زحمتکشان گمنام نسل قدیم فوتبال ایران
از امجدالاسلام و طباطبایی تا هژبر و عشقعلی...
مقدمه: فوتبال ایران در این صد و ده، بیست سالی که از عمر راهاندازی مقدماتیاش میگذرد زحمتکشان گمنام بسیاری را به خود دیده است؛ از امجدالاسلام که زمینهایش را به مؤسسان امجدیه فروخت تا نسل هژبر که از اولین توپ جمعکنهای امجدیه بود و از برف پارو کردن تا باد زدن به توپهای وسمهای کارش بود. از کریم سبیل که اولین رئیس امجدیه بود تا رضا طباطبایی گوینده خوشصدای امجدیه اکنون همگی در گستره تاریخ دراز به دراز افتادهاند. شاید این گزارش-قصه، ادای احترامی است به همه آنها.
خودکشی زمیندار امجدیه
سیدعبدالله امجدالاسلام حالا دیگر استخوانهایش پودر شده است. الان که دستخطهای نستعلیق سیدعبدالله را خطاب به همسرش عزیزالملوک میبینم، از زیباییاش کف و خون بالا میآورم. اگر او نبود پس امجدیه هم نبود که بیش از هشتدهه خاطرات ما را به مرگآلودگی وصله بزند. دنیا آنقدر با زمیندار متمول امجدیه بهعنوان یک انقلابی مشروطهچی و عکاس نسل اولی که خیلیها آرزوی تمول او را داشتند خوب تا نکرد که بالاخره با سیانور خودکشی کرد. اما بهراستی که مرد مبارزی چون او را چه به سیانور؟ مالک زمینهای امجدیه درست در همان سالی که بنای امجدیه را در زمینهایش آجر به آجر بالا میبردند و تهرانیها از شادی در پوست خود نمیگنجیدند که استادیومدار میشوند راه اختیاری عدم را رفت، با این همه اما تا ابد نامش روی امجدیه پیر ماند؛ روی امجدیهای که اتوپیای تاریخ ورزش ماست و زیباترین خاطرات ورزش در دهههای 20 تا 50 را در قلب کبود خود نوشته است. هنوز درباره اینکه او سیانور را در سال 1317 از کجا پیدا کرده والله ماندهام. سیانور و آمیرزا عبدالله امجدالوزاره. الله اکبر. الله اکبر از این سیدعبدالله که متولد قزوین بود به سال 1257. پدرش سیدحسین امجدالاسلام او را در ابتدای جوانی به ملک عراق فرستاد برای تحصیل دینی تا نور دیدهاش درجه اجتهاد دریافت کرده و به قزوین برگردد. برگردد که در قالب یک مصلح اجتماعی، هم نقشی در هدایت مردم قزوین بر عهده بگیرد و هم املاک و موقوفات بیشمار طایفه شیخالاسلامیها را اداره کند. سیدعبدالله با سلام و صلوات رفت اما نتوانست بیشتر از سه سال تحصیل در کربلای معلی دوام آورد. هنگامی که دید دیگر هوای آن شهر با مزاجش سازگار نیست به قزوین بازگشت و پدر از دیدنش اخم و تَخم کرد. او در قزوین بهمرور عاشق و حیران گوشههای موسیقی ملی ایران شد و بهطور پنهانی در محضر جوادخان تلمذ کرد و با این ذهن موسیقاییاش بیشتر از چشم پدر افتاد. سیدحسین امجدالاسلام چنان علیه پسر متجدد خود غضب کرد که همه انگشت به دهان ماندند. ابتدا عاقش کرد و سپس او را از منزل بیرون انداخت. سیدعبدالله اما همهفنحریف بود و چنان تسلطی به فنون و رموز موسیقی، خطاطی، عکاسی و زبان روسی داشت که لنگ نمیماند. پس آنگاه که قافیه را تنگ دید، بهتنهایی عازم طهران شد تا با توسل بر این همه دانستگی، کاری برای خود بجوید. شاید روی همنشینی با عارف قزوینی هم حساب کرده بود که مرید او بود و با هم رفاقتی بههم زده بودند. حالا دیگر او عزیزالملوکخانم -دختر سیدحسن شیخالاسلام (رئیسالمجاهدین) از سران مشروطهخواهان قزوین- را به همسری برگزیده و داماد و پدرزن چنان با هم چفت شده بودند که در کنار هم برای آرمانهای مشروطه میجنگیدند. سیدعبدالله بهخاطر همین پایداریها بود که از مجلس ایران به دریافت «نشان افتخار درجه یکم» مفتخر شد. دلیل اهدای این نشان این بود که داماد بهعنوان ناظمالمجاهدین و پدرزن بهعنوان رئیسالمجاهدین، بعد از شنیدن اخباری مبنی بر وقوع تحرکاتی علیه مجلس در تهران، دل به دریا زدند و در معیت 300 سوار به تهران رفتند، انجمن مظفری را سنگربندی کردند و فتنهگران را سر جای خود نشاندند. اندکی بعد از این نشان افتخار بود که سیدعبدالله جانش را برداشت و به استانبول گریخت. آنگاه که شنید محمدعلیشاه فرمان به توپ بستن مجلس را داده و حکم به دستگیری پدرزن و داماد معروف قزوینی صادر کرده است، سیدعبدالله شبانه به استانبول گریخت و پس از پایان دوره استبداد صغیر، سر از تفلیس درآورد. تفلیس را به امر پدرزنش رئیسالمجاهدین رفت بلکه آن 33 مجاهد مشروطهطلبی را که به فرمان دولت تزاری در کنسولگری ایران محبوس بودند آزاد کند و بالاخره بعد از سه ماه تلاشهایش به بار نشست. همین آگاهی به فنون مذاکره و کارگشاییاش بود که سردار همایون -ژنرال کنسولی ایران در تفلیس- را اقناع کرد که سیدعبدالله را بهعنوان کارمند کنسولگری استخدام کند. اکنون دیگر سیدعبدالله سرودن شعر را نیز به هنرهای عکاسی، خطاطی و زباندانیاش افزوده بود. شاعر انقلابی اما اهل یکجانشینی نبود، به همین خاطر وقتی شنید رحیمخان چلبیانلو در آذربایجان علیه دولت مشروطه بهپا خاسته و بدقلقی میکند و آذربایجانیها منتظر رسیدن جنگافزار از تهران هستند تا رحیم را سر جای خود بنشانند، دل به دریا زد و بار بزرگ جنگ افزار -متشکل از 10هزار تفنگ و یکصدهزار فشنگ و مسلسل که از قورخانه تفلیس خریداری شده بود و هیچکس جرأت رساندنش به تبریز را نداشت- داوطلبانه به مهد دلیران مشروطه رساند و بهخاطر این دلاوریهای سیدعبدالله بود که یپرمخان با همین سلاح، آشوب رحیمخان را پایان داد و تبریز ایمن شد. آنگاه مخبرالسلطنه والی آذربایجان برای قدردانی از زحمات سیدعبدالله، لقب امجدالوزاره را از احمدمیرزا برای او درخواست کرد و حکم را بههمراه یک حلقه انگشتری الماس چهار قیراطی تحویل سیدعبدالله داد. امجدالوزاره بعد از سالها تفلیسنشینی و خدمات بیشائبه، به وطن بازگشت و به ریاست اداره مالیه و حتی فرماندهی اداره نظمیه موطن خود قزوین منصوب شد و آنگاه که موهایش یکدست سفید شد از خدمات دولتی کنار کشید و در مزارع کشاورزی خود در قزوین سرش را با عکاسی، خطاطی و موسیقی گرم کرد. او از نخستین نسل عکاسان ایران بود که تصاویر سیاه و سفید بسیاری از اقربا و نیز مشروطهطلبان گرفت.
