ابراهیم افشار
مقدمه: تهیه لیستی از ده ستاره بزرگ آسمان ورزشینویسی ایران کار بسیار راحتی بود. راحتتر از زهر خوردن چون که غولها و نهنگهای این عرصه به زور از انگشتان دو دست فراتر میروند. خوب شد که اول مطلب با خود عهد بستم که ده ستاره ژورنالیسم فارسی را از میان مردگان این زمین و سرزمین انتخاب کنم (غیر از بیژن رفیعی اولین سردبیر دنیای ورزش که در قید حیات هستند)، وگرنه زندگان بسیاری جای در آسمان دارند. از جمله آنها یکی جناب صَدرُل خان است (دکتر الهی) و دیگری اردشیر عزیز که خداوند عالمین به جفتشان عمر هزارساله دهاد. بدون این دو قلمزن که نقشی پررنگ در شکلگیری ادبیات ورزشی ایران داشتهاند، البته انتخاب «تاپ تن» از میان دوازده نامزد سخت نبود. سختیاش این بود که باید دو نفر را فاکتور میگرفتم که رُند شود؛ اولی جناب مستطاب میرمهدی خان ورزنده که با وجود تأثیراتش در راهاندازی ورزشهای نوین ایران، خود از نخستین مخبرین ورزش کشور بود و اولین گزارشش از اعزام نخستین تیم ملی سفرکرده به بادکوبه در سنه 1305 به یادگار مانده است و نیز حضورش در نخستین انجمن ایپز جهانی. مردی دوبعدی که بعد از بازگشت از اروپا هم رشتههای شیکان پیکان را در ایران راهاندازی کرد و از بانیان دارالمعلمین و انجمن تربیت بدنی بود و هم اینکه در آن روزهای بیمخبری، خود قلم به دست گرفت و در رسانهها تحلیل و خبرنگاری کرد. و دومین نفر آقافکری بزرگوار بود که گرچه همیشه به خاطر رزومه باشگاهداری و مربیگریاش در تیمهای ملی و باشگاهی شهره شده اما دست به قلمیاش بعد دیگر از کاراکتر عصیانگر و معترض او را نشان میدهد. چه آنگاه که مقالهاش درباره مرگ تختی (تاج سر محله ما) سر و صدای بسیاری به پا کرد و امنیهچیها را به بازجویی از او تحریک کرد و چه در دوران صاحب امتیازی نشریه «ورزش» که در اوایل دهه شصت از رسانههای مطرح کشور بود. بدیهی است که تاپ تن این شماره، بدون ورزنده و فکری و صدرالدین و اردشیر چیزی کم داشته باشد اما خب دو عنصر زنده بودن و قلمزن صرف بودن، باعث صرفنظر از آن چهار بنیبشر ارجمند شد. به دلیل اینکه در شرح ماوقع کم و کاستی نباشد و البته رعایت حوصله مخاطب را نیز کرده باشیم در شماره این هفته به پنج نفر از سردبیران مطبوعات ورزشی اشاره میکنیم و هفته بعد به پنج ورزشینویس تاریخ مطبوعات ورزشی اشاره خواهیم کرد.
منوچهر و منیر مهران؛ نخستین غولها
تأثیری که منوچهر و منیر به عنوان یک زن و شوهر باشگاهدار و مجلهدار در ورزش ایران گذاشتهاند هرگز با هیچ قلمزن دیگری قابل مقایسه نیست؛ نه تنها آن مرد که تلفیقی از باشگاهداری و نشریهداری را راه انداخت و نه تنها آن زن که وقتی در اوایل دهه 20 با نام «م-فضیلت» مطلب مینوشت نمیدانستیم که مؤنث است و در جامعه مذکرسالار آن سالها با چه جسارتی به میدان آمده است. منوچهر به عنوان یک قهرمان چند رشتهای و چند وجهی، یک نسل را چه از لحاظ آموزشی و چه از منظر پرورشی به آسمان برد اما خود در جوانی خاموش شد و فرمان بزرگترین کلوپ قهرمانپروری ایران را به همسرش سپرد. همسری از خانواده اشراف و نجبا که به بهترین وجه از پس باشگاهداری و روزنامهنویسی درآمد و بعد از کوچیدن اجباریاش به اروپا بعد از شکست مصدق، دیگر تمام امور باشگاهداری و ژورنالیسم ورزشی ایران به صورت مونوپول در اختیار مردان قرار گرفت و تا دهه هفتاد - یعنی تا نیمقرن بعد از خانم فضیلت- هیچ زنی در هیچ تحریریه ورزشی و پشت هیچ میز ریاست باشگاهی جسارت حضور پیدا نکرد. بانوی ورزشینویس ایرانی پس از مرگ همسرش منوچهر مهران در سال سیاه ۱۳۲۶ در جایگاه مدیر باشگاه نیرو و راستی نشست و مجله فرهنگی ـ ورزشی نیرو و راستی را تا ۱۳۳۰ منتشر کرد. او در نخستین شماره این مجله که در تیرماه ۱۳۲۲ منتشر شد با نام مستعار «م ـ فضیلت» مقالهای با نام «میان صفحات تاریخ» بهچاپ رساند که ترجمه و تلخیصی از روایت هرودوت از جشنهای المپیا بود. نیرو و راستی کلوپی بود که بسیاری از قهرمانان بنام ایران در المپیکهای لندن (۱۹۴۸) و هلسینکی (۱۹۵۲) و نیز اولین نسل نویسندگان استخواندار ورزشی ایران از زیر شنل آن درآمدند. منیر به عنوان نخستین باشگاهدار مؤنث ایران و اولین سردبیر زن یک نشریه تمام ورزشی هنگامی که در غربت مکانی و زمانیاش در دوم آذرماه سال 1383 در پاریس درگذشت اینجا هیچکس از مرگش خبردار نشد. زنی که گاهی به چاپهای سیزدهم و چهاردهم میرسید و در چنان زمانه بیکتابی، نسلهایی را عاقبت به خیر میکرد. زنی آرمانطلب که در کودتای مرداد ۱۳۳۲ وقتی دفتر نشریه و باشگاهاش را در آتش دید چارهای جز مهاجرت نداشت. باشگاهی که محل منازعه شاهدوستان و مصدقیها بود و این رودررویی، مهمترین تقابل سیاسی در تاریخ ورزش ایران محسوب میشود. غیر از تماشای به آتش کشیدن نیرو و راستی در کوچه آسیدهاشم خیابان شاهآباد طهران، مصائب زنی که ۷۰ سال پیش از فضیلتهای ورزش نوشت از حد گذشته بود اما او رنج را نیز بخشی از رستگاری بشری میدید. مجله نیرو و راستی اولین نشریهای بود که به المپیک خبرنگار فرستاد. در آن سالهای بسته بعد از بازگشت کاروان ایران از المپیک ۱۹۵۲ هلسینکی اما حتی انتقادات نرم منیرخانم هم برای مدیران ورزش مملکت قابلتحمل نبود. حتی تمجیدش از امیل زاتوپک اسطوره دوومیدانی از چکسلواکی را هم بهانه کردند تا تحقیرش کنند اما منیر در برابر این کجفهمیها فقط لبخند میزد. لبخندی به زیبایی زندگی و مدارا. او بعد از مرگ منوچهر که در پاییز سال 1326 خرقه تهی کرد و در جوانی از دست رفت نه تنها در حوزه رسانه و باشگاهداری و ترجمه که برای به دندان گرفتن کودکانش هم هیچ کم نگذاشت. راه مردش که همانا فرهنگسازی موازی با قهرمانپروری در ورزش و جامعه بود را به پیش برد و به وصیت شوهرش که باشگاهش، نشریهاش و دو فرزندش (فیروز و فیروزه) را به او سپرده بود به خوبی عمل کرد. بعد از حمله وحشیانه اراذل به کلوپاش در کودتای 28 مرداد 1332 دست بچههایش را گرفت و همراه با آنها به شمرون پناه برد و دیگر دلش نیامد فعالیتهای اتوپیایی باشگاه بزرگ دهه بیست را از سر گیرد. او دست دو یادگار همسرش را گرفت و به پاریس رفت و حالا از خواهرزادههای منوچهر مهران وقتی خبر میگیرم، میگویند که فیروز پسر مهران که برای ادامه تحصیل به آمریکا رفته بود هم عین پدرش در یک سانحه اتومبیل در جوانی درگذشته است و دخترش فیروزه به بزرگترین مدارج علمی آلمان رسیده است. حالا زنی که بالای نعش شوهرش میگفت «من گریه نمیکنم چون گریه علامت ضعف است» در مرگ پسر جوانش چنان تکیده و تهی شد که انگار از پاییزی ابدی برخاسته است.
