printlogo


کد خبر: 212277تاریخ: 1399/5/6 00:00
بدرود ای آجراندازان بسکتبال بدوی
آخرین بازمانده المپیک لندن ۱۹۴۸هم به کاروان بی‌ساربان پیوست

ابراهیم افشار


 آه ای روزگار. با عمو صلبی چه کردی که حتی برای به خاک سپردنش حضور نداریم. حتی برای اینکه دور امجدیه بچرخانیم. دور سرش بگردیم و به کودکی که هرگز از خود به یادگار نگذاشت تسلیت بگوییم. یا به آن سگ ملوسی که همدم سال‌های از کارافتادگی‌اش بود. یا آن‌ همه مجسمه سگ‌های چینی که از سفرهای خارجی آورده بود و اکنون در بوفه خانه‌اش بی‌صاحب و پکر و خاموش مانده‌اند. مخصوصاً به آن بانوی موقر که نیم قرن سایه خاکستری همدیگر را تحمل کردند و آخ نگفتند. این دیگر آخر بد طالعی بود که در روزهای ویران کننده کرونا بمیرد و ما مراسمی در حد حرمتش و خاطراتش نگیریم و به آرامی بدرقه زیر خاکش نکنیم. آه ای روزگار عموی ما را در روزهای کراهت‌باری بردی. حتی تابوتش را به سمت امجدیه نراندیم. از همین راه دور آهی کشیدیم خطاب به چروک‌های صورتش که در یادمان مانده بودِ: بدرود عمو صلب. نوه لوطی صف ملک‌التجار اردبیلی. شب‌های خاطره‌آلود را چگونه به خاک بسپریم؟ حسین در لندن آه و افسوس می‌خورد و عطا در نارنجستان هفتم. برادران محشون در رستوران ییلاقی‌شان و الباقی رفقا در آن دنیا.
  ملک‌التجار اردبیلی با آن شم اقتصادی بلد بود حنا و جوراب و پتو به آن سوی آب‌های ارس ببرد و در بازگشت از گنجه و بادکوبه پارچه و ساعت و چینی روسیه بیاورد و آب کند. اما نوه‌اش هیچ چیز از اصول این اقتصاد کلان را یاد نگرفت و یک عمر نود و اندی ساله را با یک زندگی ساده و اجاق کوری تلخش سپری کرد. همان ملک‌التجار اردبیلی که چیزی حدود یک قرن پیش وقتی کاروانش از سفر بادکوبه برگشت به سجل احوال اردبیل رفت تا برای او که نوه شیرین زبانش بود شناسنامه بگیرد.
با نام نامی ابوالفضل که همیشه در تمام سفرها و حصرها خود را به او سپرده بود. شناسنامه‌ای که عمو نود و چند سال در راست و دروغش ماند و متوجه نشد که دقیق در چه سال و چه ماهی به دنیا آمده است.  فقط این یادش بود که وقتی زبان باز کرده بود و تاتی تاتی کرده بود ملک‌التجار دست دودمانش را گرفته و کوچ کرده بود به سنگلج تهران. آنجا ابوالفضل زیر سایه مادر دلاورش کوکب جان قد کشیده بود و در کلاس اول دبستان تمدن در خیابان نادری با کت و شلواری از جنس پتو درگیر معضلات دو زبانی‌اش شده بود. یک کلمه فارسی نمی‌دانست و باید فارسی می‌خواند و می‌نوشت. فقط ۴ سال از این غربت شیرین پایتخت‌نشینی لذت برده بود که سنگلج را دولت خراب کرده بود و دبستان تمدن زیر پارکی مدفون شده و کودکی او را دفن کرده بود. کودکی معصومانه‌ای که فقط با «تُپ‌»های ساخته شده از جوراب برای آن نسل‌ها معنی داشت. در دبستان امیر معزی بود که ابوالفضل صلبی با همشاگردی‌هایش