سیدعبدالله دهه ششم زندگیاش را در باغهای خود در تهران -معروف به زمینهای امجدالوزاره- خوش میگذراند که ناگهان فوتبال ایران دل از رضاخان برد و او به دولت دستور داد که ورزشگاه آبرومندی برای جوانها بسازند. آن روزها تو دلبروترین زمینها متعلق به امجدالوزاره بود؛ زمینهایی که از قرار متری 24ریال فروخته شد تا نخستین ورزشگاه مدرن در پایتخت ایران به دست معمار باکفایتی چون مهندس نیکلای مارکف ساخته شود. سال 1313 که رضاخان دستور به خرید زمینها داد همهجا چو افتاده بود که جوانهای پایتخت، صاحب تأسیساتی در حد کشورهای پیشرفته میشوند. اما درد این بود که امجدالوزاره درست در همان سال 1317 که ورزشگاه امجدیه رسماً افتتاح شد، با خوردن سیانور به زندگی خود پایان داد و ترقی این قطعه زمیناش را ندید که در نیمقرن آینده به میعادگاه اصلی مردم تهران تبدیل شد. مردی که هنگام فروختن باغهایش به انجمن تربیتبدنی شرط کرده بود اگر نام او را بهروی ورزشگاه بگذارند تخفیف قابلی در فروش زمینهایش خواهد داد حتی زنده نماند که مهمترین وقایع ورزش ایران در قبل از جنگ جهانی دوم را ببیند و به خود ببالد. رضاخان هنگامی که در یک مسابقه فوتبال بین ایرانیها و انگلیسیهای مقیم تهران، پیروزی جوانان میهنش را دید به حکمتالدوله سفارش کرد ورزش ایران دیگر آنقدر لیاقت دارد که خود دارای استادیوم مجهزی باشد. نام ورزشگاه امجدیه از نام امجدالوزاره (امجدالاسلام) به یادگار ماند و خود امجد حتی تا یک سال بعد از آن -در سوم شهریور 1318- هم زنده نماند که ببیند در آن استادیوم «دیوار کوتاه»ی که سوارهنظامها دورتادورش کشیک میدادند، برگزاری اولین دوره متمرکز مسابقات قهرمانی کشور با حضور قهرمانان سراسر ایران چه ابهت و شوکتی به این ورزشگاه داد و پشتبندش تهرانیها چگونه دستهدسته سر از باغ امجدخان درآوردند تا کشتیها و فوتبالهای داغ و دلفریب را در چمنهایش ببینند و خطاب به سیدعبدالله بگویند روحت شاد. نور به قبرت ببارد آقا. یادش بخیر.
چهار وقت اضافه
روز 10 اردیبهشت 1321 از این نظر در تاریخ فوتبال ایران ماندگار است که نهتنها اولین روز بلیتفروشی در فوتبال ایران بوده، بلکه گوینده امجدیه از برگزاری 4 وقت اضافه در پایان 90 دقیقه قانونی یک مسابقه سخن گفته است. روز فینال دستجات آزاد طهران بین تیمهای تهران طوفان با دارایی در پایتخت اشغالشده به دست متفقین. جهان هنوز در فجایع گرسنگیها و قحطیهای بعد از جنگ جهانی دوم دستوپا میزد و هنوز ضیافت پنالتیها کشف نشده بود. در همین روز بود که وقتی مسابقه مساوی پایان یافت گوینده گمنام امجدیه اعلام کرد که بعد از پایان 90 دقیقه قانونی، چهار وقت اضافه در نظر گرفته میشود! (ابتدا دوتا تایم یکربعی و سپس دو زمان هفت دقیقهای! که اگر باز هم بازی مساوی تمام شد، تصمیم به تکرارش در روزهای بعد بگیرند) آن روز تیم نوپای دارایی که به همت آقامحب تأسیس شده بود در این دیدار فینال، بعد از مصدومیت و بیرون رفتن دو یار خودی، 9نفره بازی کرد و این در حالی بود که جزوه قوانین فوتبال جهان، هفت سال پیش از این تاریخ، در ایران در دسترس عموم قرار گرفته بود. روزنامه اطلاعات در شماره 11 اردیبهشتماه 1321 خود، گزارش جالبی از فینال باشگاههای تهران نوشته است که با قهرمانی «تهران طوفان» تمام شده است؛ یک بازی استثنائی که چهاربار برای آن وقت اضافه گرفته شده است. آخرش هم که اعتراض و چنددستگی تماشاگران به آسمان میرود انجمن تربیتبدنی کشور تصمیم به بررسی قوانین فوتبال روز دنیا میگیرد تا بازی را تجدید کند یا نه؟!
متن گزارش اطلاعات از این قرار است:
- «اولین دفعهای بود که مردم با پرداخت پول و خرید بلیت، این همه نسبت به ورزش علاقهمندی نشان میدادند. جایگاههای تماشاچیها به استثنای قسمت خیلی کم، بقیه پر از علاقهمندان به ورزش شده بود و همه با بیصبری انتظار داشتند نتیجه این مسابقات نهایی قهرمانان فوتبال تهران را بین دستجات آزاد ببینند. در جایگاه مخصوصی که پایین جایگاه سلطنتی است هیأت وزیران و سفیران و وزیران مختار و نمایندگان سیاسی خارجی و جمعی از نمایندگان مجلس شورای ملی و عدهای از رجال و محترمین جای گرفته بودند. ساعت سه و نیم بعدازظهر بود که دسته موزیک مارش ملی را نواخت و دو تیم قهرمانان فوتبال دستجات آزاد تهران در پیراهنهای آبی (طوفان تهران) و پیراهنهای قرمز (دارایی) مشغول بازی شدند. در سهربع اول، هر دو دسته، قدرت و قوت خود را نشان دادند و با کمال مهارت و خوبی بازی کردند. مهارت هر دو دسته مورد تحسین عمومی واقع گردید. سپس یکربع تنفس دادند و بعد قسمت دوم بازی شروع شد که در این قسمت هم با جدیت و مهارتی که هر یک از طرفین برای مغلوبیت دسته دیگر ابراز میداشتند معهذا سهربع دوم هم تمام شد و موفقیت نصیب هیچیک از دو تیم نگردید. امروز میباید قهرمان پایتخت معین گردد. ناچار بلندگو اطلاع داد که برطبق مقررات بازی فوتبال، نیمساعت دیگر مسابقه در دو قسمت -هر قسمت یکربع- تجدید و تمدید میشود که شاید برنده مشخص گردد. ربع اول (وقت اضافه) تمام شد اما نتیجه معلوم نگردید. ربع دوم نزدیک به اتمام بود که باز هم نتیجه معین نشد. در همین موقع که سه دقیقه به آخر وقت مانده بود بلندگو اطلاع داد که اگر در این چند دقیقه باز مشخص نشود طبق مقررات دوتا هفت دقیقه دیگر تجدید میشود و اگر در آن دو هفت دقیقه هم قهرمان معین نشد روز پنجشنبه آینده مسابقه تجدید خواهد شد. بلندگو صحبت خود را تمام کرد، چهار پنج دقیقه بعد تیم تهران طوفان یک گل زد و تا مدتی فریادهای جمعیت فضای میدان را پر کرده بود و بازی تا پایان دو هفت دقیقه ادامه داشت و در دقایق آخر باز یکمرتبه دیگر تهران طوفان فائق گردید و مسابقه پایان یافت. همهمه و جنجال زیادی بین طرفداران دو دسته پیدا شد. عدهای طرفدار این فکر شدند که بعد از پایان قسمت اول و دوم بازی که یکساعت و نیم طول کشید و هر دو تیم مساوی بودند، دیگر ادامه آن مورد نداشت. دسته دیگر معتقد بودند اگر تجدید آن را برای مرتبه دوم در نیمساعت صحیح بدانیم در این دفعه هم هر دو مساوی بودند، پس دیگر چرا برای مرتبه سوم تجدید شد و این خلاف قاعده بوده است. علاوه بر این، بعضی دیگر اعتراض داشتند که در اوایل بازی، یک نفر از قرمزپوشان (دارایی) مجروح گردید و از میدان خارج شد و از عده آنها کاسته شد. در اواسط بازی هم یک نفر دیگر از آنها کم شد بنابراین دو عضو کم داشتهاند، در این صورت چگونه قضاوت خواهد شد؟ اکنون این اختلافنظرها بهوجود آمده است و انجمن تربیتبدنی تصمیم دارد به این موضوع از روی قواعد و مقررات موجود دنیا رسیدگی کند و قضاوت عادلانه نماید.»
