشی عزیز ما را با آن همه افتخارات غیرقابل تکرار قهرمان جهان اعلام میکنند در حالی که هیچ دونده ایرانی هرگز در تاریخ دوومیدانی جهان حتی به نزدیکی سکو هم نرسیده است (گفتم دونده نه پرتابگر). خب او قهرمان نامی آسیا و ایران بوده است و 27 سال در سطح اول دوومیدانی آسیا تأثیر گذاشته است. اینکه مقامات شهری مشهد و طرقبه در معرفی باغبانباشی از عنوان قهرمان جهان استفاده میکنند، خدمت به او نیست. اگر میگفتند او سه دهه در ایران بیرقیب بوده و تا چهل و چند سالگی در تورنمنتهای اروپایی حریفان جوانش را قورت داده است، آیا چیزی از بزرگی این «ابَردونده» کم میشد؟ چرا باید آمارها را اینقدر اگزجره کرد و از آنور بام افتاد؟ چرا در این سرزمین همیشه رمانتیک، وقتی میخواهند کسی را به آسمان ببرند حتی مدال جهانی هم برایش میتراشند؟ باغبانباشی بدون مدال جهانی هم برای ایران قهرمانی بیبدیل است. اجر او را با این تعریفها کم نکنید. در همان دهه 60 که آخرین دیدارم و گزارشم را از او نوشتم پیرمرد زندهدل گوشه طرقبه تک و تنها افتاده بود و برای دل خودش باغبانی میکرد. او از نسل خودساختگانی بود که با پوتین میدویدند میدویدند میدویدند و خسته نمیشدند.
اگر قرار باشد پای دوندهای از بیخ بریده شود عین این است که دست نقاش یا مجسمهساز یا موزیسینی ناقص شود. در دوومیدانی ایران دو ابَرقهرمان تا آستانه بریده شدن پایشان رفتند. یکی ایزدپناه پدر و از بنیانگذاران دوومیدانی بدوی ایران و دونده اولین نسل تیم ملی و دیگری همین باغبانباشی که وقتی چهارتا جوان دیوانه، او را جلوی دانشگاه تهران زیر گرفتند، نمیدانستند چه جواهری را از موزه جواهرات ایران میدزدند. آقای ایزدپناه در آن روزها که پایش را قطع کرده بودند، روی ویلچر مینشست و دستمالی روی پای بریده شدهاش میکشید تا کسی نبیند. او در زمره اولین دوندگان ایران بود که پیش از جنگ جهانی دوم با تیم انگلیسیهای مقیم تهران مسابقه داد و از روسیه اولینبار برای ایران چکش و دیسک آورد و آرزو کرد که این چیزها که با پولشان میشد به ارتقای سواد جوانهای ایران دست زد، باعث پرورش قهرمانانی شود که روح حماسی مردم را تقویت کنند، وگرنه خودش را نخواهد بخشید که پول پیرزنان ایران را داده به چکش و وزنه و دیسک. او مردی منزه و اخلاقمدار بود. بچه نجیب پشت مجلس سپهسالار که همنسلانش را جمع میکرد و دور خندقهای تهرون با هم مسابقه دو میدادند و گاه مثانه گاو و گوسفند را باد کرده و با آن چیزها فوتبال بازی میکردند. اولین درخشش ایزدپناه در سال ۱۳۰۳ در اولین المپیک بدوی تاریخ ورزش ایران آنقدر شیرین و دلربا بود که نقل تاریخ شفاهی ما در قهوهخونه قنبر شد؛ روزهایی که داوران را سوار اسبها میکردند و به عنوان ناظر در طول مسیر میکاشتند. دم سرگرد افخمی گرم که دستور میداد اسبها را از اصطبل سلطنتی بیاورند تا بازیها بیقاضی نماند. آخر مسیر هم که در کافه شهرداری دربند، از «اسپورتمَن»ها پذیرایی میکردند. احمدآقا در سال ۱۳۱۲ رفت بازار و یک مقدار طناب و پیت خرید و در دبستان صفوی که معلم ورزشش بود، اینور خندقها و جالیزها، دوتا از بچهها را میایستاند بالای پیت و سر طناب را میداد دستشان و او دورخیز میکرد و از روی طناب میپرید. گاه از دسته بیل به جای پرتاب نیزه استفاده میکرد. چنان مردان سترگی چنین ریاضتهایی کشیدند تا دوومیدانی ایران راهاندازی شود. او در سال ۱۳۱۳ که استخر منظریه خالی بود، آنجا را پر از کاه کرد و پرش ارتفاع به بچهها یاد داد. خودش اولین کسی بود که در پرش ارتفاع در منظریه با استایل هوربن (پیچ غربی) رکورد یک متر و هشتاد سانت را بهجا گذاشت. روزگاری که تربیت بدنی ایران دوزار پول نداشت، احمدآقا به هرکس که به خارج میرفت التماس میکرد که لطفاً برایمان به عنوان سوغاتی، کفش «دو» بخرید. آنوقتها این یک جفت کفش را صد نفر میپوشیدند! دونده صدمتر میپوشید میداد به دویست متر و او درمیآورد میداد به دونده هشتصدمتر و او میدادش به دست دونده استقامت. کفشهای عزیزدردانه همینطور دست به دست میچرخید. کفشی که از نان شب برای جوانهای سیبیلدوگلاسی وطن، واجبتر و مقدستر بود. میدانید آقای ایزدپناه در اولین قهرمانی کشور در امجدیه چطوری پیست درست کرد؟ از مرحوم ابوالفضلخان صدری رئیس انجمن تربیت بدنی تقاضای کمک کرد. او هم برایش ۱۵۰ مَن گچ جور کرد. حالا چهجوری باید پیست سنگلاخ را خطکشی میکردند؟ آقای ایزدپناه رفت قیطون آورد و کل امجدیه را با قیطون خطکشی کردند. آن روزها نه مترشماری بود، نه کرنومتری، نه کفش میخیای، نه سوتی. توی مسجد سپهسالار مینشستند و شور میکردند که دوومیدانی را چه شکلی راه بیندازیم؟ مغزشان از فرط نداری میشکفت. دوومیدانی هنوز آنقدر در نظر مردم سنتی مذموم بود که گاه جلوی امجدیه کپهکپه مردم جمع میشدند و دعوای بین دوندهها و مردمی که آنها را دم به دقیقه مسخره میکردند را آرام کرده و آنها را سوا میکردند. آقای ایزدپناه با چنین ذلت و مرارتی بود که دوومیدانی ایران را بنیان گذاشت. یکسال بعد از جنگ جهانی وقتی خمودگی جوانهای وطنش را دید مهمترین مسابقه تاریخ ورزش ایران را برگزار کرد تا با نشان دادن ضربشست ایرانیها به لشکرهای متفقین، به ویژه منتخب ارتش انگلیس در خاورمیانه، حال روحی مردمانش را ارتقا ببخشد. احمدآقا آن روز خود قهرمان صدمتر شد (در یازده ثانیه) و روی دوش مردم جا گرفت. دو سه سال بعدش وقتی تیم ملی دوومیدانی ترکیه را به ایران دعوت کرد چشمهایشان لبریز از افتخار و تبختر بود. جلوی ورزشکاران ترکیه که خودشان را در حد اروپا و ما را در حد قارقارکمیرزا تلقی میکردند وقتی مسئولین برگزاری مسابقات در ایران بهشان خبر دادند که ما چکش نداریم که مسابقه پرتابش را هم برگزار کنیم، آنها غرغر کردند که اگر چکش ندارید، پس چرا ما را دعوت کردید؟ خب ما هم برمیگردیم. بالاخره ایزدپناه با سلام و صلوات راضیشان کرد به ادامه مسابقه و یارو غولتشن ترکیهای وقتی آمد چکش شخصی خودش را پرتاب کند، زد چکش شکست. طفلی ایزدپناه مجبور شد حتی امتیاز رشته پرتاب چکش را هم به آنها بدهد تا ناز و نوزشان را بخرد. با این وجود تیمی که در مجموع برنده شد ما بودیم. از آنجا به بعد بود که ترکیهایها گفتند غول جدید دوومیدانی آسیا دارد از دماوند سر برمیآورد.
نیم قرن بعد از آن روزها عطاءالله بهمنش که شاگرد او در دوومیدانی بود به عیادت پدر دوومیدانی ایران شتافت. ایزدپناه را دید که بسیار اندوهگین است. بسیار کمحرف و بسیار خودخور. همسر او دوید جلوی عطاخان که آقای بهمنش دستم به دامنت، اطبا میخواهند پایش را قطع کنند. چشمان عطا غم برداشت و نم برداشت. یادش آمد که همین پای عزیز که در معرض قطع شدن است برای اعتلای راهاندازی دوومیدانی ایران، چه زجرها که نکشیده است. یادش آمد که هر وقت به مدرسه میرفت، استاد را میدید که دارد به تنهایی چاله پرش را آماده میکند تا بچهها را تمرین دهد. آن زمانها هنوز امجدیه در بیرون شهر طهران بود و مرد نجیبزاده، با قرض و قوله یک زمین ۱۵۰ متری خریده بود و آن را با گرو برداشتن از بانک، به سرپناهی کوچک تبدیل کرده بود. عطا وقتی از عیادت ایزدپناه در بیمارستان بیرون آمد چنان حال خرابی داشت که از ناچاری این شعر را زیرلب زمزمه میکرد: «از دست روزگار بگریم هزار بار...».
شاگردان ایزدپناه بعدها دوومیدانی آسیا را در سیطره خود درآوردند. یکیشان شد باغبانباشی که شبانه روز میدوید خسته نمیشد. جاده کم میآورد او کم نمیآورد. یکیشان شد تیمور غیاثی که همیشه بالای ابرها سیر میکرد. یکیشان شد وهاب شاهخوره، یکیشان شد جلال کشمیری که نفر اول دو رشته پرتاب دیسک و چکش در آسیا بود. پدر دوومیدانی ایران دامنش همیشه پر از ستاره بود. ستارههایی که همچون اولاد ایزدپناه بودند. باغبانباشی و جلال و تیمور و حسام و وهاب. حالا ایزدپناه و جلال و وهاب مردهاند. همان وهابی که هر وقت در امجدیه مسابقه داشت با کت و شلوار میآمد و همان بغل زمین لباسش را عوض میکرد و میدوید و قهرمان میشد و میرفت. کنار زمین به رفقایش میگفت: «ولک سلام، ولک خوبی؟ ولک چندثانیه همینجا وایستا، صدای هفت تیر داور رو بشنفم یه دقیقه بدوم تا ته خط، بعدش بیام با هم حرف بزنیم. ها ولک؟». تیمور تمام تابستونها با یه لنگه کفش تمرین میکرد. جلال همهاش سبیلهایش را تاب میداد و وزنه و چکش را تا بالای ابرها پرتاب میکرد. سردسته همه آنها مردی به نام باغبانباشی بود که دور پادگان را به عشق یک جفت چشم مشکی عاشقانه میدوید و عین آب خوردن قهرمان ماراتن آسیا میشد.
