امیر صدری-روزنامهنگار و پزشک
داستان من و حمیدرضا صدر از غبطهای شروع شد که به او میخوردم. من جوجه نویسنده تازه سربرآوردهای بودم که اگر نوشتهای از من در مجله فیلم چاپ میشد، شبش خوابم نمیبرد و آن وقت در این فضا بارها میشد که به خاطر تشابه اسمی من و حمید صدر را اشتباه بگیرند. آن روزها و آن سالها هر که با من تماس میگرفت اول چک میکردم که مبادا با حمید صدر کار داشته باشد و در میان این تماسها یادم هست که تماس سفارت ایتالیا و یک کارگردان مطرح سینمای ایران و یک برنامه تلویزیونی – از میان آنهایی که خودشان را قبل از توضیح من معرفی کرده بودند – چقدر حسادتم را برمیانگیخت. اما آشنایی با این مرد همه آن حسادتها را شست و برد، همان روز اول به شباهت اسمهایمان اشاره کرد و حتی به شوخی گفت میشود یک فیلم برمبنای همین اشتباه گرفتن ساخت. همان روز اول حمید صدر نه به عنوان یک نویسنده تازه کار و نه به عنوان یک شاگرد، که یک دوست و یک رفیق مرا پذیرفت و شوخی و اغراق نمیکنم، این افتخاری بود.اولین باری که از نزدیک دیدمش فکر کردم تصویر ذهنیام از او چقدر متفاوت بود با واقعیت و این اصلاً یکی از ویژگیهای اصلی او بود که ضد همه کلیشهها بود:حمید صدر را نمیشود در کلام، خوب توصیف کرد، این نوشته شاید عجولانه یکصدم آنچه دوست داشتم در ستایش مردی بزرگ و یگانه بنویسم، نیست. جایی معرفیاش کردم و سخنرانی برای معرفیاش آماده کردم اما همان اول حرفم را قطع کرد و گفت: من حمیدرضا صدر هستم، نویسنده... و تمام
نمیتوانم در مورد او بنویسم مرحوم، حالا میفهمم وقتی نوشت: «سینمای کلاسیک تمام شده اما فیلمسازانی مثل جان فورد تمام نمیشوند، تا آخر تاریخ میمانند...» منظورش چه بود. خوشحالم که سه حرف اول یکسان در نام خانوادگیمان باعث شد بتوانم یکی از شگفتانگیزترین انسانهای روی زمین را تا حدودی کشف کنم. در ذهن من حمید صدر جایی آن بیرون زنده است، دارد فیلم میبیند و فوتبال تماشا میکند و کتاب میخواند و لیوان قهوهاش هم آنجا کنار دستش نشسته است. دنیای ذهنی من که دست خودم است: حمید رضا صدر زنده است و نمیمیرد ...