هژبر نعلبکی به دهان
اگر مشهدی حسین -مستخدم زمینهای امجدالدوله- را اولین خادم زحمتکش امجدیه تلقی کنیم بیشک هژبر عزیز نخستین آچارفرانسه امجدیه بود. تمام عشق مشهدی حسین به این بود که صبح به صبح در امجدیه برای ستارههای بدوی، یک زیلو پهن کند جلوی مجسمه ریش رستم و به بچهها نان و پنیر و انگور بدهد و تمامی آن دلاوران ملیپوش در پیرانهسری دنبال طعم اساطیری آن انگورهای مشهدی حسین میگشتند و پیدا نمیکردند؛ برای همین بود که دعایش میکردند «یاقوت بشود زندگیات سیدعبدالله! یاقوت بشود زندگی آن دنیایت مشهدی حسین.»
هژبر اما موجود دیگری بود. با آن قیافه خپلوی سیاهسوخته چروکخورده که شمایل یک طناز روحوضی خسته و بینوا را داشت، نعلبکی را توی دهنش میچپاند تا همه را بخنداند. با آن دهان گشاد و چشمهای ریز مشکی، هر لحظه حس میکردی دهنش جر بخورد، اما نعلبکی که جاگیر میشد و لبهای شتریاش که هویدا میگشت، نمایش به پایان رسیده بود. هژبر مهربان اگر نعبکی دم دست نداشت دستهای گندهاش را مشت میکرد و توی دهانش میچپاند و سئانس دوم نمایش سرپاییاش به اتمام میرسید. آن لحظهها بیژنخان معتمدی رئیس شیکپوش هیأت فوتبال تهران در دهه 50 زیرچشمی نگاهش میکرد و زورکی هم که شده میخندید و نهایتش میگفت «باز چه نقشهای تو کلهته هژبر؟» یالقوزترین و عزباوغلیترین مرد فوتبال ایران اما میخنداند که تلکهای بگیرد و گره کار خود باز کند. زمستانها پشت دروازههای امجدیه را پارو میکرد و تابستانها آب یخ برای تشنگان چمن میبرد. بقیه اوقات را هم که در صحن امجدیه و هیأت ولو بود. مرد کارگشای عاشق اما آنقدر تو دلبرو بود که وقتی مُرد، آقابیژن تشییع و تدفین مجللی برایش بهراه انداخت تا بیکسترین زحمتکش فوتبال ایران فکر نکند هیچکس را ندارد. بیژن با همه دلنازکیاش از هرکس که رسید پول جمع کرد و گفت که باید بیکسترین خادم فوتبالمان مراسمی در حد شاهان داشته باشد. آدمها زیاد گریه کردند برایش؛ برای تنهاییاش و دلگندگیاش. هژبر مستخدم انجمن ملی تربیتبدنی و هیأت تهران تمام توپها را با دهان خود باد میزد و به سبک خود فوت میکرد. حتی وقتی تلمبه دستی و بادبزن نداشت، با آن سبک منحصربهفرد فوت کردنش، دیدنی میشد. اولش لپهایش قرمز میشد بعد چشمانش کاسه خون میشد و حس میکردی که الان است که بترکد، اما نمیترکید، چون عشقش به این بود که با همین فوت کردنش، چه جوانهایی را خوشبخت خواهد کرد که بیفتند دنبال فوتبال و تندرستی و آیندهشان را بسازند. «پیرپسر» امجدیه با آن کلاه مشکی «پوست بره»ایاش و ابروهای پرپشتش و چشمان وغزدهاش شبیه تجار خُرد دوران قجر میشد و تازه در همین اوضاع بود که چشمهایش چین برمیداشت و میخندید. تنها در همین وضعیت بود که شبیه کاسبهای چهارسوق میشد؛ کاسبی که هشتش گروی نهاش بود. وقتی با آن دستمال ابریشمی مندرس چه در سرما و چه در گرما عرق پیشانیاش را پاک میکرد و در همان دستمال هم فین میکرد ملت به او میگفتند «باغت آباد هژبر!» باغت آباد. چون سادگی و صداقتش را دوست داشتند.
به کسی نمیگفت که نعلبکی به دهن گرفتن را از کدام مطرب یا ساحر و نمایشگر آموخته است اما همان نعلبکی بالاخره کارش را راه میانداخت. مخصوصاً وقتی که میآمد تو اتاق آقابیژنخان و نعبلکی تو دهنش میکرد و لبهایش شتری میشد و ادا و اطوار میریخت که رئیساش را بخنداند، بیژنخان میفهمید که نیت دوشیدن دارد. «آقا یه پنجاهی میدید؟» بیژن برای هژبر بیکسوکار، برای هژبر خالص و مخلص، جانش را هم میداد. دیده بود که چه بیادعا چای میریزد، توپ باد میکند، برف پارو میکند، دروازهها را روی دوش میگذارد، چمنها را کوتاه میکند، سکوها را تمیز میکند، بلندگوها از غبار تمیز میکند، میزها را برق میاندازد و عرق از پیشانی داوران میسترد. دیده بود که به وقت هقهق، قهقه میخندد و به وقت قهقهه، هقهق میگرید در درونش. این مرد اما که بود که این همه دوستداشتنی بود؟ چرا فکر میکردیم که تیغزن و چترباز است؟ چرا فکر میکردیم کفزن و گدای حرفهای است؟ یا از آن یکی یککارههای بیکاره است که دنبال پول مفت است؟ چرا فکر میکردیم تلکهبگیر و شیتیلخواه است؟ چرا در چشمهای شبقاش چیزی نمیخواندیم؟ چرا فکر میکردیم عزباوغلی است؟ مگر از او شریفتر هم توی فوتبال داشتیم؟ نگاه به آستینهای کت گندهاش که به تنش زار میزد نکن. نگاه به کلاه پوستاش نکن. نگاه به عرقهای روی پیشانیاش نکن. این فوتبال باید یک عمر به او افتخار کند. این فوتبال باید مجسمهاش را بسازد بزند سردر امجدیه. چرا فکر میکردیم طفلی افتاده تو خط قمار و الواطیگری و تنآسایی و خوره پول پیدا کرده؟ چرا این همه ظالمانه قضاوتش میکردیم؟
آنقدر نعلبکی تو دهنش چپاند و تئاتر راه انداخت و پول خواست که یک روز بیژن به یکی از مباشرانش گفت مروز این هژبر دیوانه را تعقیب میکنی ببینی این پول دستیهایی که از ما میگیرد را تو کدام خندق بلا میریزد؟ قمار میکند یا خوشباشی یا چی؟ نکند شلوارش دوتا شده؟ زیاد طول نکشید که یارو برگشت از تعقیب پلیسیوارش و فردایش که آمد داستان را تعریف کند برای بیژنخان تا ساعتها اشک میریخت. او چه دیده بود که لبش به سخن گفتن باز نمیشد؟ آخرش بیژن پرسید فلانی چی شد مأموریتات؟ چرا لالمونی گرفتی؟ هژبر را تعقیبش کردی؟ طرف اما روزه سکوت گرفته بود و فقط اشک میریخت. آخرش بیژن توپید که یاالله بگو ببینیم چی کار کردی؟ و طرف با اشک و آه گفت: راستیتاش دیروز که اسکناس 50تومنی از شما گرفت، سایه به سایهاش رفتم. پلک به پلکش. دوش به دوشاش. پاشنه کفشاش را خوابانده بود و هلخهلخ میرفت. مثل یک لات بیخطر، کتش را انداخته بود روی شانهاش. لخلخ پیاده تا شوش رفت. پیاش رفتم. هر آن دنبال قمارخونه و عزبخونه بودم که بپیچد توش. اما تو شوش پیچید به یک سنگکی و به قدرتی خدا، 40تا سنگگ بیخاشخاش خرید و انداخت رو شونهاش و آمد بیرون و رفت. سنگکها یکوریاش کرده بود. سرش را انداخته پایین و بیلنگر میرفت. شاید هم با خودش داشت دیلینگدیلینگ میکرد و میخواند که «ماشین خوبه بارش پنبه باشه... مرد خوبه لبش پرخنده باشه... ای امان ای امان...» با خودم گفتم نکند این مرد نوانخانه باز کرده یا چهارتا چهارتا زن گرفته و دهتا دهتا بچه پس انداخته که نون یک ماهشان را انداخته رو دوشش و این شکلی میرود؟ دیگر هر فکری که از مغز شیطان و ابلیس بگذرد از ذهنم میگذشت. هر کار خلافی را به ریشش چسباندم و هر بهتانی که بلد بودم زدم. هی فحش بارش میکردم که هژبر فلانفلانشده، نعلبکی تو دهنت میچپونی که مردم رو بخندونی و سرکیسهشان کنی؟ ببین الان چهجوری مچت رو میگیرم. اما جلوتر که رفتم دیدم پیچید به یک لبنیاتفروشی. دکون عبدالعلی ماستبند با یک حلب 5کیلویی پنیر زد بیرون. دوباره هلخهلخ راه افتاد. دوباره دیلیدیلی میکرد. اولین خیابون و دومین خیابون و سومین خیابون را سایه به سایهاش عین تامیناتیها رفتم. میخواستم سر بزنگاه خفتگیرش کنم. داشت به سمت گود حلبیها میرفت. سنگک بر دوش و حلب پنیر در دست و آوازی قدیمی بر لب. بیامان میرفت. من نیز مثل آسیه در تعقیبش. رفت، رفتم. پیچید، پیچیدم. ایستاد، ایستادم. نشست، نشستم. نفس تازه کرد، نفس تازه کردم. کژ و مژ شد، کژ و مژ شدم. تلوتلو خورد، تلوتلو خوردم. سیخکی رفت، سیخکی رفتم. نفسنفس زد، نفسنفس زدم. ثانیهای چشم از این مرد خپلوی سیاهسوخته مشکی چشم برنداشتم. دیگر میخواستم برای همیشه تکلیفاش را روشن کنم. دیگر میخواستم چنان توی ذوقاش بزنم که عمراً نعبکی تو دهن گشادش بکنه. هی از خود میپرسیدم یعنی این مرد این همه بچه پس انداخته که دیگر کارش به 40تا سنگک هم جواب نمیدهد؟ یعنی دیگر کارش به جایی رسیده که ما رو منتر خودش کرده و دارد با قرض دستیهای ما لوندی میکند؟ چرا امشب را زیر سکوهای امجدیه نخوابید؟ او هرچه به مقصد نزدیکتر میشد قبراقتر میشد و من خستهتر. من هلاک بودم و او به قدرتی خدا، با 40تا سنگک رو دوشش و یک حلب پنیر تو دستش، انگار نه انگار که کیلومترها راه آمده بود. انگار تو وقت اضافه یک بازی مهم، ریههایش به کار افتاده باشند از نو. آخرش دیگر به اینجا رسید که دیدم حلب پنیر را زمین گذاشت و در این لحظه بود آسمان جلوی چشمم سیاه و تار شد. دیدم بچههای گود حلبیآباد ریختند سرش و قیامتی برپا شد. جغلهبچهها از سر و کولش میرفتند بالا و من بر جای خود میخکوب شده بودم. بچهها با فریاد «عمو عمو» به پیشبازش میدویدند و از سر و کولش بالا میرفتند. زنان گگوری بیکسوکار سنگکها و پنیرها را از دستش گرفتند و من در آن لحظه سنگ شده بودم.
حالا پرافتخارترین و خندهروترین رئیس «هیأت فوتبال تهران» در حالی که همچنان مثل جوانیاش عاشق کفشهای چرم ایتالیایی است و شیکپوشیاش همچنان ذهن آدم را طراوت میبخشد، هرگاه اسم هژبر مطرح شود میگوید نور به قبرش ببارد. قبرش کجاست که نورش کجا باشد؟
هژبر چنان در همه حوزهها یکتنه زحمات فوتبال ما و امجدیه زیبا را بر عهده داشت که در جامجهانی کوچک که با حضور تیم ملی ایران در برزیل برگزار شد خبرنگار دنیای ورزش در گزارشی او را با همتای شیلیاییاش مقایسه کرد: «شیلی با یک گروه 33نفره به برزیل آمده است و چون از هر گروه 25 نفر دعوت کردهاند مخارج هشت نفر بقیه را خودشان میپردازند. مربی، کمکمربی، دبیر، مسئول تکنیک، خبرنگار، ماساژور، مسئول وسایل با چند نفر دیگر که جمعاً گروه 10نفره سرپرستی را تشکیل میدهند. بهخاطر وجود همین مسئول ورزش است که هر روز کفشهای واکسزده، حولههای تمیز، لباسهای مرتب و برنامههای تنظیمشده در اختیار بازیکنان است. با دیدن مسئول وسایل تیم شیلی که کارش نظیر هژبر خودمان است جای هژبر را خالی کردم که بعد از این همه کار و تلاش برای فوتبال حتی تا کرج هم او را نبردهاند.»
کریم سبیل کجایی؟
کریم زندی یا همان کریم سبیل قهرمان پرتاب وزنه ایران و عضو نخستین تیم ملی فوتبال کشورمان در دهههای 40 و 50 سرپرستی امجدیه را بر عهده داشت و از قضا ابهت و اتوریتهای داشت که انگار از چشمهایش خون میچکید؛ مرد موقری با سبیلهای تابیده و موی سپید و آلمانی زده که در جایگاه مینشست و همهجا را زیر نظر میداشت. مثل یک جوان 20ساله زودتر از همه به امجدیه میآمد و دیرتر از همه هم از امجدیه خارج میشد. در فوتبال صاحبنظر بود و دوست داشت جوانها به نصایحش عمل کنند و محیط فوتبال را به محیطی دوستداشتنی تبدیل کنند. او عضو کلوپ ایران بود؛ اولین کلوپی که قهرمان تهران شده بود. میگفت اگر ایمان وجود داشته باشد همه مسائل حل میشود. امجدیه را چنان تمیز و نظیف نگه میداشت که پرنده جرأت نمیکرد روی چمنهایش بنشیند. کریم سبیل کجایی که هژبر را کشتند!
از مشهدی حسین و کفش مونیخی چه خبر؟
اگر بگویم روی صدای حماسی و کشیده رضا طباطبایی گوینده دهههای 40 و 50 امجدیه صدایی در این دنیا کشف نشد باورتان میشود؟ این صدای محشر او بود که خیلیها را امجدیهنشین کرد. ماندگارترین صدای طباطبایی وقتی بود که هنگام صف کشیدن بازیکنان در ابتدای بازی فریاد میزد شماره یکککککک عزیز اصلی... شماره یکککککک ناصر حجازی... و آنقدر روی حروف کاف مکث میکرد که تماشاگر دلش غنج میرفت. صدای جذاب او چنان جذاب و گیرا بود که بازیکنان را از همان لحظه اول ورود به زمین به موجودی رگ گردنی تبدیل میکرد؛ یک صدای غریب مردانه با فرکانس بالا و جذابیتی اصیل. لابد اگر از قدیمیها بپرسی نهتنها خواندن اسم بازیکنان را در ابتدای هر مسابقه هنوز از یاد نبردهاند بلکه متنی که برای محمد خاتم کاپیتان اسبق تیم ملی هنگام مرگش خواند موهای بدن بسیاری را سیخ کرد. امجدیهنشینان دهههای دور با صدای او انس و الفتی داشتند که دیگر کمتر مشابهاش را پیدا کردند. مردی که سالهای سال امجدیه را با صدای مخمل چرخاند امروز هیچ خبری ازش نداریم. تنها این را میدانیم که کارمند سازمان تاج و خسروانی بود و مدتی را در نیمه اول دهه 50 در تلویزیون ایران به کار پرداخت و از سالهای آخر همان دهه نیست و نابود شد. حالا هرقدر که دنبالش میگردم کمتر نشانی از مرگش مییابم. یکی میگوید در آن سالهای خانهنشینی درگیر اعتیادی غریب شد و از تنهایی دق کرد. یکی میگوید صدایی به یادگار گذاشت و رفت. یکی میگوید یک چکه آب شد و در زمین وطن فرو رفت و دیگر هیچکس او را از نزدیک ندید. یکی میگوید یادت هست مجله معروف سپیدسیاه در دهه 50 سه شعار منتخب خطاب به او چاپ کرد تا برای تشویق بازیکنان و تهییج تماشاگران به کار ببندد. میگویم نوچ. میگوید شعار برای وقتی که توپ به دروازه حریف وارد شده است: «بچهها مفتخریم. بچهها مفتخریم. دستتون درد نکنه. پایتون درد نکنه. آفرین بر همگی، آفرین بر همگی.» شعار برای وقتی که قهرمانان گلی زده و دیگر فعالیتی نشان نمیدهند: «بچهها غره نشید. بدوین خسته نشید. بچهها وقت طلاست. بدوید حمله کنید...» و شعار برای زمانی که قهرمانان، گل خورده و دلسرد شدهاند: «باخت مردان، هنر است. ابتدای ظفر است. چشم مردم به شماست. گل زدن شیوه ماست...»