تشییع جنازه پرشکوه منوچهر نشان داد که او چه هواخواهانی در جامعه پیدا کرده است. مراسم عزای او را تنها میتوان با تشییع سیدحسن رزاز در سال 1320 و به خاک سپاری تختی در دهه چهل و ناصر حجازی در دهه هشتاد قیاس کرد که میتواند نشانگر چیزی مثل آخرین بدرقه مردم با او باشد. بیش از بیست هزار آدم گریان صبح نوزدهم آذر 1326 تابوت او را روی دوش خود تا آرامگاه ظهیرالدوله حمل کردند. مرد مشهدی متولد 1291 در هشت رشته فوتبال، دوومیدانی، اسکی، ژیمناستیک، کوهنوردی، غارنوردی و شیرجه از مفاخر و نخبگان این سرزمین بود و قلمزنیاش با توجه به تکنیکها و دانستگیهای آن روزگار، بدیل نداشت. یک معلم ورزشی بینهایت دلسوز که هنوز تماشای عکس تیم فوتبال مدرسه فردوسیاش در مشهد (بهمن 1314) در حالی که شَق و رَق کنارشان ایستاده و روی پیراهن بچهها علامت بزرگ «فَروَهر» رنگ شده است، دیدن دارد. او دو سال پیش از حمله نیروهای متفقین به ایران به عضویت حزب پیکار درآمد و باشگاه پیکار را تأسیس کرد اما یکسال بعد فهمید که کلوپ او نباید زیر سلطه هیچ حزبی باشد و به سرعت باشگاه نیرو و راستی را تأسیس کرد. هنگامی که متوجه شد هیچ کلوپی بدون داشتن رسانه موفق نمیشود نشریه نیرو و راستی را منتشر کرد که در شناسهاش نوشته شده بود: «مجله هفتگی. مدیرمسئول منوچهر مهران. سردبیر منیر مهران. هر هفته چهارشنبهها منتشر میشود. اشتراک سی شماره 150 ریال و تک شماره 6 ریال. جای اداره: تهران شاهآباد. کوچه سیدهاشم. تلفن 4808.» مکان نشریه و باشگاه همان ساختمان سه طبقهای بود که از پدر متمول منیرخانم رسیده بود. طبقه اول مختص هالتریستها و پرورشاندامها، در سالناش بوکسورها، بسکتبالچیها و والیبالچیها ورجه وورجه میکردند. طبقه دوم برای فعالیت پینگپنگبازها بود و در طبقه سوم آپارتمان، خانواده مهرانها با بچهها اسکان داشتند. زاییده چنین دلسوزی و پشتکاری در آنجا نمود یافت که 17 نفر از مجموع 35 عضو کاروان ایران در اولین المپیک (لندن 1948 ) متعلق به کلوپ او بود (حدود 50 درصد). منوچهر که نامخانوادگیاش را از «شهپور» به مهران برگردانده بود در بعد از ظهر یک پنجشنبه پاییزی قلبش از حرکت ایستاد. منیرخانم چشمش خیس نبود: «شاید اکنون شما تعجب کنید از اینکه من با کمال استقامت در مقابل جنازه همسر محبوبم سخن میگویم اما من درس این شجاعت و شهامت را در هفت سال زندگی با این مرد بزرگ آموختهام. سعی میکنم در مقابل این مصیبت بزرگ اشک نریزم زیرا همسر از دست رفته من معتقد بود که اشک نشانه شکست و بدبختی است حال آنکه یک انسان بااراده هرگز نباید برابر حوادث ضعف نشان دهد. من از همه شما جوانان پاک و شجاع انتظار دارم که در زندگی همانند مربی از دست رفته خویش، شجاع و اهل کار و فعالیت باشید. در آرزوهای بر باد رفته مهران، نقشهها و اهداف بزرگی برای خدمت به جوانان ایران وجود داشت که زندگی آنها را فرو ریخت اما امیدوارم عزم و اراده شما این اهداف را دنبال کند و من نیز امید دارم با ادامه و انتشار مجله نیرو و راستی و برقراری باشگاه بتوانم تا حد امکان منویات خاطر این رادمرد شریف را برآورم.»
نشریه نیرو و راستی - ویژهنامه درگذشت زندهیاد منوچهر مهران در آذر ماه 1326 نوشت: «سخنان بانو مهران جمعیت حاضر را به شدت تحتتأثیر قرار داد. چنان که صدای گریه و اشک لحظهای قطع نشد.» به نوشته جراید «پیکر مهران رأس ساعت 10 صبح از باشگاه نیرو و راستی به حرکت درآمد. سیل انبوه جمعیت که سرتاسر خیابان شاهآباد و میدان بهارستان را فرا گرفته بود تابوت مهران را در آغوش فشرده بود». نشریه نیرو و راستی در شب هفت او تیتر زد «او به مانند یک قهرمان شهید از دنیا رفت» و در ادامه نوشت: «جنازه مهران در میان بیست هزار نفر از مردم که از اول میدان بهارستان تا چهارراه سرچشمه تجمع کرده بودند، حمل میشد و به هیچ وجه مشایعین مایل نبودند جنازه توسط اتومبیل حمل شود. بالاخره با اصرار زیاد از سرچشمه در ماشین گذاشته شد و برای شستشو به مسگرآباد برده شد.»
منیرخانم در شب هفتش گفت: «در سفر آخر کاروان نیرو و راستی به ترکیه، بیماری قلبی مهران تشدید شد و چند تن از طبیبان در ترکیه او را معاینه کردند ولی این سفر مسئولیتهای فراوان برای او ایجاد کرده بود و او میبایست سربلند از آنها به وطن بازمیگشت. پس از بازگشت، منوچهر به شدت بیمار بود و طی دو ماه تنها یکبار برای همراهی کاروان ورزشی از منزل خارج شد و هفتههای آخر شرایط دشواری را سپری کرد. کاش میبودید و میدیدید که در بحبوحه مریضی و شدت هذیان، مدام میگفت مجله تعطیل نشود؟ ساخت سالن زمستانی از کار نیفتد؟ ورزشکاران نکند مشغول ورزش نباشند؟ او راجع به یکی دونفر از ورزشکارانش که به مراقبت طبی نیاز داشتند به من توصیه میکرد که آنها ضعیف هستند و باید مواظبشان باشم...»
مهران لوگوی باشگاهش را چنان دوست میداشت که منیر تصمیم گرفت آن طرح را روی سنگ مزار شوی خود حکاکی کند. او در مقالهای که 6 روز پس از درگذشت همسرش منتشر کرد نوشت: «شاید شما را متعجب کنم اگر بگویم این همسر مهربان و مرد جدی و فعال، هر هفته لااقل دو الی سه حلقه فیلم برای تشویق ورزشکاران و صرف عکس گرفتن از آنها مینمود ولی در 21 ماهی که از سن دخترک کوچکش میگذرد، فرصت نیافت از او عکسی بگیرد.»
همچنان که این روزها داستان قرمز و آبی در ورزش ایران نماد دودستگی و رقابت است در دهه بیست نیز این تقابل بین تاج و نیرو و راستی نمود داشت. تاج به عنوان یک کلوپ وابسته به حاکمیت و نیرو و راستی به عنوان تریبون دگراندیشان هرقدر که در میدان ورزش فیرپلی را رعایت میکردند اما در سیاست کور، کار دست خود دادند. این صحنهها هنوز در حافظه تاریخ مانده است که در روز کودتای 28 مرداد 1332 که خیابان شاهآباد (جمهوری) مکان مرکزی برگزاری میتینگها بود زد و خوردها به اوج رسیده بود. ساعت ده صبح آن روز اهالی کوچه بعضی از اعضای باشگاه تاج را به چشم دیدند که لباس ارتشی به تن کرده و به ریاست تیمسار خسروانی سمت کوچه آسید هاشم آمدهاند تا به باشگاه رقیب درسی تاریخی بدهند. آنها بعد از هجوم به نجاری واقع در این محله چوبهای آنجا را غارت کرده و با همانها به باشگاه رقیب (نیرو و راستی) حمله بردند. باشگاهی که گمان میکردند تودهای و دگراندیش است و در مقابل شاهشان ایستاده است. مهاجمین ابتدا شیشههای باشگاه را شکستند و سپس آنجا را به آتش کشیدند و رفتند. این بزرگترین و خونینترین هجوم یک باشگاه به سمت یک باشگاه دیگر در تاریخ ورزش ایران است. خانم مهران که بعد از مرگ همسرش همهکاره کلوپ شده و ستارههای ورزش ایران را در نیرو و راستی راضی نگه داشته بود در غیاب همسرش یک مدیر داخلی هم استخدام کرده بود تا با مراجعین، یکی به دو کند و او خود به ترجمه ادبیاش برسد. سرهنگ بهنام مردی متأهل بود که بدوبدوهای باشگاه را انجام میداد اما او نیز ناگهان یک دل نه صددل عاشق خانم مهران شد و از او خواستگاری کرد. طبیعی بود که خانم مهران با آن همه تفکرات فمینستی، همجنس خود در خانه سرهنگ را بدبخت نکند و پاسخ نه به سرهنگ بدهد. سرهنگ از کلوپ رفت تا با او دیگر چشم تو چشم نشود.