باغبانباشی برخلاف این روزها که لابد بر اساس شعر «چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو» محافظهکار شده و در مصاحبه با مخبرین بیاطلاع، نخستین تلاشهای دوندگیاش را سانسور میکند و به عشق ربط نمیدهد اما در آن گفتوگوی سال 64 که زندگینامهاش شش صفحه تمام در کیهان ورزشی چاپ شد همهچیز را بر گردن عشقی سیاه و شکوفنده میاندازد که باعث شکفتن استعدادهای او شده بود. آن روز علناً اعتراف میکرد که این عشق زمینی بود که او را افسانه کرد نه سربازی. عشق دختر همسایه. عشقی به نام بتول. عشقی که چشمانش عین بنفشهزار بود. پدرش هر چه پیگیرش میشود که با دخترخالهاش ازدواج کند او از عشق بیچارهکننده بتول دست نمیکشد. در آن روزهای نوجوانی، علیآقا هم مثل بسیاری از بچه مشهدیها چوخهکار بود و هنوز استعدادهای دویدن تا حد مرگ را در خود کشف نکرده بود. شیردلی او در چوخه چنان نامش را پرآوازه کرده بود که کسی نمیتوانست پشتش را در خاک بیندازد. آن روزها که تازه جوانی سرسخت بود و نان تنوری مادر را داغداغ با کره اصل گاومیش میزد به بدن و روی هوا و زمین آرام نمیگرفت. داستان اما از روزی آغاز شد که سربازگیری در مشهد آغاز شد و باغبان ما هم اصلاً نفهمید که چه شکلی و با چه ماتمی با دختر همسایه بدرود گفت و تا سربازخانه رفت. خراسان دهه بیست بعد از پشت سر گذاشتن جنگ جهانی دوم و قحطیهای مدام آن روزگار حالا به اندک آرامشی رسیده بود و او تنها توانست با نگاهی از راه دور با عشقش بدرود گوید. خوشبختانه شانس آورد که افتاد مشهد و از قضا همای اقبال روی شانهاش نشست و در پادگانی در نزدیکیهای روستای خودش طرقبه، لباس سربازی به تن کرد. چند روز اول آموزشی اما هجران بتول دیوانهاش کرد. یک جفت چشم دلپذیر مثل گندمزارهای آرامبخش خراسان، نمیگذاشت او با خیال راحت پیشفنگ و پسفنگ یاد بگیرد. پس در یک شب جمعهای که آسایشگاه پر از نفس و آه سربازان دلتنگ بود زد به سرش که از پادگان بگریزد تا یک دل سیر عشقاش را از دور نگاه کند و دل صاحب مردهاش آرام بگیرد و برگردد. بیآنکه فرارش را با کسی در میان بگذارد ریههایش را از باد بنفشهزارها پر کرد و یک راست تا خانه پدری دوید که فقط از دور او را ببیند و دستی تکان دهد و بیقراریاش التیام یابد و برگردد اما وقتی برگشت با نگاههای سربی سرگروهبان مواجه شد که دستور میداد همه سربازان را دو دور، دور پادگان تنبهی بدواند. حالا علی و سه تن از همقطارانش که از بالای سیم خاردارها بیرون پریده بودند باید سینهخیز و کلاغپر به اجرای فرامین سرگروهبان میپرداختند. علی داشت چشمهای یزیدی او را نگاه میکرد و سه تن از همقطارانش پوتینهایشان را برانداز میکردند که مگر با این پوتینها هم میشود سه دور دور پادگانی -که هر دورش اقلکم سه کیلومتر است- دوید؟ سرگروهبان نگاه آذرخشیاش را به چشمهای سه سرباز قانونشکن دوخت و گفت: «بدوید. یالله بدوید». و متمّردها چهارنفره شروع کردند به دویدن. سه تن از همقطارها در همان 500 متر اول جگرشان از دهنشان زد بیرون و افتادند روی زمین اما علی عین خیالش نبود. دویدن را به منزله نوعی فداکاری به خاطر عشق در نظر گرفت و با قدمهای بلندش ادامه داد. او سه دور دور پادگان دوید و بیآنکه قطرهای شبنم روی پیشانیاش بنشیند پیش سرگروهبان برگشت. سرگروهبانی که دیگر داشت کمکم جوش میآورد: «تو سه دور دور پادگان دویدی یک قطره عرق نکردی؟ مرا گرفتی یا خودت را؟ فکر کردی من ببوگلابیام؟ یکجوری برگشتی پیشم که انگار از هواخوری در لالهزار آمدهای. من این موها را در آسیابِ سرآسیاب سفید کردم یعنی؟ پس تقلب هم بلدی؟» علی این بار جلوی چشمهای گماشته سرگروهبان همین مسیر را دو دور دیگر دوید. باز عرق نکرد و هر بار که از بغل همقطارانش گذشت آنها را دید که کف و خون بالا آوردهاند و با نگاه بهتآلودی دویدنش را مینگرند. چنین شد که سرگروهبان مبهوت وقتی فهمید او چند ریه اضافی دیگر در بدنش دارد معرفیاش کرد به ستوان میبدیان افسر ورزش لشکر و همای اقبال بر دوش دونده گمنام نشست. چنین است که همیشه میگویم ایرانیها هر کدام در هر زمینهای که استعداد دارند معمولاً بر اثر یک اتفاق اتفاقی یا یک تصادف تصادفی، به ستارگی رسیدهاند. حالا اگر باغبانباشی 95 ساله در مصاحبه با خبرنگاران تازه از گرد راه رسیده، داستان عشق تحرکآفرین و تاریخساز بتول را نمیگوید که حتی اگر آن را هم از قلم بیندازد باز هیچ چیز از ارزشهای او کم نمیکند. چه گناهی دارد عاشق شدن مگر ای مرد کهنسال؟
علی تازه به بیست سالگی رسیده بود که در مسابقه 5 هزارمتر استقامت داخل پادگان، همه آشخورها و عدسیخــــــــــــورها را جا گذاشت و لبخندی بر لب سرگروهبانش آورد که کاشف استعدادهای او بود. او با غره شدن به نگاه خودش میگفت جون تو اگر تنبهش نمیکردم الان مملکت ایران صاحب یک دونده درجه یک نمیشد که نمیشد. کمی بعد که باغبانباشی را معرفی کردند به تربیت بدنی خراسان، او آنجا هم در انتخابی دوهای استقامت 5 هزارمتر استان، نه تنها اول شد که رکورد را هم مثل ماستوخیار شکست. این شکستن 27 سال بر همین منوال ماند. 27 سال شوخی نیست. 27 سال، یک عمر است. حالا سرکار باغبانباشی که رکورد پادگان و استان را شکسته بود از کجا معلوم که رکورد کشور را نشکند؟ او در همان 20 سالگی در قهرمانی دوومیدانی کشور وقتی داور تیر استارت را شلیک کرد او مثل فشنگ دررفت و وقتی خوشنود به خط پایان رسید، گفتند آفرین آفرین بچهمشهد. تو هفت ثانیه رکورد 5هزارمتر ایران را شکستهای. بچهمشهد در جوابشان گفت من تازه بدنم گرم شده که؟
من آقای باغبانباشی را آخرین بار در پاییز 1364 یعنی در 61 سالگی نشاطبخش او در طرقبه زیارتش کردم. هنوز در 61 سالگی از من 24 ساله قبراقتر و انرژیکتر بود. این را از آن جهت میگویم که نامردی نکرده بود و به تنهایی هفتصدتا نهال را در باغ طرقبهاش کاشته بود و آخ نگفته بود. او گلچینی از افتخاراتش در یک مقطع سنی 27 ساله- از 20 تا 47 سالگی که برای آخرین بار دویده بود- را که جمعاً 219 مدال و 105 گلدان نقرهای بود گذاشته بود توی بوفه قهوهای پذیرایی خانهاش. به نظرم یک موزه هم کم میآورد در چیدن آن همه افتخار و آدم از دیدن آن همه بج و پرچم و مدال و گلدان و عکس و یادبود سرگیجه میگرفت. من اما خودم را بغل بوفه سرگرم نکردم. به خود نهیب زدم که جرأت داشته باش و مهمترین سؤال زندگینامه او را بپرس. پس وقتی پی ردی سوزناک از بتول، عشق دوران جوانیاش گشتم، بیهیچ نمی در چشمانش گفت که او بعدها سرطان مغز گرفت و از دنیا رفت. حالا آقای باغبانباشی از دومین ازدواجش دخترک شیرینزبان سه سالهای داشت که هی از این اتاق به آن اتاق میدوید و میگفت «بابا دویدنم را تشویق نمیکنی؟ اگر خودت را هم تشویق نمیکردند میتوانستی این همه مدال و گلدان به دست بیاوری؟» آن بچه ناز و زبانداری که از ژن او پدید آمده بود مطمئن بودم که اگر به پیست روی بیاورد چه بسا رکوردهای پدر را هم بشکند اما آن روزها در اوایل دهه شصت، هنوز ورزش مردان سامان چندانی نداشت چه رسد به ورزش زنان. شاید اگر وحیده خانم او چندسالی زودتر یا دیرتر به دنیا آمده بود و با بهرهگیری از ژن ویژه پدرش راه او را ادامه داده بود در دهه هشتاد هیچ همنوردی، جرأت دویدن و کل انداختن با او را نداشت. من چه میدانم پیشانینوشتاش چه بود.