امجدیه دلربا بیشترین صنعت تبلیغاتیاش در ساعت «وستندواچ» و شکلات «میکا» خلاصه شده بود و طباطبایی یکی دیگر از سرمایههایش بود. نسلی که ساعت وستندواچ به دست کند و شکلات میکا بخورد لابد باید کفشهای مدل مونیخ (تولید کارخانه کفش ملی) هم بهپا کند. کفشهای 6 استوک مدل مونیخی لاستیکی که در متن آگهیاش مینوشت: «سرداران آینده فوتبال ایران با کفش فوتبال مدل مونیخ تمرین میکنند» و زیر این شعار، تصویری پر از تحرک و شادابی کودکانه چاپ میکرد که در آن، چند بازیکن نونهال با همین کفشهای مدل مونیخی در یک زمین خاکی ناکجاآبادی دنبال یک توپ میدوند. غیر از «کفش فوتبال مدل مونیخ در تمام فروشگاههای کفش ملی» کفشهای تنیس مدل «پیروز» هم بود که از سفیدی برق میزد و جگر آدم را جلا میداد. آرم کفش ملی که یک فیل بزرگ بود روی هر دو کفش ورزشی دیده میشد. وستندواچ چنان پرستیژی به ورزشکاران داده بود که همه مچهایشان را بالا میگرفتند که توی چشم بزند و البته ساعت «فلکا» هم بود که در تبلیغاتش یک دونده سرزنده و پر از نشاط را در لحظه استارت نشان میداد که انگار میخواهد خط پایان را بترکاند. شکلات میکا نیز تبلیغات جذابی داشت؛ تیتری با عنوان «شکلات مقوی برای نوجوانان و ورزشکاران» بغل عکس بامزهای از گردمولر -بمبافکن آلمانی فوتبال جهان. این فقط سینما و شکلات و کفش مدل مونیخی و ساعت نبود که برای حوزه توپبازها و توپچیها دون میپاشید، آگهی «مهمانخانه امیرکبیر در چراغبرق با تخفیف قابل توجهی آماده پذیرایی از ورزشکاران عزیز است» نیز برای ستارههای غریب شهرستانی دلربایی میکرد.
ما نسل شکلات میکا بودیم. نسل تخمه آفتابگردان و امجدیه پیر و تماشاگران زیر ساعت. نسل ممدبوقی و نسل هژبر خستهجان. همان هژبر خدابیامرزمان که توی زیرپلههای امجدیه میخوابید، گاه چمنها را آب میداد، گاه توپها را باد میکرد و گاه برفهای پیست را پارو میکرد. نسل «عشقعلی» خدابیامرز که با چندتا چوب درخت توت، یک برانکارد درست کرده بود که بیشتر شبیه تابوت سردستی بود و هر وقت بازیکنی در استادیوم باغشمال تبریز در حین بازی مصدوم میشد، او دواندوان میدوید توی چمن و مردم طناز داد میزدند «عشقعلی تابوت گتیر» (تابوت بیار). نسل شعارهای داغ تماشاگران جنوبی موسوم به شیره و گیجه. کیهان ورزشی در گزاری به تاریخ دیماه 1352 نوشته بود: «در آبادان و اهواز تماشاگران خونگرم خوزستانی شعارهای جالبی دارند و اصولاً آنها بیشتر از هر تماشاگری در طول بازی، حرارات و گرمی به بازی میدهند. نکته جالب اینکه هنگام معرفی بازیکنان، گروه موافقان با شنیدن نام بازیکنان مورد علاقه خود یکصدا فریاد میزنند «شیره»! و برعکس، مخالفان جواب میدهند «گیجه»! به هر حال شعار «گیجه و شیره» برای فوتبالیستهای تهرانی خیلی جالب و تازه بود. امیدواریم دیگر تماشاگران نیز حداکثر برای تشویق تیمها نظیر چنین کلماتی به کار ببرند و از گفتن سخنان توهینآمیز برای آنها بپرهیزند.»
بیشتر عمر رضا طباطبایی در اتاقک شیشهای کنار جایگاه مخصوصش گذشت. آن روزها امجدیه عزیز دردانه دوتا اتاقک شیشهای در طرفین لژ مخصوصش داشت که یکی از آن اتاقکها مربوط به بچههای گزارشگر رادیو تلویزیون بود و دائم میشد آنجا موهای جوگندمی عطاءالله و حبیبالله را دید و قربانصدقهاش رفت و دیگری متعلق به گوینده معروف امجدیه آقارضا طباطبایی. توی هر اتاقکی هم یکدانه قارقارک بود و یک میکروفن که تلفن هندلی اتاق گزارشگر، رابط مستقیم بین رادیو (واقع در میدان ارک) و امجدیه بود و هرگاه زنگ میخورد، صورت گزارشگر سفید میشد که باز چه سوتیای داده است خدایا؟ اتاق گوینده هم همیشه منتظر لیست بازیکنان دو تیم بود که آقارضا صدای حماسیاش را بیندازد ته حلقش و از اتاق فرمان داد بزند «شماره یکککک... ناصر حجازیییی...» و مردم داد بزنند «شیره»!
آن روزها هر استادیومی در هر نقطه از کشور یک گوینده داشت که معمولاً بهصورت اتفاقی سر از اتاق فرمان ورزشگاهها درآورده بود، البته گاه در میانشان بلبلهایی بودند که به دوبلورهای خوشصدای سینما و رادیوی مملکت میگفتند برو کنار که من آمدم. کارشان در ابتدای بازیها این بود که اسامی بازیکنان، ذخیرهها، مربیان و داوران و تعداد تماشاگران و گاه هوای ملس آفتابی یا ابری آن شهر را اعلام کرده و هیجانی به استادیومها بدهند که البته صدای مهیج آنها معمولاً منجر به برقراری دیالوگهای طنازانه با تماشاگران میشد و بهویژه در زمان اعلام تعویضها که بلندگو بعد از یک خشخش معصومانهای ورودی و خروجی دو تیم را مطرح کند؛ گویندههایی معمولاً خوشصدا که صوتشان از صورتشان مشهورتر بود و بهخاطر سابقه ورزشیشان صاحب صلاحیتی شده بودند که به آنها اجازه میداد پشت بلندگوها بایستند. آن روزها اتاق فرمان امجدیه روی کاکل آقارضا طباطبایی میچرخید و یک روز اگر نبود واویلا بود. مثل بازی برق تهران و ملوان در اولین دوره جام تختجمشید در زمستان 1352 که جانشیناش سوتی داد و مطبوعات سوتی او را بازتاب دادند. آقای گوینده جانشین در همان اول بازی وقتی که داشت اسامی توپچیهای ملوانان را میخواند ناگهان بعد از ذکر نام سهتفنگداران انزلی (غفور و عزیز و علی) بهجای اعلام صحیح اسم فرهاد صیادمصلح بازیکن ملوان، فامیل او را «صیادمسلح» خواند و فردایش ورزشینویسی طناز برایش دست گرفت که «ترسیدیم مبادا ملوانان از این پس برای به دست آوردن پیروزی، صیاد را با اسلحه به زمین فرستاده باشند!؟»
اگر طباطبایی گُل اتاق فرمان ورزشگاههای ایران بود، در استادیوم تبریز هم خبرهایی بود؛ باغشمال گویندهای داشت که با لهجه غلیظ و شیرین آذری سخن میگفت و هرگاه بازیکنی در حال تعویض بود، او پشت بلندگو فریاد میزد «شماره 7 از چمن خارج، شماره 12 به چمن وارد!» تأکید او روی واژه چمن آنقدر در دل توپچیهای تعویضی نشسته بود که طفلی علی مودت بازیکن تیم ماشینسازی در لیگ تختجمشید یکبار رفت به او گفت که «برادر من، ما مگر بزغالهایم که به چمن وارد یا از چمن خارج میشویم؟» گوینده که خندههای نخودی علی را دید اعتماد به نفساش را از دست نداد. پرسید پس بهجای چمن چه بگوییم؟ علی گفت بگو «به زمین وارد و از زمین خارج میگردد» گوینده با تعجب گفت زمین ولی چمن را نمیرساندها. علی گفت: «میرساند. از اینکه من وقت تعویض، احساس برغاله بودن بکنم که بهتره!»