منیر مهران خواهر مهندس اصفیا (رئیس سازمان برنامه) بود و در خاندان اصیل خلعتبریها بزرگ شده بود. پدرش آقای خلعتبری بزرگ وقتی دید منیر با دکتر مهران پیمان زناشویی بستهاند منزل بسیار بزرگی را که در شاهآباد داشت، به داماد و دخترش بخشید و خود به شمیران و دربند کوچید و باغی و خانهای در آنجا خرید. مهران خانه پدری منیر در شاهآباد را که سه طبقه بود، طبقه آخرش را برای سکونت برداشت و سه طبقه پایین و حیاط بزرگش را تبدیل به کلوپ کرد. کلوپی که همزمان با کودتا و بر اثر هجوم اوباش سومکا و تاج نابود شد. باز خداراشکر که در روز کودتا شاگرد نجاری کوچه آسیدهاشم که دائم نیمکتهای توی حیاط باشگاه را تعمیر میکرد فراست به خرج داد و با عجله به منزل و باشگاه خانم مهران رفت و از نصرتخانم دو فرزند او خواست اگر آب دستشان هست زمین بگذارند و بچهها را از باشگاه ببرند. نصرت، دختر و پسر مهران را بغل کرد و همراه خانم مهران از آنجا گریخت. آن روز شاگردنجار بامعرفت، نه تنها سوختن باشگاه محترم دهه بیست ایران را به چشم دید بلکه تا چشم به این سو چرخاند حریق وحشتناک بهترین تئاتر ایران با نام تئاتر سعدی را هم که در همان خیابان شاهآباد، روبهروی باغ سپهسالار قرار داشت تماشا کرد. آنجا مأوا و پناهگاه و محل درخشش آقای نوشین بود که عمرش را برای تعالی هنر ایران گذاشته بود و چنان اعتباری داشت که بلیتهایش از ششماه پیش به فروش میرفت. منیرخانم بعد از این حمله وحشیانه ترکوطن کرد و در پاریس به بزرگ کردن دو یادگار مهران سرگرم شد که محصول هفت سال زندگی مشترکشان بود. او گاهی هم به تهران میآمد و به بعضی از ورزشکاران باوفای نیرو و راستی زنگ میزد که در رستورانی جمع شوند و یاد ایام گذشته کنند.
منوچهر مهران فوتبال را از سال 1308 آغاز کرد. وقتی تیم شورویها از مرز خراسان وارد مشهد شد معلم خوشلباس مشهدی در میدان درخشید. مردی که فقط با کوهنوردی، شکار، بیابانگردی، ورزش و مطالعه در طبیعت ارضا میشد چندان طول نکشید که به تقلید از بندبازان چینی و سیرکبازان روسی که دائم از تهران به مشهد میرفتند به جیملاستیک پرداخت و با همشهریاش دکتر بنایی کلوپی دونفره درست کردند به اسم«سیرک وطن» و با راه رفتن روی طناب و حرکات آکروباتیک و ژانگولربازی، دل از مردم بردند. مخصوصاً عملیات ژیمناستیکشان در «باغ منبع» مشهد که آب مسجد گوهرشاد از آنجا تأمین میشد کلی کشته مرده داشت. به ویژه بالانس زدنشان با یک دست آن هم روی عصا که هورا و براووی مردم را بلند میکرد! آن دو با آن همه تسلطی که در شنا و نجاتغریق داشتند، با وجود آنکه والیبال و ژیمناستیک و کوهنوردی هم میکردند یا در پرتابها و پرشها هم دستی داشتند و نیز دوومیدانی و بوکس را هم در مشهد زیر نظر معلمان آلمانی آموخته بودند آرزوهای بزرگی در سر داشتند و وقتی مشهد را برای بلندپروازیهای خود کوچک دیدند در سال 1318 عزم تهران کردند اما راه این دو رفیق در پایتخت بسیار زود از هم جدا شد. حسین رفت ینگه دنیا و اولین ایرانی شد که دکترای تعلیم و تربیت گرفت و تبدیل شد به پدر پیشاهنگی ایران اما منوچهر در تهران پاگیر شد و ابتدا در استخر منظریه چشمها را خیره کرد و سپس رفت باشگاه کوهنوردی پیکار را در دل حزب پیکار باز کرد و بالاخره در 15 تیر 1322 نشریه دو هفتگی نیرو و راستی را به عنوان ضمیمه روزنامه ایران ما منتشر کرد (بیست ورق و به بهای 5 ریال) اتفاقاً بر جلد دورنگ اولین شماره مجله نیز طرحی از مبارزه دو ورزشکار یونانباستان بر سر تصاحب تاج زیتون چاپ کرد (برگرفته از کتاب گرهارد کورز) و این نشان میداد که راه ابداعی آنها از راه بقیه جراید متفاوت است. آرام آرام وصف مهران به خارج از مرزها رفت و مسئولین ورزش ترکیه و عراق از او و تیمش دعوت میکردند که به آنجاها سفر کند و تجاربش را با آنها در میان بگذارد و نیز لابهلای مذاکرات، ورزشکاران دو کشور پنجه در پنجه شوند. اولین سفر خارجیشان به عراق و بینالنهرین در تابستان1325 بود و سال بعدش سر از ترکیه درآوردند. روشنفکری این مرد در فضای مردسالار دهه 20 از آنجا مشخص میشود که به همسرش نقشی تعیینکننده در کلوپ و نشریه میدهد و در مقالهای عنوان «افتخار من» را به منیرش اعطا میکند. جامعالاطرافی مهران در این نکته نمود داشت که او همه رشتهها را در نشریهاش پوشش میداد. کشتی و وزنهبرداری به عنوان گل سرسبد نشریه و نیز ترویج رشتههایی چون غارنوردی و کوهنوردی را برای نسل جدید به صورت عملیاتی آموزش میداد. مثل صعود ده روزهاش به قله دماوند و نصب پرچم ایران که اهتزاز پرچم در قلههای ایران را مد کرد (تابستان1319 ) و صعودهای دستهجمعی به غارهای شاپور کازرون (فروردین 1323 ) و غار مغان (تابستان 1324 ) واقع در نیشاپور و مشهد با یک گروه 70 نفری آوازه این رشتهها را سرزبانها انداخت. مهران در مدیریت باشگاه معتقد به کارگروهی بود و به همین خاطر بسکتبال را به حسین کاراندیش سپرده بود، بدنسازی را به ابراهیم باقریان، شمشیربازی را به هوشنگ خرمی، وزنهبرداری را به سروان معینی، ژیمناستیک را به محمود اعتمادی و کشتی را به آندره گوالویچ نقاش و عکاس مشهور. او که در طراحی لوگو و صفحهآرایی و شمایلتراشی و جلد بستن نیز غریزهای غریب داشت بیش از 75 درصد طرحهای استفاده شده در نشریه نیرو و راستی (طی سالهای 26-1322) را با دستهای هنرمند خود کشید. مهران در هنر دستی رنگ زدن عکسها نیز چنان استاد بود که انگار تکنولوژی چاپ عکس رنگی را چند دهه زودتر کشف کرده است.
از دیگر رشتههایی که ترویج کرد ورزش پرورشاندام بود که تا پیش از ورود ورزشهای سوئدی و اسپورت در ایران جایگاه چندانی نداشت و گاه تنها در میان پهلوانان باستانیکار زورخانهها نمودی کمرنگ داشت. بدنهایی که در سایه بلند کردن وزنههای گلابیشکل 16 و 32 کیلویی - که پهلوانان برای زورآزمایی و نمایش، آنها را با یک انگشت یا یک دست بلند میکردند- ساخته شده بودند و این در حالی بود که مهران وقتی تصمیم به برگزاری اولین دوره مسابقات پرورشاندام در تهران گرفت (1324)تماشاخانه دهقان واقع در خیابان لالهزار غلغله شد و تماشاگران در دو قسمت زیباییاندام (آپولون) و بخش حجیم که «هرکول» نامگذاری کرده بود زیبااندامها را دیدند. در روزهای اول راهاندازی پرورشاندام در ایران بخشی از مردمان سنتگرا و روشنفکر علیه این رشته موضع میگرفتند اما مهران با پرداختن به این فلسفه که «ما بدنهای زیبا را در سایه افکار زیبا دوست داریم» حمله آتشبارها به این رشته را متوقف کرد. زوج مهرانها مجله نیرو و راستی را به عنوان پلی برای آشنایی ورزشکاران کشور با رویدادها و علوم روز ورزش جهان منتشر میکرد. منیرخانم که در مدرسه ژاندارک درس میداد با تهیه و ترجمه مجلات ورزشی خارجی در نیرو و راستی باعث علماندوزی ورزشکاران میشد.