باغبانباشی ما در سال 1326 وقتی به ترکیه رفت و در مسابقاتی با حضور دوندگان ایران- ترکیه- یونان یک مدال برنز آورد هنوز در اصل داشت دستگرمی میدوید اما یک سال بعد وقتی در تورنمنت 5 جانبه ایران، ترکیه، مصر، هند و پاکستان در هر سه رشته 10 هزارمتر و 5 هزارمتر و 3 هزار متر، سه گردنآویز با خود آورد هیچکدام از رهبران الدنگ ورزش ما نمیدانستند که نقش چشمهای معصوم بتول در این همه افتخار چیست. حالا علیآقا دیگر عین نقل و نبات رکورد میشکست و مدالهای تورنمنتهای زنگولداگ ترکیه، یونان، ایتالیا، آنتالیا، پاریس، بلژیک و پاکستان را به خانه میآورد که روزنامهنگاران خوشذوق ایرانی و خارجی برایش یک لقب کاردرست تراشیدند «لکوموتیو عاشق»!
او حالا دیگر عین ماراتنیستی تنها و مصمم و عاشق، میافتاد توی دل جادهها و در کنار سپیدارهای غمزده که خبری از عشق سرطانیاش به او نمیدادند میدوید و میدوید و میدوید. آن روزها دویدن خالی هم در این مملکت کار هر مردی نبود. به قول آقای ایزدپناه، گندهلاتهای مزاحم هرکس را که در حال دویدن میدیدند صدای عرعر درمیآوردند که یعنی ورزش دو را حیوانات بهتر از شما انجام میدهند و پشتبندش چه دعواهایی سر این بیتربیتیها در حوالی امجدیه بین لاتها و دوندهها رخ میداد. با این همه اما اراده باغبانباشی چیزی در حد افسانهها بود؛ افسانهای که هر روز مسیر تهران-کرج را بهتنهایی میدوید و برگشتنی معمولاً با خود نجوا میکرد که من باید باید باید باید رکورد دنیا را بزنم. در خردادماه ۱۳۳۶ وقتی بههمراه تیم ملی دوومیدانی مردان ایران برای برگزاری مسابقه بینالمللی دوی دوستانه در شهرهای استانبول و آنکارا عازم ترکیه شد در مسابقه نخست که بهمناسبت پنجاهمین سال تأسیس باشگاه فنرباغچه در استانبول برگزار میشد و تیمهای ایران، ترکیه، آلمان، یوگسلاوی، بلغارستان، رومانی، مجارستان و مصر در آن شرکت داشتند علیآقا باغبانباشی چنان درخششی خیرهکننده داشت که در ماده ۵هزار متر ضمن کسب عنوان قهرمانی، ۱۵ ثانیه هم رکورد ایران را بهبود بخشید. او در ماده ۱۰هزار متر نیز نهتنها زودتر از همه به خط پایان رسید که6/9 ثانیه هم رکورد ایران را ترقی داد. حالا رسانهچیها میگفتند کار او شکستن رکورد است و رکورد را بهتر از پسته و بادام میشکند! شاید سر این بشکنبشکنها بود که یکبار فدراسیون دوومیدانی ایران آقای آلبرتین را از آمریکا دعوت کرد که بیاید برای او رکوردگیری کند. روز 15 تیرماه 1334 آقای آلبرتین ساعت مچیاش را گرفت کف دستش و گفت هروقت گفتم استارت بزن. آن زمانها بدبختانه هنوز ساعتهای مخصوص رکوردگیری ماراتن در ایران نبود. آلبرتین گفت من مسیر 42کیلومتری را با کرنومترهای 45 دقیقهای، 5کیلومتر به 5کیلومتر رکوردگیری میکنم. وقتی باغبانباشی از خط پایانی که در میدان فردوسی بود گذشت قیامتی بهپا شد، مخصوصاً آنجا که آلبرتین رکوردها را 5کیلومتر به 5کیلومتر جمع زد و با خوشحالی به سمت باغبانباشی آمد و داد زد که براوو باغبانباشی. براوو باغبانباشی. تو رکورد ماراتن دنیا را شکستی! رکورد او 2 ساعت و 20 دقیقه و 11 ثانیه بود و رکورد امیل زاتوپک افسانهای 2 ساعت و 23 دقیقه و 3 ثانیه. در همین میدان فردوسی بود که وقتی مردم تهران فهمیدند بچهطرقبه با اختلاف 2 دقیقه و 59 ثانیه رکورد دنیا را زده است آنقدر گونهاش را ماچمالی کردند و تبریک گفتند که سارهای تهران هم فهمیدند. حالا خبر رکوردشکنی باید به فدراسیون جهانی دوومیدانی مخابره میشد که شد اما آنها اعلام کردند این رکوردگیری بهدلیل اینکه در یک مسابقه رسمی اتفاق نیفتاده است رسمیت ندارد. با این پیام اگرچه دل باغبانباشی شکست اما او وقتی مصاحبه زاتوپک را شنید که گفته بود «حریف ایرانی با این رکورد میتواند بهترین مارتنیست مرد دنیا باشد» کمی خوشحالی دور چشمهایش چین انداخت. حالا دیگر وقتش رسیده بود که دورخیز کند برای حضور در مسابقات جهانی و المپیک که رکوردگیریهایش ردخور ندارد. همه آرزوهایش را متمرکز کرد در ملبورن 1956 که کنار زاتوپک بدود. حالا چند ماه مانده به افتتاح ملبورن هر هفته دوبار مسیر تهران–کرج را میدوید و هفتهای صدبار هم تمرین دوی