و بچه‌های چراغ برق توپ‌هایی از پارچه کهنه و قیطان ساختند و در تب شیرین یک والیبال بدوی که تازه مد شده بود گم و گور شدند. یک روز که بچه‌های کلاس پنجم دار و ندار ته جیب‌های‌شان را روی داریه ریختند تا توپ بنددار والیبال بخرند آقای قزل ایاغ مدیر مدرسه وقتی دید بچه درازقدی از بچه‌ها ده شاهی، ده شاهی جمع می‌کند فقط به این دلیل از مدرسه اخراجش نکرد که او بعد از جمع‌آوری دو ریال از کل مدرسه، بقیه پول توپ را که آن زمان به مبلغ گزاف 4 تومان و هشت قران فروخته می‌شد از ابوی‌اش بگیرد بلکه از خطایش چشم‌پوشی کند. پدر از جیبش سلفید، به امید آنکه بچه‌اش سری بین سرها دربیاورد اما تابستان آن سال بچه‌ها توپ را به هلاکت رساندند و دوباره به جوراب‌های کهنه پناه بردند. عمو وقتی به دارالفنون رفت در آنجا ورزش تازه مد شده‌ای به نام  بستکبال -بعدها بسکتبال نامیده شد- قاپش را تمام و کمال دزدید. ورزشی که به علت فقدان توپ، با آجر بازی می‌شد! آجرهای نیمه شکسته‌ای که به سبدهای مضحک کم ارتفاع پرتاب می‌شد. نسل اول بسکتبال ایران چنین یاد گرفت که ستارگانش در زنگ استراحت بتوانند صدها آجر به سمت حلقه پرتاب کنند و به وقت نهار شکم صاحب‌مرده‌شان را با لقمه‌های چوپانی نان و پنیر و حلوا ارده و سبزی سیر کنند. در همین روزگار بدوی بود که وقتی پدرش نصیحت کرد که آدمی با «تُپ»بازی به جایی نمی‌رسد در معیت همشاگردی‌ها دسته‌جمعی رفتند از مغازه آقای خوشبخت -معروف‌ترین لوازم ورزشی فروش آن دوران- یک توپ فوتبال خریدند تا بسکت را با توپ فوتبال به پیش ببرند. در یکی از جمعه‌های داغی که فوتبالیست‌ها در زمین فوتبال کالج، دنیا را روی سرشان برداشته بودند دو تیم 5 نفره از بچه محصل‌ها هم در کنار زمین بسکتبال می‌زدند و چون یک یارشان پیچیده بود از عمو صلبی خواهش کردند که بازی کند. عمو گفته بود من بلد نیستم اما وقتی یک بار توپ را به سمتش پرتاب کردند او همچون فراری بالفطره‌ای از زندان‌های مهیب قجر چنان به سوی سبد حریف تاخت و توپ را در آن جا داد که همه فکر کردند آنها را درباره نابلدی‌اش سر کار گذاشته است و چنین شد که فینال بسکتبال دارالفنون تهران با استفاده از توپ فوتبال و حضور آنها حلاوت دیگری یافت و محسن حداد رئیس دبیرستان که بعدها رئیس فدراسیون شد گل از گلش شکفت. عمو در این بسکتبال حیاتی همانقدر از فنون این رشته باخبر بود که وقتی حریف توپ را زیر سبد آنها می‌آورد قشنگ خودش را از سر راه آنها کنار می‌کشید تا نوعی بسکتبال نجیبانه و بدون درگیری را نمایش دهد. آن روز وقتی مدال طلای بسکتبال داخلی دارالفنون را به خانه برد پدرش گفت به این مدال یک بسته تره و جعفری هم نمی‌دهند. پدر از اینکه ابوالفضلش تبدیل به بهترین بازیکن دارالفنون شده است دلش غنج نرفت اما پسر را دیگر عشق این ورزش از پا درآورد.