کلوپ و جریده نیرو و راستی یک دهه تمام نفس کشید و خوشفکری منیر در آن بود که باشگاهش را نه تنها تبدیل به پاتوق و پرورشگاه قهرمانان بزرگ ایران کرده بود که آنجا محل ملاقات نویسندگان و مترجمین گرانسنگی نیز بود که در کنار ورزش، تبادل افکار میکردند. محمدجعفر محجوب و محمود تفضلی و دکتر آریانپور (مؤلف کتابهای جامعهشناسی و فلسفی) که آن زمان از دانشجویان دانشگاه تهران بودند و بعدها کتابهای بسیاری را به نگارش درآوردند اوقات فراغت خود را در آن کلوپ طی میکردند. آنها منیر را با القابی چون زنی دلیر و شجاع، لاغراندام، متوسطالقامه، چست و چالاک و متین و موقر معرفی میکردند و از شجاعت و روشنفکری و اصالت او قصهها میگفتند. کتاب «کلبه عمو تم» که خانم مهران ترجمهاش کرده بود برنده جایزه اول ترجمه سال شد اما او آنقدر فروتن و بینیاز بود که حتی در مراسم حضور نیافت و از گرفتن مبلغ 500 تومان جایزهاش نیز امساک ورزید: «من برای جایزه و نمایش، کتاب ترجمه نکردم. میخواستم خدمتی به فرهنگ کشورم بکنم، نه اینکه نامم را سر زبانها بیندازم.» خانم مهران بعدها کتابهای «فن ورزش» را تألیف و انتشارات امیرکبیر به چاپ رساند. او سپس اثری به نام «ما و فرزندان ما» ترجمه و برای چاپ به انتشارات امیرکبیر سپرد. بعدترها کتاب «رانده شده» اثر المار گرین و «انسان گرسنه» و «انسانها و خرچنگها» اثر ژوزوئه دوکاسترو را ترجمه کرد و باز در امیرکبیر به چاپ رساند. و سپس کتاب «جهان سوم و پدیده کمرشدی» اثر ایولکست، «خیالپردازی یا نابودی» اثر رنه دومن و «سرگشته راه حق» اثر نیکوس کازانتاکیس را ترجمه کرد. منیرخانم در اردیبهشت سال 1329 تیم بوکس گالاتاسرای ترکیه را به ایران دعوت کرد که آنها از راه زمینی به ایران آمدند و به شدت مورد استقبال جامعه قرار گرفتند. تیم ایران در این مسابقه گالا را شکست داد. منیر مهران در آذر همین سال تیم ملی کشتی ایتالیا را برای مسابقه با تیم نیرو و راستی به ایران دعوت کرد تا با بچههای نیرو و راستی پنجه در پنجه شوند. این مسابقه در سالن سیرک خیابان فردوسی مقابل بانک ملی برگزار شد و تیم ایران به رهبری آقابلور این مسابقه را برد.
کاظم گیلانپور
خانهای در اورست
مرد 92 سالهای که دوسال پیش در غربتی پر از برف جان داد و خبر مرگش در هیچ رسانهای انعکاس نیافت یکی از تأثیرگذارترین مردان مطبوعات ورزشی ایران بود. نخستین کاپیتان تیم ملی اسکی ایران، نخستین معلم حرفهای کوهنوردی و نیز یکی از بنیانگذاران مجله تأثیرگذار کیهانورزشی در دهه سی بالاخره به آرزویش رسید و در کوهستانهای پربرف دراز به دراز افتاد. مردی که در اولین شناسایی پیست اسکی دیزین (اوایل دهه چهل) و نیز در تشکیل اولین فدراسیون اسکی ایران که حکم دبیرکلی را در جیبش داشت برای توسعه ورزشهای مدرن و شیکی مثل اسکی و کوهنوردی و دوچرخهسواری تقریباً از جان و دل مایه گذاشت و نیز در دوره سردبیریاش در تأثیرگذارترین نشریه تاریخ -کیهانورزشی- به توسعهیافتگی ورزش کشورش کمک کرد.
مجموعه پیست بینالمللی اسکی دیزین که نیمقرن است آبروی اسکی کشور به شمار میرود در سالهای ابتدایی دهه چهل توسط او شناسایی شد. آن روزها کاظم آقا سرپرستی یک گروه خارجی را داشت که به دنبال اکتشاف معدن در بخش البرز مرکزی بودند اما چشم تیزبین کاظمآقا دنبال مکانی مناسب برای ورزش مورد علاقهاش اسکی بود و چنین شد که این منطقه را برای اسکی مناسب تشخیص داد و چنان دل به آن بست که تا زمانی که در ایران ساکن بود روی آن احساس مالکیت میکرد و با رؤسای ورزش کشور برای تصاحبش به نبرد تنبهتن میپرداخت و این درگیری در کیهان ورزشیهای دوران انقلاب به اوج رسیده بود.
کاظم گیلانپور که خود اسکیبازی قهار و کوهنوردی حرفهای بود در نیمه اول دهه سی دبیر فدراسیون کوهنوردی و اسکی ایران شد و تصمیم گرفت که برای نخستینبار وسایل کوهنوردی را به قیمت ارزان و قسطی از طرف فدراسیون در اختیار کوهنوردان بگذارد (هنوز بعضی از کوهپیمایان کولهپشتیهای آنتیک 30تومانی فدراسیون او را به یادگار دارند). گیلانپور -متولد سال 1303 در تهران- تمام عمر خود را در یک عشق توصیفناپذیر به کوه و کوهنوردی گذراند و بعدها به عنوان نخستین آموزگار و نویسنده مجرب این دو رشته ورزشی در ایران جاپایی برای خود باز کرد. او در اسفند 32 در حالی که کاپیتان تیمهای کوهنوردی و اسکی ایران بود پس از پشت سر گذاشتن دورههای مربیگری در فرانسه به وطن بازگشت. 18 اسفند 1332 در حالی که چندماهی از کودتا علیه دولت مصدق میگذشت کاظمآقا بلافاصله پس از بازگشت از فرانسه، در جایگاه دبیر فدراسیون کوهنوردی نشست و یک سال بعد نخستین دوره تربیت مربی کوهنوردی در ایران را برگزار کرد (1333). او با همین کارش، هزاران مربی و قهرمان در رشتههای کوهنوردی، اسکی، سنگنوردی، برف و یخ و غارنوردی تربیت کرد. نخستین تلهاسکی ایران به پیشنهاد گاستون کاتیار فرانسوی - نخستین مربی خارجی که برای آموزش اسکی به ایران آمد- به وسیله انجمن تربیتبدنی ایران از کارخانه پوما خریداری شد و در تپههای تلو نصب و افتتاح شد(29 دی 1329). کاتیار که دو سال قبل از آن، نخستین تیم ملی اسکی ایران را ساخته بود در اولین اعزام اسکیبازان ایران به اردوهای خارج از کشور کاظم گیلانپور را نیز دعوت کرد. ساخت اولین جانپناه یا پناهگاه کوهنوردی در ایران نیز به همت او صورت گرفت و «پناهگاه اسپیدکمر» در ارتفاعات شمالی تهران در سال1326 با پشتکار کوهنوردان وقت به سردستگی گیلانپور در ارتفاع 2810 متری بین راه اوسون و قله توچال ساخته شد. چنین شد که گیلانپور بعدها پدر کوهنوردی فنی و نوین ایران محسوب شد و در مدخل «شناسه»اش با چنین عباراتی مواجه شدیم: «دارای لیسانس حقوق، مسلط به زبانهای انگلیسی و فرانسه، فارغالتحصیل مدرسه کوهنوردی (شامونی)، نویسنده، مترجم، مفسر ورزشی، مدیر و راهنمای فدراسیونهای کوهنوردی و اسکی در ایران و اروپا، دارنده مدال کشوری به علت رشادت و قهرمانی، نخستین مربی کوهنوردی کشور، آموزگار و مربی تمام مربیان کوهنوردی و پایهگذار کوهنوردی علمی و سنگنوردی در ایران.» او از نخستین ایرانیانی بود که راه قسمت شمالی علمکوه -از طریق سیاهسنگ- را به همراه دوستانش محمد پروری و جلیل کتیبهای گشود و پس از این برنامه، علمکوه بیشتر مورد توجه کوهنوردان ایران قرار گرفت (1328).
گیلانپور ابتدا در سازمان «اصل چهار» و سپس در انجمن تربیتبدنی ایران کار میکرد که به پیشنهاد صدرالدین الهی کتاب «پیروزی بر اورست» را ترجمه کرد و آنگاه به دعوت او به کیهان رفت تا برای بنیانگذاری نخستین مجله حرفهای ورزشی از گروه نشریات کیهان تلاش کنند. اگرچه در ابتدای راه به عنوان مدیرداخلی این مجله برگزیده شد اما بعدها تا سالهای سال سردبیر و مالکالرقاب این نشریه اصیل بود. در این دوره است که دیگر از جگرنویسی و آرمانگرایی دوران آقای دّری خبری نیست اما همچنان این نشریه مرجع است.
نخستین اثر کاظم گیلانپور در حوزه ترجمه کتاب «پیروزی بر اورست» بود که بعد از صعود موفقیتآمیز «هیلاری و تنسینگ» به بلندترین قله جهان (1953) به نگارش درآمد و خوانندگان پرشماری یافت. گیلانپور در این کتاب تلاشهای طاقتفرسای کوهنوردان زبده جهان را در طول یک قرنی که برای تسلیم کردن اورست، خواب و خوراک نداشتند و گاه حتی جانشان را بر سر این هدف گذاشتند مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. او در ترجمه اثر، با نثر ساده و بیتکلف خود نشان داد که کوهنوردان برای تسلیم قلههای مرتفع جهان چه جانهای گرانبهایی را بر طبق اخلاص گذاشتند: «کتاب «پیروزی بر اورست» را از آنرو ترجمه و تألیف نمودم که آن را برای افراد غیرکوهنورد یک داستان جالب حقیقی زنده و برای کوهنوردان یک درس مفید و بزرگ شناختم.»