صدمتر میکرد تا استقامت و سرعت خود را به نکته همپوشانی برساند. بار اولی که باغبانباشی کنار زاتوپک دوید در یک دوی صحرانوردی 7 کیلومتر در بلژیک بود که حریف قدر در صدر نشست و علی بهعنوان ششمین نفر از خط گذشت اما ملبورن فرق میکرد. چندروز مانده به برگزاری مسابقه ماراتن، علی در روزهای تمرین زاتوپک را دید. انگار که الهه استقامت را ببیند. جفتشان جلوی موهایشان ریخته بود و تُنُک شده بود. بعد از احوالپرسیهای معمول زاتوپک از باغبانباشی پرسیده بود شنیدم رکورد قابل ملاحظهای در پرشین بهجا گذاشتهای و علیآقا گفته بود شما از کجا فهمیدید مستر؟ زاتوپک گفته بود خبرش را در اکیپ فرانسه خواندم من. علیآقا سرش را انداخته بود پایین که بله خدا قسمت کرد دویدیم. زاتوپک گفته بود «همان رکورد تهران را اینجا بزنی با فاصله دوکیلومتر همه حریفانت را جا میگذاری. میدانی؟» مردی که معتقد بود اگرچه پیروزی، بزرگ است اما دوستی از پیروزی هم بزرگتر است. علیآقا دوباره تنکیویی گفت و سرش را انداخت پایین. انگار که کارش همیشه در مقابل تعریف و توصیف دیگران از او همین بود. سرش را بیندازد پایین و به زمین نگاه کند. در آن تمرین هم وقتی کنار زاتوپک دویده بود نمیدانست نباید دستش را برای حریف رو کند. گفته میشد یکبار زاتوپک شُل کرده بود تا شگردهای او را بسنجد و علی چنان سرعت گرفته بود که دو دور پیست را دویده بود. آیا این برخوردها نشانگر حیلتهای حرفهای زاتوپک بود تا باغبانباشی را از نظر روانی، بیش از اندازه به خود مطمئن کند و بعد در روز مسابقه بچزاندش؟ خدا میداند داستان چه بود. بعد از آن تمرین شاهانه روزنامههای ملبورن نوشتند قهرمان سبیلوی ایرانی دو دور زاتوپک افسانهای را جا گذاشت اما آنها هم خام بودند. قهرمان چک که 4 طلا و یک نقره از دوهای استقامت و نیمهاستقامت المپیکهای لندن 1948 و هلسینیک 1952 داشت لقب لکوموتیو چک را با خود حمل میکرد؛ مردی که هنگام دویدن سر خود را بهطور نوسانی به چپ و راست حرکت میداد و شانههایش میچرخیدند. او قبل از اینکه بشنود حریفش باغبانباشی در پادگان با پوتین دویده است خود در پراک با پوتین سربازی و ماسک شیمیایی میدوید. حتی گاهی حین دویدن، همسرش را که او هم قهرمان بود به دوش میگرفت. خدایا فردا در ماراتن ملبورن چه میشود؟ باغبان 32ساله ما میبرد یا لکوموتیو 34ساله چکها؟
حالا دوی ماراتن المپیک ملبورن در روزهای آخر مسابقات آغاز شده بود و علی کنار زاتوپک میدوید؛ شانهبهشانه و نفسبهنفسش. خب زاتوپک تجربه بسیار داشت. گاه دویدن را شل میکرد که ببیند تصمیم حریف چغر ایرانی چیست. میدید که باغبانباشی هم شل میکند. به دویدنش سرعت میداد میدید که او هم سرعت داد. ایرانیهایی که در سکوهای استادیوم ملبورن نشسته بودند شکمشان را صابون زده بودند که الان باغبانباشی و زاتوپک باهم وارد استادیوم میشوند و با هم از خط پایان میگذرند. آنها سکوها را روی سر خودشان میگذاشتند و انتظار میکشیدند. مهمتر از همه قاسمخان فارسی عکاس ایرانی حاضر در المپیک بود که رفته بود ایستاده بود در ورودی پیست استادیوم ملبورن و منتظر رقابت جانانه زاتوپک و باغبانباشی بود تا عکسهای تاریخیاش را به تهران مخابره کند. از قضا داشت به بقیه عکاسها هم کلی فخر میفروخت که اگر چند دقیقه صبر کنید میبینید که قهرمان ما آن زاتوپک افسانهایتان را عین باقلوا جا گذاشته و دارد میدود سمت خط پایان. قاسم بعدها برایم تعریف کرد که من آن ساعت هر چه دم استادیوم منتظر ماندم که الان باغبان میآید الان باغبان میآید دیدم نیامد. هرچه نشستم نیامد. لکلکها آمدند او نیامد. زمستان آمد او نیامد. کمبوزه آمد او نیامد. یکهو دیدم زاتوپک هم آمد او نیامد. همه دوندههای پیروزی دنیا هم چند کیلومتر پشت سر زاتوپک آمدند و وارد استادیوم شدند اما از باغبون ما خبری نبود. آن روز وقتی زاتوپک مدعی اصلی ماراتن بهعنوان نفر ششم از خط پایان گذشت قاسم رفته بود پیش سرپرست مسابقات دوومیدانی و پرسیده بود آقا پس قهرمان سبیلوی ایرانی چی شد؟ چرا نرسید؟ کجا ماند؟ نکند راه گم کرده؟ نکند دچار بلّیهای شده است؟ نکند دزدیدندش؟ دو یو آندرستند؟!