 چند روز بعد از این داستان بود که حسین سرودی ستاره چند وجهی ورزش ایران که در سه رشته فوتبال، بسکتبال و والیبال به طور همزمان به عضویت تیم ملی ایران درآمده و بعدترها ریاست فدراسیون فوتبال ایران را به عهده گرفت قاپ صلبی را دزدید. سرودی او را به دانشگاه دعوت کرد و در تپه‌ای که بعدها دانشکده هنرهای زیبا در آن ساخته شد با عمو صلب قرار گذاشت. سرودی آن روزها تیم کانون جوان آقا شعاع را تمرین می‌داد. همان آقا شعاع که اولین نشریه ورزشی حرفه‌ای ایران به نام آئین ورزش را در سال 1314 تأسیس کرده و اولین عکاس حرفه‌ای وزش ایران بود. معممی که نعلین‌هایش را کنار زمین فوتبال درمی‌آورد و بازی می‌کرد. اتوریته سرودی به حدی بود که بچه‌های تیم می‌دانستند قبل از آنکه او در هیبت مربی وارد زمین شود بازیکنان باید دور زمین را با گچ خط کشی کرده و زمین را جارو و آبپاشی کنند. البته کیسه‌های گچ را هم خودشان باید خریده و سر زمین می‌آوردند. هیچ ستاره و غیرستاره‌ای در زمین حق صحبت نداشت و خاضعانه باید مقررات اردوگاه نظامی بسکتبال را رعایت می‌کرد. سرودی اگر می‌دید که بازیکنی دست‌هایش را در جیب‌هایش گذاشته قبل از اینکه با آن ابروهای کلفت مشکی اشاره‌ای بدهد، طرف خود باید زمین را ترک و در آن حوالی آفتابی نمی‌شد. عمو صلبی را چنین میدان‌هایی آبدیده کرد. اولین تیمش کانون جوان به مربیگری سرودی منجر به درخشش ازلی او شد. دومین باشگاهش دارایی بود متعلق به آقا محب که به جرم استفاده از یک بازیکن زیر 18 سال محروم شد (تقی طباطبایی) و البته سومین و درخشان‌ترین کلوپی که پیراهنش را به تن کرد نیرو و راستی بود که حرفه‌ای‌ترین باشگاه نیم قرن اول راه‌اندازی ورزش در ایران بود و مدیرش خانم  منیر مهران اولین باشگاهدار زن ایرانی و نیز از اولین نسل مترجمین ادبیات کشور بود. صلبی همچنین از ستاره‌های دوچرخه‌سواران بود که بعدها نام تاج به خود گرفت.
  اولین سفر صلبی به خارج از کشور در معیت کلوپ نیرو وراستی رخ داد. وقتی که به دعوت باشگاه گالاتاسرای چمدان‌ها را به سوی ترکیه و سرزمین آناطولی بست و بکرترین سفر زنگی‌اش را در دهه 20 تجربه کرد. آن روز وقتی ستاره‌های بسکت و بوکس ایران در ماشین‌های نیمکت‌دار ارتشی نشستند تا از تهران به مرز بازرگان بروند می‌دانستند که در طول سفر حق کوچکترین شوخی‌ای ندارند و باید لام تا کام حرف نزنند. حتی به آفتابه یکی از همراهان تیم نیز نباید بخندند. تیم بسکت از هفت بازیکن و یک مربی تشکیل شده بود؛ تحت ریاست فریدون شریف‌زاده که در جوانی از ستاره‌های گالا بود و سال‌ها با پیراهن این تیم در ترکیه درخشیده بود. صلبی در این سفر بود که عاشق سگ‌هایی از جنس چینی و سفال شد و تا پایان عمرش بوفه‌اش را از موجوداتی وفادار که حق پارس کردن در اشکاف را ندارند پر کرد. با نگاه به سگ چینی چکسلواکی در همین بوفه است که یاد خاطرات گالا می‌افتد و می‌گوید هر دو بازی را باختیم. اما فهمیدیم بسکتبال یعنی چه.
 وقتی به ایران برگشتند عمو عاشق یک موجود تخیلی شد. شزم! و فیلم‌های شزم نه تنها او که یک نسل را خیالاتی کرد. غروب یکی از یکشنبه‌های دهه بیست وقتی به خانه آمد به کوکب خانم گفت که من رفته بودم سینما مادر. کوکب خانم گفته بود سینما دیگر نمنه دی؟ اسم نوعی غذاست؟ در جیب جا می‌شود؟ گران است؟ کفران نعمت نیست؟ ابوالفضل گفته بود رفته بود تماشای شزم. حالا مشکل دوتا شده بود. سینما نمنه دی؟ شزم نمنه دی؟ ابوالفضل گفته بود که او در آسمان‌ها پرواز می‌کند مادر. کوکب گفته بود مگر آدمی می‌تواند روی آسمان‌ها پرواز کند؟ ابوالفضل نگفت که خودش هم وقتی پای حلقه بسکتبال می‌رسد حس پرواز به او دست می‌دهد. او حالا دیگر عاشق شزم و بسکتبال شده بود.