اما غیر از ورزشهای کوهی و برفی، گیلانپور در راهاندازی مهمترین نشریه تاریخ ورزش کشور نیز نام ماندگاری بجا گذاشت. دو سال بعد از کودتای سال 1332 ورزش هنوز از جایگاهی برخوردار نبود که جلد روزنامهها و مجلهها را فتح کند. آن روزها تمام بود و نبود سرویس ورزشی روزنامه کیهان، در چند ستون محقر در صفحات لاییاش بود که به دست دو جوان صاف و سادهدل اداره میشد؛ یک بوکسور بازنشسته که خبرهایش را چپرچلاق مینوشت (آقامنصفی) و یک جوان اهل ادب به نام صدرالدین الهی (معروف به صدرُل) که خبرهای او را چکشکاری میکرد تا در گوشهای پرت از صفحات داخلی چاپ شود. همان صدرالدین که بعدها به استاد ادیب روزنامهنگاری در دانشکده ادبیات تبدیل شد وقتی خبر فتح اورست تحت عنوان «فاتحین بام دنیا» را خواند یک روز با مراجعه به انجمن تربیتبدنی به دیدار مرد جدی و خشک و عبوسی رفت که کسی خندههایش را ندیده بود. او که به تازگی از دوره آموزشی اسکی و کوهنوردی در فرانسه بازگشته بود به صدرل گفت که سفرنامه «تنسینگ» را درباره صعود به اورست، از زبان فرانسه به فارسی ترجمه کرده است و صدرل این خبر را در آسمان قاپید. وقتی ترجمه صعود به اورست را در صفحه ورزشی کیهان چاپ کردند مردم پاورقی را بلعیدند و از همانجا بود که آن مرد عبوس و صدرُل و آن بوکسور بازنشسته، یک تیم کوچک ژورنالیستی در کنار هم ساختند که به رویاهای بزرگی درباره انتشار نشریه حرفهای ورزشی ختم میشد. حالا در همان روزها که نبرد تنبهتن کیهان و اطلاعات در سبقت گرفتن از هم ورد زبانها بود و مؤسسه اطلاعات با انتشار دو نشریه پرطرفدار (اطلاعات هفتگی و روزنامه فرانسوی «ژورنال دو تهران») فاز سبقت را از حریف مطبوعاتی ربوده بود صدرل و رفقایش پیشنهاد انتشار یک مجله مستقل ورزشی را روی میز رئیس کیهان گذاشتند. سال 1334 بود که چند جوان در اتاق پذیرایی «دولت منزل» اختصاصی رئیس مؤسسه کیهان -واقع در طبقه اول خانهاش سر چهارراه پهلوی- با شور و شوقی غیرقابل وصف، شناسنامه نشریه جدید را نوشتند: منوچهر قراگزلو (مدیرمسئول)، محمود منصفی (سردبیر)، کاظم گیلانپور و صدرالدین الهی (مدیر داخلی). و چنین شد که «کیهان ورزشی» در روز 18 آذر همین سال در تهران چشم به افق گشود. نشریهای پرتیراژ که به مرور حتی موجب حسادت خود کیهانیها شد. رئیس مؤسسه یک روز به صدرل گفت «این چه روزنامهای است که شما درمیآورید؟ به من گزارش دادهاند روزنامه کیهان، ۲۰۰ نسخه در آبادان به فروش میرسد، کیهانورزشی ۴۰۰۰ نسخه.»
صدرالدین الهی و کاظم گیلانپور همدیگر را از دوران مدرسه میشناختند. از سیکل دوم دبیرستان. از آبعلی که اگر پول توجیبیشان کفایت میکرد آنجا را روی سرشان برمیداشتند و اسکی و لوژسواری میکردند. آن روزها گیلانپور در آبعلی معلم اسکی بود و بعد از طی دوره مربیگری در شامونی فرانسه (چمونیکس) برگشته بود. انگار فرانسه خاستگاه تمام غولهای کیهان ورزشی بوده است. نه تنها گیلانپور که دورههای پیشرفته اسکی و کوهپیمایی را در آنجا گذراند، نه تنها صدرالدین الهی که دکترایش را از فرانسه گرفته بود بلکه آقای دال-اسداللهی هم وقتی برای معالجه پایش به بیمارستانی در پاریس رفت آنجا یکدل نه صد دل عاشق استادیومها و مربیها و نشریات ورزشی پاریس شد. همین عاشقانگیها بود که عشق دو رسانه معروف فرانسوی اکیپ و فرانس فوتبال را در دل جوانان ایرانی انداخت و برای ساختن یک نشریه بومی و لوکال از آنها الهام گرفتند. حتی راهاندازی تور دور شمال با گرتهبرداری از تور دوفرانس تکانی به ورزشهای نوین ایران داد. گیلانپور که بیش از ۲۰ سال در «کیهان ورزشی» قلم زده و از خبرنگاری تا سردبیری نقشی به عهده گرفته بود در گعدههای خانوادگی بچههای کیهان زیاد نمیجوشید و آنها را به خانه خود دعوت نمیکرد، شاید ازدواج با یک بانوی خارجی و نجوش بودن زنان اروپایی باعث چنین خطکشیهایی شده بود. او بعد از وقوع انقلاب اسلامی خود را از کیهان بازخرید کرد و به آندورا رفت تا به عنوان معلم اسکی تا پایان عمر، همزیستی با برف را ترک نکند و همانجا نیز بمیرد. آن مرد ملاحظهکار و تودار، سالهای آخر عمرش را در خانه سالمندان گذراند و هیچکس از شاگردان مقیم وطنش سراغی از او نگرفت. حتی به آخرین آرزویش که پاشیدن خاکسترش بر قله دماوند بود نیز نرسید.
محمدمهدی درّی
رستم پرورِ سهراب زاد
شاید اکنون دیگر با وسواس و فراغبال بتوان گفت که یکی از قلههای ادبیات ورزشی ایران مهدی دّری ست. سردبیر کیهان ورزشی و خالق اسطوره غلامرضا تختی. مردی با نثری نرم و جذاب و تیترهای مردافکن شاعرانه که بعد از مرگ تختی دستگیر و دیگر از کیهان ورزشی رانده شد. مردی با شّم خبرنگاری قوی که هرگاه عکاسانش از بزنگاهها دست خالی برمیگشتند علناً چنین موضعی میگرفت که «عکاس اگر عکاس است باید با قوری هم عکس بگیرد». دوستی او با تختی یکی از رفاقتهای افسانهای ورزش ایران است. ما بعدها فهمیدیم که تنها «زندگی نوشت» تختی از بیوگرافیاش محصول قلم و افکار و حماسهسرایی دّری بوده است. دّری قبل از مسابقههای جهانی 1956 از غلامرضا خواسته بود تا خاطرات خود را برای کیهان ورزشی به رشته تحریر دربیاورد. او در مقدمه این پاورقیها نوشته بود: «تختی روزنامهنگار و نویسنده نبود. او ده بار چرک نویس و پاک نویس کرد تا این نوشته را نوشت. میگفت: هر عیبی داره ببخشید.» اما بعدها فهمیدیم که آن نثر زیبای رمانتیک در سلسه مقالههای اتوبیوگرافیک تحت عنوان «دوست دارید مرا بشناسید؟» از آن غلامرضا نیست بلکه آقای دّری در جایگاه حکیم فردوسی برای رستم دورانش سنگ تمام گذاشته است (1338). سلسله مقالاتی که باعث حسادت غریب همدورهایهای تختی شد و این حسادت هنوز هم ادامه دارد.
مردی که بیش از ۱۰ سال هدایت کیهانورزشی در دوران اوج و نیز در سالهایی دبیری سرویس ورزشی روزنامه رستاخیز را به عهده داشته و صفحات ورزشی این نشریه حزبی راستگرا را به یکی از حرفهایترین رسانههای مکتوب بدل کرده بود در تمام عمرش عاشق چشم و ابروی دو ورزشکار ملیپوش بود و برای ساختن دو چریک از آنها از جان مایه گذاشت؛ غلامرضا تختی و پرویز قلیچخانی. اولی با مرگی مرموز از دنیا رفت و هنگامی که دری خبر مرگ غلامرضا را در آیین ترحیم مادرش شنید مراسم را رها کرد تا به پیاله پناه ببرد. او که سه دهه پایانی عمرش را در اتوپیای غمپرور خود -پمپ بنزیناش واقع در آمریکا- گذراند با گلگیهای بسیاری از قلیچاش که به منزله تختی دومش و پسر نداشتهاش بود، از دنیا رفت. آن تیتر معروف دل شیر خون شده بود محصول اندوهگردی بیپایان او در مرگ رستمش بود.
دری هرگاه به ایران میآمد پای دکههای روزنامه فروشی مکث میکرد و با نگاهی به تیترهای رسانههای مکتوب گل از گلش میشکفت: «این تیتر اردشیر است. بوی او را میدهد.» شاید یکی از بزرگترین مفقودشدههای تاریخ، خاطرات آقای دری باشد که در دههای سی و چهل و پنجاه در متن تصمیمات بزرگ ورزش و رسانهها حضور داشت و خاطراتش را با خود به گور برد. حتی یک تصویر ساده در چهار هم از مردی که این همه تأثیرگذار در مطبوعات و ورزش بود در گوگل وجود ندارد!