مدالها را دادند باغبون نیامد. لکلکها آمدند باغبون نیامد. زمستان و پاییز و تابستون و بهار آمدند و باغبون نیامد. قاسم میگوید نگران ماندم. رفتم پرسیدم آقا ما چکار کنیم؟ مدعی اصلی ماراتن حتی به استادیوم نیامده پس چه بلایی سرش آمده؟ دو یو آندرستند؟ آخرش سرداور پشمک مسابقه گفته بود قهرمان سبیلوی شما در کیلومتر 5 ماراتن، شریان پایش قطع شد و الان در بیمارستان ملبورن است. باغبون ما 12 روز در خستهخانه مدرن استرالیا خوابید و به شانسش لعنت فرستاد که آخر الان هم وقت مصدومیت بود که این بلا را سر ما آوردی و دست ما از مدال المپیک کوتاه ماند؟ او 12 روز بیمارستان ماند و 12 شب کابوس دید و 12 شب حسرت خورد و به تمام آن دو سال زحمتی فکر کرد که در تمریناتش بین تهران-کرج از پا افتاد و زحماتش باد شد و رفت هوا.
سال 61 وقتی برای صفحات اتاقی در حومه خاطره، به طرقبه رفتم و داستان زندگیاش را نوشتم دیدم که وقتی داستان ملبورن را تعرف میکند حالش بد میشود. برای اینکه آنتراکتی بدهم، رفتم جلوی بوفه نشستم و سرم را با شیرینزبانیهای وحیده خانم گرم کردم. یک لحظه گفتم آقا یعنی تمام آن 219 گردنآویز و 105 گلدان نقرهای که در عمرتان گرفتید همهاش اینجاست؟ گفت نه. گفتم پس کجاست؟ گفت دزد برد! گفتم دزد برد؟ مگر دزدها مدال هم میبرند؟ گفت چه میدانم. گفتم لابد میبرند که به نوههای خود بگویند ما در جوانی قهرمان آسیا و جهان بودیم! با این همه بهتر این بود که برای سرحال کردنش، برگردانمش سمت خاطرات خوب بازیهای آسیایی 1051 دهلینو. گفتم قشنگ تعریف کنید آن روز را که طلای 5هزار متر را بردید و تمام آن شصت، هفتاد هزار تماشاچی هندی که در ورزشگاه بودند به احترام شما خبردار ایستادند و گوش به سرود ملی ایران دادند. دیدم لبخند نازکی گوشه لبهایش پدیدار شد و داستان آن روز را برایم تعریف کرد که حریف ژاپنیاش تومی سویچی بعد از طی 4 کیلومتر از نفس افتاد و ایستاد. حالا باغبانباشی ما با حریف سرتق و گردنکشی مواجه بود که پیراهن ملی میزبان را پوشیده بود. همان علیآقا سنیق هندی که تا صدمتر آخر را عین کنه به او چسبیده بود و ماراتنیست ایرانی فقط توانست او را در صدمتر پایانی جا بگذارد. بعد هفتهنامه تایمز ویکلی را نشانم داد که در وصف دونده ایران نوشته بود: «علی در خط پایان چنان راحت راه میرفت که هر کس نمیدانست فکر میکرد او از گردش صبحگاهی برگشته است!» همان علیآقا که طلای 5 هزارمتر را برده بود در مسافت سه هزارمتر متأسفانه هنگام پریدن از موانع گودال آب، پایش لیز خورده و عقب مانده و به نقره قناعت کرده بود گرچه دو مدال طلا و نقره بازیهای آسیایی هم کم چیزی نبود. باغبان ما انگار سه، چهارتا ریه داشت. در هیچ سنی نفس کم نمیآورد. چه وقتی که در 50 سالگی، مشعل بازیهای آسیایی 1974 تهران را 215 پله بالا میبرد تا روشن کند چه وقتی که در 61 سالگی 700 تا نهال را به تنهایی در باغش کاشته بود و آخ نگفته بود. او آخ گفتن بلد نبود.