 وقتی منوچهر مهران مدیر روشنفکر نیرو و راستی جوانمرگ شد عمو به کلوپ نادر رفت که بعدها به باشگاه دوچرخه‌سواران و بعدترها  به تاج تبدیل شد. کلوپ کوچکی در خیابان سوم اسفند که فقط دو اتاق داشت و به وسیله عمو اوغلی و عاصمی اداره می‌شد و کمی بعد مرحوم پارینه به آنها گفت که قطعه زمینی در خیابان ایرانشهر دارد که جان می‌دهد برای ساختن باشگاه و در آنجا بود که کلوپ دوچرخه‌سواران با یک دفتر محقر و یک زمین بسکتبال و یک میدان کوچک فوتبال پا به عرصه حیات گذاشت که بعدها بنیان تاج و استقلال فعلی را گذاشت. از ستاره‌های معروف بسکتبال دوچرخه‌سواران یکی هم محمد خاتم بود که در 5 رشته فوتبال، بسکتبال، والیبال، شنا و پرش برای خودش چهره‌ای بی‌رقیب بود و در سه رشته پیراهن ملی به تن کرده بود. در دو قطبی بسکتبال آن روزها البته کلوپ بوستان هم بود که به دست ضد تاجی‌ها اداره می‌شد و رقابت این دو تیم از دربی سرخابی امروز کشت و کشتار و هلاکتش بیشتر بود! در بوستان هم عدل و قهرمانلو و مهندس مخبری و علیرضا اوشار به رهبری آقا جبار دنیا را بنده نبودند. ستاره‌هایی که نخست باید زمین تمرین را آب و جارو می‌کردند و کارنامه بیست‌شان را نشان جبار می‌دادند. داستان رقابت تاج و بوستان وقتی به اوج رسید که اولین کاروان المپیکی تاریخ ورزش ایران عازم لندن 1948 بود و از قضا بسکتبال هم در لیست اعزامیون بود. وقتی تیم 8 نفره را از مسابقات انتخابی تهران انتخاب کردند یک نفر هم از دوچرخه‌سواران نبود و همه‌شان را از کانون جوان و بوستان و دارایی و تهران‌جوان و دبیرستان نظام انتخاب کرده بودند. این در حالی بود که دوچرخه‌سواران به فینال تهران رسیده بودند. بعد از اعتراض صلبی و بچه‌های دوچرخه‌سواران  به مهندس فرهی رئیس فدراسیون بود که یک روز چاپاری در خانه کوکب خانم را زد و نامه‌ای دستش داد که پسرت را بگو خودش را به اردوگاه المپیک ایران معرفی کند و عمو حالا دیگر واقعاً تبدیل به شزم شده بود و روی آسمان‌ها پرواز می‌کرد و پایین نمی‌آمد. تمرینات آماده‌سازی المپیک در زمین آسفالت دانشکده افسری با یک مربی فرانسوی برگزار می‌شد که بیشتر از همه به کاپیتان سرودی توجه داشت و عموی ۱۷ ساله آن لالوها می‌پلکید و جلوی غول‌ها فرصت درخشش نمی‌یافت. بالاخره بعد از یک ماه تمرین هواپیمای چهار موتوره‌ای که تیم را به لندن برد دقیقاً بافتی از طیف‌های سیاسی جامعه آن عصر را با خود حمل می‌کرد و شاهچی‌ها و ملی‌چی‌ها و توده‌چی‌ها تیم بسکتبال را هم دچار دوقطبی سرودی - جبار کرده بودند. بچه‌های ایران در لندن باران زده بیشتر از آنکه بگردند و تجربه بیاموزند در بازی اول با فرانسه فقط خطا کردند. آنها تا تکان می‌خوردند ما برای متوقف کردن‌شان فقط خطا می‌کردیم البته شوت‌های از راه دور جبار و دکتر صعودی‌پور هم امتیازی به کیسه ما می‌افزود و شاه جوان ایران که روی سکوهای تماشاگران نشسته