کیهان ورزشی تازه راه افتاده بود که یک روز دکتر سمسار -دبیر سروس خارجی کیهان- جوانی شرمرو به نام محمدمهدی دری را به صدرالدین الهی معرفی کرد و صدرل دست او را گرفت و به تحریریه کیهان ورزشی برد. از همان صحبتهای اولیه فهمید که او از گوششکستگان است و با آقابلور صنمی دارد. مردی با اسمهای فراوان که خیلی زود نام واقعیاش را در روزنامه جا انداخت. تختی آقادری صدایش میزد. صدرُل به او دری جان میگفت و رفقایش به نسبت با نامهای جلال و پرویز صدایش میکردند و او به همهشان هم واکنش نشان میداد. دّری به محض ورود به کیهان ورزشی سرویس کشتی را نشانه گرفت و گوششکستهها یکی یکی سر از تحریریه کیهان درآوردند تا با او چایی بخورند و خبرهاشان را به چاپ برسانند. گوششکستههایی که آنجا را به قول مصباحزاده رئیس کیهان تبدیل به قهوهخانه قنبر کرده بودند. این هنر همیشگی آقای دری بود که هسته خبرهای مهم تک خطی را از راویان گمنام ورزشکار میشنید و تبدیل به یک مقاله یا تیتر اساسی میکرد. این هنر او بود که وقتی باقر از عکاسی امجدیه بازمیگشت با گفتن اینکه چه خبرها، از باقر خبرهای تک خطی میگرفت و فردا میدیدی که با همان تک خطیها چه هیاهویی به راه انداخته است.
مرد چپگرای تحریریه کیهان ورزشی که مارک حزب توده خورده بود البته با حبیبالله بلور رابطه دیگری داشت. وقتی بلور سرطان خون گرفت و به عیادتش رفتند، فهمیدند که آن مرد رستم صولت چه کودکانه از مرگ میترسد. به دری گفته بود «اگه قرار باشه بمیرم پا میشم تو رختخواب سیخ وامیستم که عزرائیل نتونه نزدیکم بیاد» و درى در جوابش گفته بود آقابلور عزرائیل از عقب به آدم حمله میکنه نه جلو. بلور گفته بود: اما حمله از عقب تو کشتى فول است و
و درى جواب داده بود: آقابلور عزرائیل عضو فیلا که نیست. فول مول سرش نمىشود. از عقب زیر مىگیرد و دخل آدم را درمیآورد.» چه بد که چنین دیالوگهای سرخوشانهای در هنگامی که آقای دری در غربت دچار مرگ شده بود از زبان کسی برنیامد و او در تنهایی مطلقش و بدون دیالوگ رفت.
چندان طول نکشید که صدرل دست دری را بگیرد و ببردش پیش رئیس کیهان و بگوید «آقاى دکتر این جوان بهتر از من میتواند کار سر دبیرى کیهان ورزشى را انجام بدهد». دکتر بروبر نگاهش کرد اما با هر سختی که بود پذیرفت و صدرل رفت دنبال پاورقى نویسى در تهران مصور و سپید و سیاه و البته یکی دو مقاله اساسى در هفته هم به دری مطلب میداد. نامه سهراب سپهری به صدرل از آن نامههایی است که در کیهان ورزشی چاپ شد و میزان محبوبیت و مقبولیت این نشریه در میان شاعران و روشنفکران را نشان میدهد. در دوره سردبیری دری است که کیهان ورزشی پلی بین مردمان کف خیابان و روشنفکرها میزند و برای ورزشی که در تیول تیمسارهای شق و رق است نسخههای معترضانه میپیچد. کیهان ورزشی به اوج مقبولیت خود رسیده است و البته زیرآبزنهای بسیاری شنبه صبحها در کاخ شاهی زیج نشستهاند که از یادداشتهای تند این نشریه بُل بگیرند و زمینشان بزنند. این قضیه تا مرگ تختی زمان میبرد و بالاخره آقای دری که کیهان ورزشی را به نشریهای مرجع تبدیل کرده یکجوری به دست مأموران امنیتی شکار میشود و دیگر تا پایان عمر نمیتواند پای یادداشتها و مقالاتش در روزنامه رستاخیز اسم بگذارد. نویسنده تأثیرگذار ورزش ایران وقتی در اواخر دهه 50 به آمریکا رفت آنجا از دست ستارهای که خود با خون دل پرورده بود ضربههای مهلکی خورد و وقتی مُرد، دستخطهایی پیش رفقا گذاشت که آنها را با اشک نوشته بود. حالا «نیاز و زویا» در سوگ مردی که بر گردن ورزش ایران حق زیادی داشت، میگریستند و هیچ یادگاری از آقادری نمانده بود که رازهای سر به مهر تختی و قلیچ را برای آیندگان روشن کند. رستمش را و سهرابش را.
پرویز زاهدی
ادب روزنامهنگاری و روزنامهنگاری ادبی
پیش از آنکه به خانه سالمندان مشرّف شود خانهنشین شده بود. رخ به رخ با دیوارهای سرد و یخزده که با آدم حرف نمیزنند. محصور در دیوارها. دیوارهای بیعاطفه ساخته شده از آهن و سمنت. دیوارهایی که روی او شمشیر کشیده بودند. مردی با نیم قرن سابقه روزنامهنگاری اخلاقگرا و مؤدب. دلش به اندازه نوهاش برای تحریریهها و تختهسیاههای قدیمی هم تنگ شده بود. برای تحریریههایی که یک عمر با لبخند وارد شده بود. حالا مرد بیملاقاتی آنقدر در چاردیواری محصور شده بود که حافظهاش به اندازه همان خانه شده بود و تازه وقتی یادی از اسامی آن همه شاگردی که پرویز در نیمقرن معلمی و روزنامهنگاری پرورش داده بود، کردیم تمام حافظهاش برگشت و لبخند به لبهایش بازگشت. حالا راضیام از خودم که چهار، پنج ساعتی فیلم از او داریم درباره تاریخ شفاهی فوتبال ایران و رسانههای مکتوب ایران. وقتی خداحافظی کردیم، نمیدانستم که دوباره زوال حافظه یقه او را خواهد گرفت و دوباره دیوارهای سمنتی برای او شمشیر خواهند کشید. کمی بعد از آن بود که سر از خانه سالمندان درآورد و ما این خبر را با ریاکاری تمام از همه پنهانش کردیم. انگار دزدی کرده بود یا از دیوار کسی بالا رفته بود. حالا که ادب و کمالات او را به یاد میآورم این فرمایشاتش از تحریریههای قدیمی یادم مانده که ورزشینویسان ایران یک عمر با فقرپیشگی و نداری جنگیدهاند. حتی از قدیم مثال زد که وقتی مخبرها میرفتند خواستگاری و پدر دختر از شغل خبرنگاری تازه داماد خبردار میشد لبهایش را ورمیچید و میگفت خب خبرنگاری که واسه آدم شغل نمیشود؟ شغل اصلیتان چیست پسرجان؟ قدیمها خواستگارها به فقر موعودشان فخر میکردند اما بعدترها زود آمدند و دیر بار خودشان را بستند.
پیش از آنکه جان به جان آفرین تسلیم کنم باید با قطعیت تمام اعلام کنم که پرویز زاهدی از شریفترین روزنامهنگاران ورزشی نیمقرن اخیر بود. آخرین بازمانده از آن نسل متشخّص و باسواد و معلم و مؤدب. معلمی که همیشه چارچوبهایش را با جامعه هدفش که همانا مدیران و مربیان و قهرمانان بودند حفظ کرد و همیشه به ورزشینویسان جوان نهیب زد «صمیمی شدن روزنامهنگار جماعت با ورزشکارجماعت، سَّم و آفت است و امکان نقد کردن را از بین میبرد». مرد بسیار محترمی که در اوج ورزشینویسی نوین ایران - که مصادف با انتشار کیهان ورزشی و دنیای ورزشی بود- در هر دو نشریه قلم زد اما هرگز از دایره ادب خارج نشد. محترم از این نظر که او در توفانیترین سالهای ورزشینویسی ایران چنان از روی عقل و خرد قلم زد که نگذاشت کسی به او بیحرمتی کند و در تمام عمرش یکبار پایش را در مطالبش از لحاظ ردشدن از خط قرمزهای حقوق روزنامهنگاری و روزنامهنگاری حقوقی فراتر نگذاشت. نمیدانم این به عافیت زیستن است و خنثی بودن و یا نشان از ژورنالیسم مؤدبانه و بیخطر میدهد. در همان آخرین همنشینیمان هم وقتی در دل روزهای داغ دهه چهل فرو رفتیم، او گفت که تازه سبیلهایش سبز شده بود و با یک دوربین فکستنی، زمینهای دوردست فوتبال پایتخت را زیرپا میگذاشت تا از پشت دروازهها عکسی به غنیمت بگیرد که آقافکری با درک عشق و علاقه او در حوزه خبر و تصویر، بهش سفارش کرده بود که «تو با وجود این همه زحمتی که برای عکسبرداری میکشی، چه بهتر که خبر هم بنویسی و کارت را تکمیل کنی». زاهدی با همین یک اشاره بود که به نسل اول نویسندگان غول کیهانورزشی چسبید که اهلیتشان هرگز در تاریخ ژورنالیسم ایرانی تکرار نخواهد شد. هنوز لذت چاپ اولین خبر و عکسی که از بازی تیمهای ملی ایران و عراق در امجدیه تهیه کرده بود، زیرزبانش بود. روزهای شیرینی که الفبای روزنامهنگاری متعهدانه را از «آقا دّری» یاد میگرفت. روزهای غریب و بیامکاناتی که چاپخانهها سلطان رسانهها بودند و هنگام چاپ مجله، وقتی میدیدند که جا کم آمده است، خودشان تهِ گزارش بازی را از صفحه حذف میکردند و فردا ملت که میدیدند بیست دقیقه آخر گزارش بازی چاپ نشده است، تلفنهای تحریریه را به خاک و خون میکشیدند که مگر فوتبال یک بازی هفتاد دقیقهای است؟ آن روزها رابطه عاطفی بین خواننده و نویسنده، ناگسستنی بود.