روزی که هاپوئل، سوسک شد!
رضا طباطبایی اما صدایی داشت آمیخته از هیجان و وقار و اصالت. بگذارید یاد او را در بازی قرن -دیدار ایران- اسرائیل زنده کنیم. وقتی ایران قهرمان شد و او با آن صدای ویژهاش در پایان بازی خبر از بخشندگی ستارههای محرومشده داد؛ سال 1349 که بازی تاج تهران و هاپوئل اسرائیل در فینال جام باشگاههای آسیا «نبرد قرن» نامگذاری شد.
همان فینال تاریخی دومین دوره جام باشگاههای آسیا که در بهار سال ۱۳۴۹ مقارن با ۱۹۷۰میلادی به میزبانی تهران و حضور هفت کلوپ آسیایی برگزار شد؛ تیمهای تاج ایران، هاپوئل اسرائیل، بنگال غربی هند و هامنت من لبنان از منطقه غرب و سه تیم پلیس کرهشمالی، مدان اندونزی و سلانگور مالزی (فینالیست دوره قبل) از منطقه شرق به تهران آمدند و تاج طبق قرعه در گروه اول با سلانگور و هامنت من همگروه شد. دومین دوره جام باشگاههای آسیا در حالی در تهران برگزار میشد که در دوره قبلش پرسپولیس بهعنوان نماینده ایران در گروهش حذف شده و فینالش را مکابی اسرائیل و سلانگور مالزی برگزار کرده بودند. آن روزها آدمهای خوشذوق برای جلب نظر تماشاگران، اتولهای «آریا و شاهین» را که محبوب جوانان بودند برای قرعهکشی به صحنه آوردند و فدراسیون فوتبال ایران با همکاری سازمان تربیتبدنی در آستانه مسابقات، فرم ویژه توتو (شرطبندی مسابقات) را منتشر کرد و در شعب بانک صادرات و گیشههای امجدیه فروخت. هر فرم 2ریال قیمت داشت و هر داوطلب پیشبینی باید 20ریال حق شرکت در شرطبندی را میپرداخت. تاج با اتکا به قدرت همین هواداران آتشینمزاجش بود که ابتدا در مرحله گروهی نمایندگان لبنان و مالزی را با 3 گل درهم کوبید و راهی مرحله نیمهنهایی شد. لبنان را 12 فروردین برد و آن یکی را در 16 فروردین با هتتریک غلامحسینخان گلزن قهار جنوب. رایکوف نگذاشت آن سال هیچکس به سیزدهبدر برود و سبزهای به آب دهد. او بسیاری از بازیکنان باسابقه تاج را کنار گذاشته بود که غولتریناش اکبر افتخاری بود. رایکوف میگفت خوندماغ شدنت نشانه خوبی نیست و اکبر داشت لج میکرد که نخیر تمرینات تو مناسب حال ما نیست که خوندماغ میشویم. رایکوف بازیکنی میخواست که 90 دقیقه بدود و کم نیاورد. او غیر از اکبر، قاضیشعار، مصطفوی، شرکا، منشیزاده و کیانیراد را هم خط زده بود و دست به دامان نفرات یدکی شده بود؛ غلام وفاخواه از عقاب، برادران معینی (فریدون از پیکان و مسعود از بانک ملی) و نیز از تیم رقیبش پرسپولیس محمود خوردبین را به عاریت گرفته بود. حالا باید تاج در مرحله بعد با تیم مدان اندونزی (نماینده اولین کشور آسیایی حاضر در جامجهانی) بازی میکرد و با پیروزی بر آن به فینال میرسید. در امجدیه 20هزار نفر آدم چشمانتظار منتظر راهیابی تیمشان به فینالاند که در میانشان بچهای خردسال هم نشسته که پرسپولیسی است اما آمده تاج را تشویق کند (محمد مایلیکهن). تیم اندونزیایی یک گلر تیزچنگ دارد بهنام «یودو» که رفلکسهایش آدم را یاد عزیز اصلی میاندازد. تنها او است که با بسته نگه داشتن دروازهاش تیمش را به این مرحله رسانده است. نیمه اول در سکوت و احتیاط میگذرد و امجدیهنشینها خمیازه میکشند اما با شروع نیمه دوم رایکوف طبق معمول دست به تغییر میزند. جواد قراب را جایگزین حاجقاسم میکند؛ مردی که یک دقیقه بعد از ورودش به میدان، دروازه یودو را میگشاید و از چشمهای پرچینوچروک رایکوف رضایت میبارد. 20 دقیقه بعد غلامحسین مظلومی دومین گل تیمش و پنجمین گل خود در این مسابقات را به ثمر مینشاند. همهچیز دارد به خوبی و خوشی تمام میشود؛ یک برد ساده دوگله و راهیابی به فینال. اما در واپسین دقایق، نورافکنهای امجدیه بازی درمیآورد و قطع میشود. رایکوف را کارد بزنی خونش درنمیآید. مهمانها و بازرسان کنفدراسیون میگویند اگر برق سریع نیاید بازی لغو میشود و نتیجه میسوزد. اما با روشنی دوباره نورافکنها دل مردم روشن میشود. تاج به فینال میرسد اما داستان اصلی این است که تیم «هامنت من» نماینده لبنان در آن دیدار نیمهنهایی، تن به بازی با اسرائیلیها نداده و هاپوئل رژیم اشغالگر مفتمفت به فینال رسیده است.
بازی تاج با مدان اندونزی در روز چهارشنبه ۱۹ فروردین خاطرات غریب دیگری هم داشت. در مقابل چنین حریف قلدر و فیزیکی که میتوانست ۱۸۰ دقیقه بدود و آخ نگوید و شهرت قدرت بدنی بازیکنان جنوب شرق آسیا تا اکناف رفته بود رایکوف نیاز به بازیکن فیزیکی داشت، اما از شانس بدش سه روز قبل از بازی با مدان، انتشار خبر مصدومیت کارو حقوردیان در تمرینات تیم تاج همه را دلنگران کرده بود. لحظهای که به رایکوف گفتند ستاره تیمت زانویش آب آورده، رنگش پرید و دنیا بر سرش آوار شد. او که اعتقاد داشت بازی فیزیکی در برابر تیمهای گردنکلفت، بازیکن فیزیکی میطلبد چنان از زخمی شدن کارو مغموم و درمانده شد که لیوان آبی که در دست داشت را بر زمین کوبید و زیر لب به زمین و زمان فحش داد. شتابان بهدنبال پای مصدوم کارو رفت و از پزشک تیم خواست که هرطور شده پای او را تا روز مسابقه خوب کند اما گزارش پزشک تیم پس از معاینه پای مصدوم کارو ناامیدکننده و یأسآور بود. در آن لحظه که پزشک تاج اعلام کرد کارو بازی نیمهنهایی و فینال را از دست میدهد چشمهای رایکوف لبریز از پوچی بود. وقتی همهچیز را در بنبست دید تصمیم گرفت خود درمان پای کارو را بر عهده بگیرد. ساعت ۶ بعدازظهر بود که رایکوف دستور داد زنگ بزنند آتشنشانی تهران و بچههای آتشنشان ماشین آتشنشانی را آوردند زمین شماره 2 امجدیه و شیلنگ آب فشار قویشان را کشیدند بیرون! رایکوف با ذوق و شوق آمد شیلنگ آتشنشانها را گرفت دستش و اشاره داد که شیر آب را باز کنند آتشنشان جوان گفت به او بگویید اگر قرار باشد شیلنگ آب را باز کنیم تمام این زمین را آب میگیرد؟ علی جباری بهعنوان کاپیتان تیم رفت جلو به مستر پیشنهاد داد که اجازه بدهید کارو را ببریم به تپههای عباسآباد. در همان تپهها بود که کارو را بردند دراز کردند و مستر رایکوف شیلنگ فشار قوی مخزن آب آتشنشانی را روی پای کارو گرفت. نیمساعت بعد شیلنگ آب قطع شد و کارو نفس راحتی کشید. حالا ستاره غیور رایکوف میتوانست دست مربیاش را بگیرد.