بود داد می‌زد که توپ را بدهید به قصاب، توپ را بدهید به قصاب. (قصاب اسم قبلی صعودی‌پور بود) اما قانون بسکتبال المپیک این بود که توپ وقتی به اوت هم می‌رفت زمان را متوقف نمی‌کردند و چیزی به اسم سی ثانیه هم نبود و کسی هم حق نداشت توپ را به تخته بزند و گل کند. در بازی دوم وقتی ایرلند را بردیم رئیس ورزش به هر یک از بچه‌ها ۵ پوند دستخوش داد و ابوالفضل رفت که برای بوفه خانه‌شان سگ چینی و برای مادرش کادوی خوشگل بخرد. در لندن عمو صلبی دو بار گم شد و هر بار که پلیس لندن پسرک بلندقدی را تحویل تیم ملی داد فقط کلمه المپیک او را لای جملات ترکی‌اش فهمید. از او بیشتر قاسم رسایلی ستاره بوکس گم شد که عاشق گم و گور شدن در متروی لندن بود. در پایان المپیک در طیاره‌ای که تیم را بعد از چهار شکست و یک پیروزی به همراه کاروان به تهران برمی‌گرداند اصغر احساسی چنان سوت بلبلی می‌زد که خلبان فکر می‌کرد پرنده‌ای در کابین مسافران اسیر افتاده است و بار کاروان آنقدر زیاد بود که  تیم مجبور شد بخش اعظمی از چمدان‌ها را در رم نگه دارد تا بعداً به وسیله مهندس صادق و میررسول رئیسی به تهران آورده شود. اگرچه باخت تیم بسکتبال ایران به فرانسه و کانادا و مکزیک و کوبا دردآور بود اما هر شکستی هم تهی از پیروزی نیست. نخست اینکه بچه‌ها در مقابل کوبا با مرد ریشویی بازی کردند که دل شیر می‌خواست جلویش دوام آوردن و بعدها وقتی که فهمیدند او رهبر کوبا شده است به همبازی شدن با او فخر کردند و دیگر اینکه از لندن چند توپ نیمدار و کهنه آوردند که در تهران بازی کنند و فنونی که از بسکتبال المپیک آموخته‌اند به کار ببندند. تیمی که بهترین تمرین المپیکی‌اش مبارزه با خروس‌ها در آماده‌سازی تیمی بود، در اردوها چندتایی خروس نگه می‌داشت که با دنبال کردن و دستگیری آنها چابکی و فرزی بیاموزند، حالا دیگر خروس‌های لاری را هم سه طلاقه کرده بود و به فکر تمرینات پیشرفته بود.
  عمو صلبی در بازگشت از المپیک به کلوپ راه‌آهن رفت تا در تیم سرودی جا بگیرد. او در یک بازی دوستانه با آمریکایی‌ها وقتی شرط کردند که توپ را باید حریف با خود بیاورد، از میدان راه‌آهن تا آبسردار را باید پیاده می‌رفت و بعد از بازی پیاده هم برمی‌گشت. مسابقاتی که بهمن ۱۳۲۷ در زمین‌های خاکی جارو زده برگزار می‌شد و عمو رسماً به یکی از ستاره‌های بسکت تبدیل شده بود. عمو صلبی بعد از راه‌آهن وقتی با سرودی به کلوپ دوچرخه‌سواران رفت یک روز در فینال باشگاه‌های سال ۳۰ تهران مرتکب عمل کریهی شد و جلوی سرودی از اینکه اگر اینجوری بازی کنیم بهتر است نظر داد و همانجا هم توبیخ شد. او در حالی که کوکب خانم هم در میدان حضور داشت روی نیمکت ذخیره‌ها نشانده شد و وقتی در وقت سوم به میدان آمد و تیم عقب مانده را پیروز کرد، تماشاچیان به افتخارش قشقرق کردند اما سرودی گفت دیگر حق ماندن در تیم را نداری چون حرف زده‌ای.