پرویز زاهدی چندی بعد از شروع کارش به همراه همسرش برای دیدن یک دوره سه ماهه به پاریس رفت و از تحریریههای اکیپ و فرانس فوتبال دیدن کرد. او در آنجا تازه فهمید که دنیای ژورنالیسم در کشورهای پیشرفته چه کهکشان غریبی است و ما چقدر در این حوزه، جهانسومی و خاورمیانهای تشریف داریم. در آن سالها در حالی که رقابت نشریات دنیایورزشی و کیهان ورزشی به طرز وحشتناک و بیبخششی دنبال میشد، پرویز با تمام محافظهکاریهایش به خاطر اختلاف با سردبیر وقت کیهان ورزشی تقریباً با دلی شکسته از این تحریریه برید و کوچ کرد به دنیایورزش و اوج دوران قلمبهدستی خود را آنجا گذراند. چنین کوچیدنی در آن روزها کمتر از انتقال ستارههای سرخابی امروز به تیمهای رقیب نبود! مردی که بیش از نیم قرن در مطبوعات ورزشی قلم زده بود، نمیدانم این از شانس یا بیاقبالیاش بود که درست یک روز مانده به تحویل سال 98 جنازهاش را در امجدیه چرخاندند. مردی که بیکینه زیستن، تشخّص اصلیاش بود و ادب سرلوحه کارش و ما در عمرمان عصبی شدنش را به چشم ندیدیم.
بیژن رفیعی: تولد دنیا
برگزاری اولین مراسم مرد سال فوتبال ایران که به همت بیژن رفیعی سردبیر خوشفکر نشریه دنیای ورزش رخ داد چنان شیرین بود که وقتی مردم در مراسم روباز امجدیه یک دستگاه اتومبیل پیکان گوجهای مدل 49 را دیدند که همچون عروسکی بستهبندی شده قرار است به بهترین بازیکن سال تقدیم شود در قبال تماشای اولین نشانههای اسپانسرینگ ناباورانه به هم نگاه میکردند و برای پیشرفت اقتصاد فوتبالفارسی همذاتپنداری میکردند. آن سال حتی وقتی که مردم امجدیهنشین متوجه یک دستگاه یخچال 9 فوتی شرکت جنرال شدند که برای تقدیم به همایون بهزادی بستهبندی شده، چه آرزوها برای تملک آن در سر پروردند. دیگر کار به جایی رسیده بود که نشریات هم برای افزایش تیراژ خود، در پروسه فعالیتهای اقتصادی فوتبال و به ویژه حوزه تبلیغات، از همدیگر سبقت میگرفتند. بعد از دنیای ورزش که با پروژه انتخاب مرد سال فوتبال برای خود تیراژ و اعتباری به دست آورد، نشریه تاج ورزشی متعلق به کلوپ آبیپوشان تهران نیز با اختصاص پاداش 15 هزار تومانی برای آقای گل لیگ تخت جمشید، وارد این حوزه بیزینس و تبلیغات شد.
بیژن رفیعی نخستین سردبیر نشریه دنیای ورزش نیز مثل بسیاری از نویسندگان ورزشی دهههای چهل - از جمله حسین دستگاه و پرویز زاهدی- آموزگار بود. بسکتبالیست متولد 1317 و عضو باشگاه تهران جوان ابتدا در کیهان ورزشی مقاله مینوشت. 22 ساله بود که گزارشهایش از قهرمانی فوتبال استانها - مرداد 1339- به ویژه از بازی قزوین و آبادان نظرها را جلب کرد. آن روزها زبان حماسی فوتبال، جوانها را به شدت از راه به در کرده بود اما موضوع این بود که غول کیهان ورزشی یک تنه حوزه ورزش ایران را در تیول خود داشت و در دوقطبی «کیهان –اطلاعات» دست بالا را داشت و حرف اول را میزد. آن روزها کیهان ورزشی این رسم را در تحریریه خود داشت که معمولاً از اسم نویسندههای جوان استفاده نمیکرد -که در مضرات شهرت غره نشوند- مگر اینکه کار کارستانی بکنند. آخرین گزارشهای رفیعی در اواسط دهه چهل در کیهان ورزشی چاپ شد که تجلیلی از کیفیت فنی خانم ماری تت کاپیتان تیم ملی والیبال زنان بود. وقتی بیژن و پرویز از کیهان ورزشی جدا شدند و نتوانستند با سردبیر متبخترش کار کنند طبق معمول باید به رسانه رقیب میکوچیدند که اینجور وقتها سعی میکرد یاغیها را جلب کرده و سازماندهیاش را به هم بریزد. رفیعی از سال 46 به اطلاعات کوچید و مسئول ستون ورزشاش شد. حالا روزنامه عباس مسعودی که در همه حوزههای هنری، فرهنگی، جوانان، زنان و کودکان با کیهان دو به دو میتاخت و رقابت مخبرین دو رسانه از حد فیرپلی گذشته بود به فکر افتاد مونوپول کیهان ورزشی را خدشهدار کرده و برای خود تریبون جدیدی خلق کند. رفیعی بعد از دوسال خبرنگاری ورزشی برای روزنامه و نشریات جوانان و اطلاعات زنانش، به یکباره طرحی رو کرد تا مؤسسه اطلاعات نیز برای انتشار یک نشریه ورزشی از طریق آن بلندپروازیهای آقای مسعودی را ارضا کند. برای روزنامهدار کارکشتهای چون مسعودی پذیرش پیشنهاد جوانی که تازه سی سالگیاش را رد کرده آن هم برای رقابت با مقبولترین نشریه تاریخ ورزش ایران تصمیمی توأم با احتیاط و محافظهکاری بود. همه میدانستند که در تحریریه کیهان ورزشی غولهایی چون گیلانپور، صدرُل، اسداللهی، درّی، تمرز، باقر، لطیف و دیگران قلم میزنند که به اندازه کافی مقبول جامعهاند و رفیعی اما برای تکمیل تیمش به جوانگرایی روی آورد. جوانهای مستعدی مثل جعفر دهقان، حسین حصاری، حسین جباری، ابوالفضل جلالی که از نیروهای سازمان شهرستانها، سازمان آگهیهای مؤسسه اطلاعات و یا نشریه دختران پسران بودند و بین 21 تا 25 سال سن داشتند؛ صدالبته باید پرویز زاهدی و یونس علیشیری را نیز از کیهان ورزشی غر میزد که 29 ساله و 32 ساله بودند و با سردبیر کیهان ورزشی کنار نمیآمدند. البته نیروهایی مثل فرامرز رفیعی برادر سردبیر، صفر خواجوی و عزت ساری (تدارکات) هم بودند که به مرور به تحریریه اضافه شدند. دنیای ورزش ابتدا جامعه مخاطبین خود را از میان جوانانی انتخاب کرد که طالب نوزایی اجتماعی بودند و دنبال نثر ساده و شورانگیزی میگشتند در کنار جذابیتهای تصویری پوسترهای چهاررنگ. در چنین شرایطی غول کیهان ورزشی که نیروهای خود را از اساتید دانشگاهی و پیشکسوتان ورزش و قهرمانان بازنشسته انتخاب کرده بود به کارِ کادرسازی حریف میخندید و هرگز گمان نمیکرد که تیمی چنین بیتجربه بتواند بر شنل شاهانه آنها چروکی بیندازد و از ایشان سبقت بگیرد. آنها چنان تکبر فرعونی داشتند که گمان میکردند مجله تازه از راه رسیده به درد سبزیفروشان خواهد خورد و سلطنت بر دکهها همچنان از آن نیروهای روشنفکر و معترض کیهان ورزشی خواهد بود که از همه احزاب چپ و راست و ملی و بیطرف در میانشان بود و تجربه روزنامهنگاریشان قابل مقایسه با صفرکیلومترهای دنیا نبود. در آن تابستان سال 1349 که اولین نسخه دنیا روی دکهها رفت کسی باور نمیکرد جذابیت تصاویر رنگی این همه افسونکننده باشد که بتواند نشریه سیاه و سفید کیهان ورزشی را زمین بزند. نشریهای که از رنگین نامه بودن دوری میکرد و فقط به افتخار صعود تیم ملی آقافکری به المپیک توکیو و یا در عید نوروز جلد رنگی زده بود و زیبایی و اصالتش را در بیرنگ بودنش میدید. حالا نشریهای به میدان آمده بود که میخواست برای اولین بار قهرمانان ورزش را هم مثل ستارههای سینما رنگ بزند. چنین شد که وقتی دنیا با جذابیتهای رنگیاش دلها را برد کاظم گیلانپور سردبیرش در یادداشتی به خوانندگانش گفت که کیهان ورزشی نمیتواند یک نشریه تجاری باشد و این راه و روشها مورد تأیید ما نیست و با دخل و خرج ما نمیخواند. و چنین شد که پوسترهای رنگی دنیا دل عام و خواص را تسخیر کرد و نشریه جوانپسندی ظهور کرد که دکان پیرمردهای سنتگرا و خودشیفته را به تعطیلی بکشاند. به ویژه آنجا که نشریه دنیا همزمان با حضور بنفیکا و اوزه بیو در تهران نایاب شد (اسفند 49) و خوانندگان و دکهها تقاضای چاپ دوم و سوم کردند دل مسعودی روشن شد که این نشریه نوپای جوانگرای جوانپسند بتواند دخل و خرجش را با توجه به تکفروشی بچرخاند و در همه این تعادلسازیها نقش خوشفکری رفیعی سردبیر از همه بالاتر بود. حالا نوبت کیهان بود که با شنیدن تیراژ یک صد هزار نسخهای دنیا خطر را بیخ گوش خود احساس کند و با الهام از فوت و فنهای جوانپسند نشریه تازه رقیب، در رنگآمیزی نشریه پیرانهسر خود چنان افراط کرد که از آنور بام افتاد. این وقتی بود که مردم کف خیابان و استادیومروها پوستر دو صفحهای پرسپولیس - قهرمان جام منطقهای 1350- در وسط صفحات دنیا را قاپیدند و پشتبندش کاظم آقا در نشریه رقیب جایز ندید درنگ کند و با داود الماسی به محل پاتوق بوقچیهای پرسپولیس رفت تا با آنها آشتی کند و داود را برای نگارش زندگینامه همایون بهزادی و گرفتن خبرهای ممتد از پاتوقهای قرمزها در قهوهخانههای بهارستان و شاهآباد تعیین کرد.