مردی که در سه المپیک به عنوان دونده و در 4 دوره بازیهای آسیایی به عنوان ورزشکار و سرپرست شرکت کرده بود ما را در 41 سالگیاش از میزان استقامت وحشتناک خودش دیوانه کرده بود. آن روزها که در میدان بزرگ رم ایتالیا دوندگان مسافتهای سنگین تاپ آن کشور را زمینگیر کرده بود و تماشاگران رمی به افتخارش هلهله کرده بودند. او ما را در 42 سالگیاش نیز از آن همه قدرت خدادادی بیبدیلش شگفتزده کرده بود وقتی در جام بزرگ فنرباغچه از سد دوندگان ترکیه، مجار، بلغار، رومانیایی، مصری، یوگسلاو و آلمانی گذشته بود. دیگر باید باور میکردیم که او به اسطورهها بییشتر شبیه است تا دوندگان نازکنارنجی قرن بیستم. مگر میتوان تا چهل و چند سالگی این شکلی در سطح حرفهایها دوید و احساس جوانی کرد. او مگر چه خورده بود یا نفس کدام قدیس به جانش دعا کرده بود؟
اسطورهها هر کدام چشم اسفندیاری دارند. اسطورهها هر کدام ابرضعفی دارند. در آنجا که پای دوندهای را ببرند و قطع کنند هر اسطوره دوومیدانی به پایان خود نزدیک میشود. وقتی آقای ایزدپناه پدر دوومیدانی ایران پایش را به تیغ پزشکها سپرده بود تا قطعش کنند هیچ چیز اشکآورتر از این نبود. اگر دستش را میبریدند این همه سوگواری نداشت. همچنان که اگر دست نقاشی بریده شود سوگ به آخر میرسد. اگر ایزدپناه در دهه 60 به این تصمیم پزشکان گردن نهاد بعد از قطعی پایش جوری روی ویلچر مینشست که پای قطعشدهاش را بپوشاند. من در همان سال 64 حدس زدم که باغبانباشی افسانهای ما لنگ میزند. دیگر فقط همینم کم مانده بود که بگویم شما با همین پای لنگ 219 تا مدال آوردهاید؟ او با نگاهی مغموم از تصادفی گفت که چهار جوان یاغی و عاصی او را جلوی دانشگاه تهران با پیکان زیر گرفتند. آن چهار جوان شوریده و مسخره چه میدانستند که این پاها به چه اندازه برای ایران افتخار آورده است؟ حالا پای چپش 4 سانت از پای راست کوتاهتر شده بود و من دنبال آن چهارتا احمق میگشتم که بگویم قتلنفس میدانی یعنی چه؟ تو دست سالوادور دالی و بتهوون را بریدهای وقتی پای باغبون ما را قطع کردهای! دونده 51 ساله در حالی که داشت خبر حتمی قطع شدن پایش را میشنید و ماتم گرفته بود خدا را شکر که فرستادندش نیویورک و با پایی سرپا به ایران بازگشت.
آن روزها که در طرقبه بودم وقتی خرگوشهای سفیدی را نشانم میداد که دزدانه هویجهای باغبانباشی را میجویدند میخندید اما من یاد این نکته دراماتیک افتاده بودم که چنین نابغهای هر زمان باید کنار ورزش مورد علاقهاش باشد و جوانها را عین آن سرگروهبان پادگان مشهد و ستوان میبدیان آنقدر بدواند تا بین آنها نابغهای مثل خودش پیدا کند که با معیارهای ورزشهای مدرن و بدنسازی و عضلهسازی قدرتی در هزاره سوم جور نیست. بعضیها انگار راستی راستی از فضا آمدهاند تا اینکه در ورزشگاهها ساخته شوند. او آن روزها پای سپیدارها و بنفشهها و گیلاسهایش داشت پیر میشد و من میگفتم باید مجسمه این مرد منزوی را ساخته و در ورودی مشهد میگذاشتند. چه میدانستم سی و سه سال بعد از آن روزها تندیس فیگوراتیو آقای دونده را همشهریاش هاشم شفیعی خواهد ساخت. در همان روزهای سال 64 که استادیوم طرقبه داشت آماده میشد باغبانباشی میگفت سه هزارنفر از اهالی طرقبه نفری 500 تومان (500 تا تک تومانی) گذاشتهاند تا این وررشگاه در موقوفه امام رضا (ع) ساخته شود. این تنها استادیوم در جهان بود که به همتعالی مردمانش ساخته شده بود و باغبانباشی داشت به همینش افتخار میکرد که لنگه ندارد در دنیا. حالا مجسمه او در ورودی همان استادیوم استثنایی به روی مردم دنیا لبخند میزند. لبخند میزند و من نمیدانم خرگوشهای سفید این دنیا چه بلایی سرشان آمده است که دیگر به چشمم نمیخورند؟ نکند دنیا بیخرگوش شده است؟ خوشحالم که عاقبت او مثل حریفش زاتوپک نشده است و قدر میبیند. همان مردی که بعد از بهار پراک از آزادیها دفاع میکرد و دولت کمونیست چک تمام عناویناش را از او گرفته بود. خیلی غمانگیز بود وقتی شنیدم دونده اسطورهای را برای کار اجباری به معادن اورانیوم فرستادهاند. او کاری چنین وحشتناک را به سفیری در شوروی ترجیح میداد. او در این دوره حتی به رفتگری هم گمارده شد و مردم بادیدنش میگفتند آه این مگر همان دارنده چهار طلای المپیک نیست؟ دیگر چه فایده داشت که بعد از فروپاشی کمونیسم، دولت چک به خاطر ستمهایی که او کشیده بود عنوانهایش را به او بازگرداند و به پاس آزادیخواهیاش لقب «قهرمان قرن جمهوری چک» را به او بخشید.