آن سال در فینال آسیا وقتی تاج با این ترکیب به میدان حریف رفت و رضا طباطبایی نام تکتک بازیکنان را با صدایی حماسی از بلندگوی امجدیه بر زبان آورد حیف بود با این صدا باختن: شماره یکککک ناصررررر حجازی، و بعدش اسامی پورحیدری، کارگرجم، لواسانی، برادران معینی، کارو، قراب، جباری، مظلومی و وفاخواه را خواند. هاپوئل که با 11 گل زده و بدون گل خورده عنوان بهترین خط دفاعی و هجومی مسابقات مقدماتی را یدک میکشید در نیمه اول تمام حملاتش را به کارگرجم و پورحیدری باخت. در دقیقه 70 اما خازوم با ضربه سر دروازه حجازی را باز کرد. رایکوف با وارد کردن بچه شیرخوارهای بهنام حاجمحمد آن هم بهجای کاپیتان جنگجویش جباری تعویضی طلایی کرد. چه کسی باور میکرد جنگجوی آبیها از ترکیب خارج شود و بازیکن شیرخواره نوجوانی به ترکیبش وارد شود که هنوز برای بازیهای بزرگ پرورده نشده بود؟ خیلیها آن روز گفتند مگر مستر رایکوف دیوانه شده؟ اما او ایمان داشت که پتانسیل جوانان در همهجای جهان غوغا میکند و ناجی میشود. همچنان که قبلش از قدرت جوانی حجازی و مظلومی جواب گرفته بود و بعدها از حسن روشن گرفت حاجممد که شماره پیراهنش 11 بود با غرغرهای داور هندی مواجه شد که این بازیکن با شماره 16 معرفی شده و نمیتواند با شماره 11 بازی کند. اما با هر مصیبتی بود به میدان آمد و در همان لحظات نخست ورودش با دریبل کاپیتان اسرائیلیها کرنر گرفت و ضربه کرنر را هم خودش زد؛ یک ضربه کاتدار و گل وفاخواه و قیامت امجدیه. حالا مردم امجدیه را روی سرشان برمیدارند. نتیجه یک بر یک به وقت اضافه میکشد. بازی به سمت خشونت پیش میرود. فرصتهای تاجیها یکییکی هدر میرود و مردم در خانهها گوششان را چسباندهاند به رادیو ترانزیستوریهایی که صدای روشنزاده بهطور مستقیم از داخل آن زبانه میکشد. تماشاچیها پاهایشان را چنان محکم به ستونهای امجدیه میکوبند که انگاری ورزشگاه تبدیل به یک پادگان نظامی شده است. سر همین داد و قالهاست که یک کاشته مفتکی از فول خشونتبار دفاع هاپوئل به دست میآید. دقیقه 92 است. کاشته منصور و گل معینی. مسعود. امجدیه را دیگر نمیتوان مهار کرد. رایکوف در رختکن به مسعود سپرده بود که هر وقت کرنر شد برو جلو. حالا او زننده تاریخیترین گل عمرش بود و تهران ترکیده بود از خوشی و سه روز بعد از این چهارشنبه داغ و شیرین، جلد کاهی کیهان ورزشی نمای درشتی از صورت مسعود داشت که در آغوش رایکوف همچون کودکی که مادرش را گم کرده باشد میگرید. او در دقایقی بسیار کشدار بیش از ۵ دقیقه در آغوش مستر گریست. آنقدر گریه کرد تا نفساش گرفت. تصویر معینی زننده گل فینال که در آغوش رایکوف اشک میریزد با عنوان «اشک مقدس پیروزی» روی جلد کیهان ورزشی رفت و مجله را جماعت تاجی روی هوا بردند.
آن روزها برخی از مفسران، این دیدار را «نبرد قرن» نامیده بودند. زخمهای جنگ ششروزه عرب و اسرائیل در سال 1967 هنوز در دل مسلمین خاورمیانه التیام نیافته بود. در دقیقه ۷۵ فینال وقتی شوت علیرضا حاجقاسم با اختلاف کمی از بالای دروازه اسرائیل گذشت چنان تماشاگران امجدیه را سر ذوق آورد که فریاد زدند: «موشهموشهدایان - فرزند چهارپایان.» بعدها زندگینامهنویسی در نگارش خاطرات اسدالله لاجوردی عضو هیأت مؤتلفه و رئیس بعدی زندان اوین نوشت که:
- «روز اول مسابقات، دور تا دور استادیوم پرچم کشورهای حاضر در سومین دوره جام باشگاههای آسیا را جابهجا نصب کرده بودند. چند نفر از اعضای هیأتها در چهارگوشه استادیوم بین تماشاگران نشسته بودند. آنها داخل آبپاشها بنزین ریخته و با خودشان به استادیوم برده بودند. آنها یکییکی از سر جایشان بلند شدند و به طرف پرچمهای اسرائیل رفتند و در فرصتی مناسب بهروی آنها بنزین پاشیدند و با فندک آتش زدند. نیروهای سرتیپ طاهری وقتی قضیه را فهمیدند که دوستان اسدالله همه پرچمهای اسرائیل را آتش زده و بدون اینکه کسی متوجه شود، از استادیوم خارج شده بودند. عدهای از تماشاگران هم یک چشمشان را با چشمبند بسته بودند و ادا درمیآوردند تا موشهدایان وزیر جنگ اسرائیل را به سخره بگیرند. آنها با هم میخواندند: «موشهدایان به من گفت، چی گفت؟ در گوش من گفت، چی گفت؟ با ترس و لرز گفت، چی گفت؟ -من از ایران میترسم، من از ایران
میترسم.»
آن روزها طفلی جانانپور مسئول اردوی تیم تاج بود. شب بازی فینال با هاپوئل، رایکوف طبق عادت همیشگی در شب قبل از بازی، تیم را جمع کرده بود و گفته بود که بیایید دستهجمعی برویم قدم بزنیم و برگردیم. مستر همانجا به جانانپور گفته بود که اگر فردا ما ببریم من میآیم وسط زمین و میرقصم. مردمی که بعد از اتمام بازی فینال، رقص حماسی مرد شنگول یوگسلاو را میدیدند نمیدانستند او آنقدر خسته هست که حال ترقص ندارد اما میخواهد روی قولش بماند. هیچکس باور نمیکرد که آن مستر سنگین و رنگین دارد وسط زمین میرقصد. شب بعد از بازی نیمهنهایی، بچهها رفتند هتل روزولت نزدیک امجدیه اسکان یافتند. اما صبح ساعت 8 که بیدار شدند دیدند مردم دستهدسته در حال رفتن به امجدیهاند. یک ساعت بعدش دیدند که همان مردم همهشان دارند برمیگردند؛ آن هم در حالی که بازی ساعت 4 عصر است، هی پرسوجو که کردند فهمیدند ورزشگاه از صبح علیالطلوع پر شده و جای سوزن انداختن نیست. آن روز بسیاری از تماشاگران سفرههای ناهار خود را هم به استادیوم آورده بودند. رضا طباطبایی از بلندگوی امجدیه خبر داد که بهمناسبت این پیروزی، فوتبالیستهای محرومشده (از جمله عزیز اصلی) بخشیده شدهاند و مردم هرهر و کرکر راه انداختهاند. همان شب بود که رضا طباطبایی گوینده امجدیه در تبوتاب پیروزی تاجیها از بلندگو اعلام کرد «... توجه فرمایید توجه فرمایید: فوتبال ایران بهزودی پروفشیونلی (حرفهای) خواهد شد» و همان شب بود که خواننده معروف جاز ایران آوازی شیرین برای بچهها خواند با شعری از ایرج جنتیعطایی در ستایش یک جام طلایی «... یازده مرد جوون... واسه بازی میان میدون... دو دروازه با یه زمین... آی بچهها گل بزنین... بچهها متشکریم، بچهها متشکریم.»