بیژن رفیعی که قاپ مسعودی را با این طرحهای سودآور دزدیده بود به فکر پیاده کردن دیگر پروژههای اقتصادی سودمندگرایانه در دنیای ورزش افتاد و دیگر رقیبی قابل احترام برای رسانههای شنبههای ایرانی شد. او با راهاندازی پروژه انتخاب مرد سال فوتبال ایران در ابتدای دهه پنجاه پای کارخانجات ایران را نیز وسط اقتصاد زپرتی فوتبالفارسی باز کرد تا به قهرمانان برگزیده، یخچال و ساعت اهدا کنند. 14 سال بعد از برگزاری مراسم مرد سال فوتبال انگلستان، بیژن رفیعی با گرتهبرداری از فرانس فوتبال، این طرح را در فضای روباز امجدیه به اجرا گذاشت و مسئولان کارخانه ایران ناسیونال یک دستگاه پیکان گوجهای صفر به مرد سال فوتبال ایران در سال 1349 اهدا کردند (ابرام آشتیانی). دنیای ورزش در شماره 110 خود به تاریخ 29 مهر 1351 با تیتر «جایزه جنرال» نوشت «در جشن سالگرد مجله دنیای ورزش در جمع جوایزی که به چهرههای برگزیده فوتبال سال اهدا شد، از طرف شرکت صنعتی جنرال یک یخچال 9 فوتی جنرال نیز به همایون بهزادی محبوبترین چهره سال فوتبال اهدا شد. شرکت سهامی شبدیز نیز 8 عدد ساعت تایمکس که در اروپا به نام ساعت قهرمانان شهرت دارد را به برگزیدگان فوتبال سال اهدا کرد.»
در مراسم انتخاب مرد سال فوتبال 25 هزار تماشاچی روی صندلی ارج تاشو نشسته بودند و گلایل قرمز و مریم سفید تکان میدادند. ابراهیم و علی و اکبر نیز شنلهایی پوشیده بودند که آنها را بیشتر به قیصر روم باستان شبیه میکرد. جایزه اول یک دستگاه پیکان آلبالویی مدل 49 بود که مردسال شنل پوش، سوار کاپوت جلویش میشد و در پیست امجدیه دور میزد. آن صندلیهای ارج و گلایلها و مریمها و بلیتهای 30 ریالی لذتی داشت که دیگر در تاریخ فوتبال ایران تکرار نشد. بیژن رفیعی برای این کار بنیاد توپ طلای فوتبال ایران را گذاشت و طرح مردم پسند او در رقابت شانه به شانه با مجله رقیباش کیهان ورزشی، گلیم خود را از آب بیرون کشید. اتفاقاً تنی چند از مفسرین آن نشریه را نیز به عنوان اعضای اتاق فکر و نخبگان رأیدهندهاش انتخاب کرد که تشریک مساعی کنند. اولین مرد سال شنل پوش این مراسم ابرام آقا آشتیانی وقتی سوار بر آن پیکان مدل 49 آلبالویی اهدایی ایران ناسیونال شد و یک دور در امجدیه از برابر تماشاچیان گذشت 25 هزار تماشاچی با 25 هزار شاخه گل در دست به احترامش ایستادند. تأثیر این کار در تیراژآوری و بازخوردهایش چنان همهگیر بود که در سال بعد، دومین توپ طلا را علی سلطون (پروین) برد و به مامان مهیناش هدیه داد. سومین شنل پوش مراسم مرد سال اکبر آقای سیم خاردار (کارگرجم) بود و الحق که آن شنل بیشتر از همه، «تن خور» او بود. پروژهای که از 19 دی ماه 49 و با تیتر «مردسال فوتبال ایران کیست» بر جلد مجله دنیای ورزش خوش درخشیده بود با حضور پنجاه کارشناس، مدیر، ژورنالیست و قهرمان پیشکسوت در اتاق فکر این طرح بزرگ و نظرخواهی از آنها درباره امتیاز دادن به ستارههای درخشان سال کلید خورد. مگر میشد این همه غول را یکجا جمع کرد؟ از آقامبشر و داود نصیری تا باشگاهدارهایی چون دکتر اکرامی (شاهین)، عبده (پرسپولیس)، شیخان (تاج)، سرهنگ صادقی (پاس)، آقافکری (تهرانجوان) و ملیپوشانی چون دکتر برومند، کوزهکنانی، جدیکار، رهبری، بیاتی، دهداری، امیرآصفی، رنجبر، حشمت، امیرعراقی، حاج نصرالله، نوریان، سلطانی، نامدار، شیرزادگان و قلمزنانی چون بهمنش، گیلانپور، اسپهانی، دکتر الهی، دال - اسداللهی، یگانگی، روشنزاده، صفوت، زاهدی، هشیارنژاد، دهقان، حصاری، رفیعی و استخوانخردکردههایی چون ابوطالب، آقامدد، موزرون، اصغر تهرانی، بهروز سرشار و بقیه. این در حالی بود که از جمع 38 رأیدهنده، 22 نفر رأی اولشان را به آشتیانی دادند و 12 نفر رأی دومشان را (البته 12 نفر نیز در رأیگیری شرکت نکردند). پشت سر آشتیانی هم قلیچ، کارو، حسن آقاحبیبی و همایون بهزادی انتخاب شدند (دو پرسپولیسی، دوتاجی و یک پاسی.
14 شهریور سال 50 در امجدیه قیامت بود. بیژن رفیعی (سردبیر دنیای ورزش و مدیر جشن) از پیش به مردم توصیه کرده بود که در روز موعود همه با یک شاخه گلایل قرمز یا مریم سفید به امجدیه بیایند. او یک روز قبل از برگزاری مراسم در دنیای ورزش نوشته بود: «برنامه جشن از ساعت شش بعد از ظهر فردا در استادیوم امجدیه آغاز خواهد شد. کوشش میکنیم با کمک همه مسئولین ورزش در این روز کلانی و مهراب را نیز به میدان بیاوریم. بلیتهای ورودی 30 ریال و 100 ریال و 200 ریال میباشد و باید برای ورود به استادیوم یک شاخه گل سرخ نیز همراه داشته باشید. همچنین گروهی از نامداران فوتبال خوزستان به نام جم آبادان نیز در این روز میهمان هستند... و تویای تماشاگر عزیز کوشش کن که همه چیز زیبا باشد.»
و در روز موعود عباس مسعودی بنیانگذار روزنامه اطلاعات شنل مخصوص و توپ طلا را به آشتیانی اهدا کرد. این نشریه در حالی که تیراژش به شدت تحت تأثیر این مراسم و بازخوردهای بعدی آن قرار گرفته و افکار عمومی را به سوی خود کشانده بود در سالهای بعد نیز این مراسم را پی گرفت. توپ طلای سال 52 مصادف با اولین سال برگزاری لیگ تخت جمشید نه تنها با انتخاب مرد سال، که بهترینهای هر پست را نیز گزینش کرد و در پایان نظرخواهیها اگرچه اکبر کارگرجم از تاج اول شد باز هم قلیچ در مکان دوم ایستاد و عادلخانی و حجازی از تاج سوم و چهارم شدند و جعفر کاشانی در مجموع جایگاه 5 را به دست آورد. در حالی که قلیچ مراسم اهدای جوایز را تحریم کرده بود هیأت فنی، بهترینهای هر پست را به تاریکخانه اطلاعات برد و از آنها عکسهای یادگاری انداخت. از بهترین گلرها حجازی، قفلساز و بهرام مودت. از تاپترین هافبکها قلیچ و پروین و محمد صادقی. از بزن درروترین فورواردها عادلخانی و اسماعیل حاجرحیمیپور. از سیم خاردارترینها کارگرجم، کاشانی و آشتیانی.