printlogo


کد خبر: 232581تاریخ: 1400/4/27 00:00
«صدر»نشین قلب‌ها
رفتنــت، مثل یه حادثه برام موندنیه...

میعاد نیک
 
۹۰ دقیقه تمام شده و تو نشسته‌ای روی سکوهای سرد و سیمانی امجدیه. سرمای هوا بی‌داد می‌کند با استخوان‌های نحیف و ناتوانت؛ انگار هزاران سوزن به بند بند وجودت حمله‌ور شده‌ باشند، پوست را دریده و گوشت را چاک داده تا به استخوان برسند. بازی تمام شده و داور هم سوت پایان را در استادیوم تهی از تماشاگر طنین‌انداز کرده؛ تو مانده‌ای و حوض‌ات، مانده‌ای و سکوهای سرد و سیمانی امجدیه. چنان غمی در چشم‌هایت پیداست که انگار به پایان خط رسیده باشی و دستانت هم مملو از هیچ باشد. انگار که پدرت، مادرت و یا عزیزترین‌هایت را از دست داده‌ای؛ چمباتمه زده‌ای روی همان سکوی لعنتی و از سرما به ‌خود می‌لرزی، تنها و بی‌کس. استادیوم از هر نوع ذی‌حیاتی خالی شده اِلّا تو؛ تویی که نشسته‌ای به انتظار یک معجزه، معجزه‌ای که هرگز نخواهد آمد. کسی جز تو نمی‌داند که شکست خوردن چه طعم تلخی دارد؛ این تو بودی که بارها و بارها روی همین سکوهای لعنتی با شور و حرارتی اعجاب‌انگیز نشسته‌ای و پس از یکی از همان ۹۰ دقیقه‌های لعنتی، تمام بدنت از اثرات حیات خالی شده. سکوهای سفت و زمختی که ۹۰ دقیقه برایت از هرگونه مبلمان اعیان‌نشینی راحت‌تر جلوه می‌کرد، به یکباره مانند پتک روی سرت فرود آمده‌اند و تو را از بیخ و بن فلج ساخته‌اند. نشسته‌ای روی همان سکوها و درخشش «هما» را دیده‌ای و «بهمن» را، «تاج» را دیده‌ای و «شاهین» را، ناصر حجازی را دیده‌ای و ناصر محمدخانی را، علی پروین را دیده‌ای و غلامحسین مظلومی را. برای تو سخت است این شکست‌ها و این غم‌نامه‌ها. تو این افیون را، این فوتبال لعنتی را برای ادامه زندگی مانند اکسیژن تنفس کرده‌ای و حالا انگار خبری از اکسیژن نیست؛ سرد شده همه‌چیز، درست عین سکوهای سیمانی لعنتی امجدیه. تو آخرین بازمانده بودی حمیدرضا؛ تو را تاریخ برای‌مان نگاه داشته بود تا کمی از زنگارهای زمانه را از پوسته نخراشیده روح‌مان بزدایی. تو مانده بودی تا روایت کنی از روزهایی که یادمان نیست، یادمان رفته. با روایت‌هایت از فوتبال و سینما بود که چشم هر جنبنده‌ای را به خودت میخکوب می‌کردی؛ همان‌گونه که با انتشار خبر تلخ کوچ همیشگی‌ات هم زمان متوقف شد. زمان معنایی نداشت وقتی تو از فوتبال، این افیون اعتیادآور حرف می‌زدی. زمان معنایی نداشت وقتی با حرکت دستانت می‌خواستی تمام آنچه در مغز مملو از دانسته‌ات هست را به شنونده انتقال دهی. زمان معنایی نداشت وقتی با سرطان می‌جنگیدی و می‌خندیدی. تو در زمان سفر کردی حمیدرضا؛ زمان را بی‌معنا ساختی. می‌گفتی که آدمیزاد است و امید، امید به فرداها. مجنون‌گونه امیدوار بودیم که معجزه از راه برسد و راه پیک اجل را از بالین تو منحرف کند. امید را تو به ما یاد داده بودی آقای صدر؛ شاگردانه به آن‌سوی دنیا پیک امید روانه می‌کردیم تا معجزه‌ای رخ بدهد، با این‌که می‌دانستیم وقتی سوت پایان به‌صدا درآید، تنها می‌مانیم روی همان سکوهای سرد لعنتی. منتظرت بودند دوستانت در آن‌سوی ابرها، انتظار می‌کشیدند برای دیدنت و تیمار کردن روحت. تو خسته بودی آقای صدر؛ خسته بودی و نیاز به آسودگی ابدی داشتی. همگی درد شدی تا که به درمان برسی؛ باور داشتی از همان‌جا که رسد درد، همانجاست دوا.

Page Generated in 0.0051 sec