  تیم ملی بسکتبال ایران کمی بعد به دهلی رفت تا در بازی‌های آسیایی ۱۹۵۱ به میدان برود. آنها اردوی یکماهه‌شان را در ژاندارمری تهران گذراندند و سوار بر داکوتاهای ارتشی به هند رفتند. کاپیتان سرودی هم در تیم بسکتبال بازی کرد و هم در تیم فوتبال که توپچی‌ها را برای اولین بار به مدال نقره آسیا رساند و با بسکتبال برنز گرفت. در دهلی همه بچه‌های تیم بسکتبال در یک اتاق بزرگ می‌خوابیدند و تیم ملی ایران را به مدال برنز آسیایی رساندند که تا سال‌ها عنوانی غیرقابل تکرار تلقی می‌شد. وقتی کاروان از هند به تهران بازمی‌گشت نقص فنی داکوتاها باعث شد خلبان از پشت بلندگو بگوید باید لیون کورکچیان وزنه‌بردار سنگین‌وزن به پایین پرتاب شود تا بار طیاره سبک شود و کمی بعد وقتی چمدان‌ها را از آسمان به زمین می‌انداختند عمو به فکر مجسمه سگ چینی‌اش بود که برای بوفه‌شان خریده بود و نیز پارچه‌ مادرش. عمو صلب بعد از دهلی کفش‌ها را آویخت اما هرگز از بسکتبال کنار نماند. در بازی‌های آسیایی تهران سرپرست تیم ملی شد و بعدترها در فدراسیون محشون جایی از کار را در دست گرفت تا به شاگردانش کمک کند.
  هر وقت به خانه‌اش می‌رفتیم و او را یاد خاطراتش می‌انداختیم چیزی دستگیرمان نمی‌شد مگر با یادآوری تک تک مجسمه‌های چینی سگ‌ها در بوفه خوش‌سلیقه خانه‌شان که با نگاه کردن به دانه دانه‌شان می‌گفت این مال المپیک است. پسر دیدی تو لندن چه جوری گم و گور شدم. این مال دهلی است، وای از غذاهای تندش. پسر این مال تورنمنت استانبول است که در رده تیمی عنوانی کسب نکردیم اما در پرتاب پنالتی‌ها با انداختن ۴۸ ضربه از ۵۰ ضربه نفر اول شدم. او چنان عشق پرتاب بود که در روزگار پیرانه‌سری هم وقتی قرار شد در مسابقات قهرمانی بسکتبال ایران در شیراز دهه هشتاد تمرین پنالتی کند در ۷۰ سالگی هم ۲۸ شوت از 30 شوتش را به مقصد انداخت و همه برگ‌های درختان سعدیه ریخت. یک بار هم در ۵۰ سالگی وقتی کوچ مجاری شوت‌های در جای او را دیده بود گفته بود عمو بیا در تیم من بازی کن! در آن عصری که هر پرتاب از راه دور بسکتبال فقط دو امتیاز داشت ایرانی‌ها پرتابگرهای خوبی بودند چون از بس که آجر پرتاب کرده بودند رابطه جاذبه فیزیکی زمین با سبدها را آموخته بودند.
  حالا مردی که از نوابغ عصر خود بود وعمر نود ساله خود را به عشق سینمای تخیلی شزم گذرانده و هرگز نتوانسته بود مثل او در آسمان‌ها پرواز کند بی‌آنکه دوستانش را خبر کند در پروازی خاکستری به ‌آسمان رفت. آخرین بدشانسی‌اش این بود که در روزهای کرونایی مرد و امجدیه نتوانست پسر خوبش را در آغوش بفشارد و روانه قطعه قهرمانان کند. حالا ده‌ها و صدها مجسمه چینی سگ در تهران یتیم شده‌اند و ما با یادآوری خاطراتی که در دهه‌های شصت و هفتاد با او داشتیم و سفرهایی که با هم رفتیم امجدیه را نمی‌بخشیم که جسد او را در دل خود تشییع نکرد. خداحافظ آجراندازان بدوی. خداحافظ.

 


Page Generated in 0.0069 sec