در دهه 40 و 50 نهتنها گوینده تهران که گوینـــــــــدگان استادیومهـــــــای شهرستانها هر کدام لهجه خود را داشتند.
اگر طباطبایی با صدایش در پایتخت معروف شده بود گویندگان ورزشگاههای تبریز و اصفهان نیز با طنازی جدیشان. اگر گوینده تبریز هنگام تعویضها از ورود بازیکن به چمن و خروج از چمن تأکید داشت گزارشگر اصفهان نیز کم رند نبود. بچههای دارایی تهران نقل میکنند که در فروردین 1355 و جام تختجمشید وقتی به مصاف ذوبآهنیها رفتند با داستان بامزهای مواجه شدند که البته صفحه ورزشی روزنامه رستاخیز نیز گزارشی کوتاه از آن چاپ کرده است؛ آقایی با یک پاکت که در دست دارد از جلوی ما میگذرد.
پاکتی: هرکس بگه دارایی، یه پیاز بهش میدم. زندهباد سپاهان. (از طرف دیگر صدای «دارایی دارایی» بلند میشود.)
آقای سفیدمو: اینا از تهرون اومدن اینجا که دارایی رو تشویق کنن؟
تماشاگر اولی: نه بابا، اینا طرفداران سپاهاناند. هر تیمی که بیاد اینجا، مثل اینکه تو خونه خودش بازی میکنه. وقتی سپاهان بازی داره، ذوبآهنیها همشهریها رو هو میکنن و مهمونها رو تشویق، هر وقت هم ذوبآهن بازی داره، سپاهانیها کارشون اینه. (در همین موقع دارایی سخت حمله میکند که گل بزند اما گوینده استادیوم، مرتب حال همه رو میگیره.)
گوینده استادیوم: نقلعلی، اون سهتا رو که از پشت بوم اومدن تماشا، ردشون کن برن. (تماشاگران هو میکنند) ای وای، شدن چهارتا، ردشون کن برن. (در این لحظه دارایی گل میزند اما گوینده ورزشگاه همچنان جوش آن تماشچیان مجانی را میخورد و تماشاگران هم او را هو میکنند.)
دمدمیمزاجهای زیر ساعت
گزارشنویس رستاخیز همچنین در دهه 50 که در روز ماقبل سیزدهبدر سال 1355 رفته در امجدیه، زیر ساعت نشسته و از بازی تیمهای نیروی اهواز و پاس تهران و نیز تاج (استقلال) و دارایی در چهارمین دوره تختجمشید نت برداشته است. تیتر گزارشش هست: «چهار ساعت در میان دمدمیمزاجها - کاش شما هم آنجا بودید». و عین گزارش از این قرار است:
- پنجشنبه در امجدیه، گل زودهنگام نیرو به پاس، ولولهای در میان تماشاگرانی که سمت راست ساعت قدیمی امجدیه نشسته بودند بهوجود آورد؛ همانجایی که مرز میان پرسپولیسیها و تاجیهای راندهشده است که حالا زیر پرچم پاس نشستهاند. آدمها پسری 16، 17ساله و کر و لال، مردی که به او «مرد یکریالی» میگویند، حسن تاجی و آقایی است که بشدت از دارایی طرفداری میکند.
- مرد یکریالی به کر و لال: تخمه دوس دارین بخرم؟
- کر و لال: (با سر بله میگوید.)
- حسن تاجی: جانم سلطانمحمد صادقی، سلطان بن سلطان بن سلطان بن پاس!
- داراییچی به کر و لال: قربان بستنی میخورین؟
- کر و لال: (با سر، نه میگوید.)
- داراییچی: حالا چی شده اینقدر به این بچه کر و لال احترام میذارین؟
- مرد یکریالی: اون رئیس ماست.
- داراییچی: نه؟!
- مرد یکریالی: چرا! پرت هم نمیگم. قبلاً من رئیس بودم، اون پشت سر ما میآمد. گفتیم نکنه از عقب جیبمونو بزنه، گفتیم تو رئیس که جلو باشه و سر به سرمون نذاره (در این لحظه رضی نخلیپور از نیروی اهواز به پاس گل میزند.)
- بفرما آقای حسن تاجی. دیدی بازم همین رضی بهتون گل زد؟ درست مثل سال پیش که حالتو گرفت.
- حسن تاجی: تاج و عشق اس (در این لحظه کر و لال از جایش بلند میشود و با دست به جلو اشاره میکند و حرکاتی را انجام میدهد. ناگهان به فرمان او جماعت زیردست بلند میشوند و با هم داور را هو میکنند!)
- مرد یکریالی: من بیخودی طرفدار پاس نیستم. ببین چهجوری داره فشار میآره. اگه گل مساوی رو نزد.
- داراییچی: فشار بیخودی فایده نداره. باید تیزم باشه تا بتونه سوراخ کنه و گل بزنه.
- مرد یکریالی: خفه خفه. تو دیگه صدات درنیاد. داراییچیها اگه یکی یه دستگاه «بلک اند دجر»!هم دستشون باشه، نمیتونن جایی را سوراخ کنن و گل بزنن. بیبخارتر از شما خودتوناید. برین فقط دلتونو به این خوش کنین که پرویز مثلاً یه سر زد و هوووو... یه شوت زد و هوووو... اینا که گل نمیشه... (در این لحظه بازی نیرو و پاس تمام میشود و تاجیها به میدان میآیند. دوستان ما پرچم پاس را پایین میآورند و پرچم تاج را بالا میبرند.)
- داراییچی: ای دمدمیمزاجها.
- مرد یکریالی: نیگاه نیگاه، پسرِ... (خواننده معروف دهه 50) هم دنبالشونه. الهی فدات بشم!
- حسن تاجی: خواهش میکنم با ناموس تاج شوخی نکن! (در این لحظه ضربه آزاد پرویز قلیچ که بوی گل هم میدهد را رشیدی با سختی بسیار دفع میکند.)
- داراییچی: شیرت حلال بابا (لحظهای بعد شوت حسن روشن از جناح چپ با اختلاف ناچیزی از طرف راست دروازه به خارج میرود.)
- مرد یکریالی: بیچاره جلال طالبی. اگه یهدفعه بهش میگفتن هفت گنج طلا رو برده، قلبش اینقدر تکون نمیخورد.
- حسن تاجی: آخرش هم از دست اینا خودکشی میکنه.
- داراییچی : مگه الکیه که خودشو بکشه؟ مگه تو روزنومهها نخوندی که هرکی خودشو بکشه میگیرن میبرنش زندون!؟ از ترس زندون هم که هست حالاحالاها باید بشینه و بسوزه و بسازه.
- حسن تاجی: بهنظر من تاج بهتر بازی میکنه.
- داراییچی: پشمک!
- حسن تاجی (از کوره درمیرود): پشمک خودتی. خب تاج بهتر بازی میکنه دیگه.
مرد داراییچی (پاکتی را که در دستش هست نشان میدهد): بابا چرا دور برمیداری؟ براتون تو این پاکت پشمک خریدم. حالا نمیخوای نخواه. (در این لحظه محسن یوسفی پاس خوبی به قلیچ میدهد. قلیچ در حالی که نشان میدهد میخواهد شوت بزند، پاس بسیار زیبایی به اصلانی میدهد که این آخری آن را حرام میکند.)
- حسن تاجی: بهتون قول میدم که بازم دارایی جایزه بیآزارترین و مهربونترین خط حمله رو در این فصل ببره (اواخر بازی است و حسن روشن به زمین میافتد و دیگر بلند نمیشود.)
- مرد یکریالی: مثل اینکه وضعش خیلی بده. فکر کنم غزلش خوندهس.
- داراییچی: نه بابا چیزیش نیس. خوابیده. داره سبزه فرداشو گره میزنه (بازی صفر-صفر تمام میشود و دوستان ما از جایشان بلند میشوند.)
- داراییچی: نحسی سیزده، یقه تیم ما را زودتر گرفت.
- مرد یکریالی: برای دارایی همه روزها سیزدهبدر است!»