printlogo


کد خبر: 196679تاریخ: 1398/7/20 00:00
روایت اول

پاس رو به عقب ممنوع ...

فروزان عبدی

کلاس هفتم بودم، چهارده سالم بود، در زبان انگلیسی درسی داشتیم به نام فوتبال، از تاریخچه فوتبال می‌گفت و قوانین و تکنیک‌هایش. مواجه شدن با واژه‌هایی چون آفساید، تکل، سانتر و ... که تا پیش از آن حتی به گوشم نخورده بود این درس را برایم سخت کرده بود. عکس‌های کتاب از ورزشگاه‌ها و تماشاچیان که زن و مرد، پیر و جوان در کنار یکدیگر نشسته بودند و با شور و هیجان نظاره‌گر بازی، برایم غریب بود و من به سختی باید نمره قبولی از آن می‌گرفتم.
سال‌ها گذشت، با مردی ازدواج کردم که فوتبال از ارکان اصلی زندگی‌اش بود، طرفدار دو آتشه شاهین و پرسپولیس و هر هفته در ورزشگاه. تا ازدواج کردیم شرایط اجتماعی به گونه‌ای پیش رفت که ورود زنان به ورزشگاه ممنوع شد و من نتوانستم همراه همسرم به ورزشگاه بروم و طعم دیدن بازی از نزدیک را بچشم و این آرزوی دو نفره برای هر دوی‌مان دست نیافتنی شد.
دختر و پسرم که آمدند راه پدر را رفتند و فوتبالی شدند. پسر از هفت سالگی همراه پدر در مسیر استادیوم و دختر همراه من در خانه، پای رادیو و پیگیر نتایج، تا آنها از ورزشگاه برگردند و پسر با اشتیاق وصف ناپذیری از هیجانات ورزشگاه برایمان تعریف کند و اتفاقات حاشیه‌ای زمین و شعارهای جدید و دختر که با حسرت شنونده باشد.
در تمام این سال‌ها بهترین خاطراتمان از بازی‌های حساس ملی و باشگاهی بود که چهارنفری دور هم می‌نشستیم و از جمعی فوتبال دیدن لذت می‌بردیم. تا اینکه خبر رسید از بازی ایران و کامبوج زنان هم می‌توانند به ورزشگاه آزادی بروند. پسر و دخترم (که حالا دیگر در ایران نیست) بیش از من هیجان داشتند که برای من بلیت بگیرند تا بتوانم تجربه‌ای که چهار دهه از من دریغ شد را لمس کنم. با هر استرس و سختی بود بلیت تهیه شد و شمارش معکوس دیدن مستطیل سبز و معجزه فوتبال آغاز شد.
شب بازی خیلی درست نخوابیدم چون یادم بود پسرم بعضی بازی‌ها را زود می‌رفت که بتواند جا بگیرد.
یک ساعت قبل از حرکت در خانه برایم کلاس توجیهی گذاشتند که چه چیزهایی با خودم ببرم و چه کارهایی بکنم.
یاد روز اول مدرسه بچه‌ها افتادم که برایشان همه چیز را آماده و همراهی‌شان کردم و آنها چه استرسی داشتند اما این‌بار من کلاس اولی بودم و پسرم مرا راهی می‌کرد و من سرشار از هیجان و استرس.
مدام و بی‌اختیار در طول مسیر می‌پرسیدم: ممکنه یه جوری بشه راه مون ندن داخل؟ و پسر که پاسخ می‌داد: نه مادر من خیالت راحت، امروز سنگم از آسمون بباره می‌ریم داخل ورزشگاه.
رسیدیم جلوی پارکینگ ۲۱، باید جدا می‌شدیم، آخرین توصیه‌ها را انجام داد و به شوخی گفت تشویق و شادی و جیغ و اینارو که همه رو بلدی و شنیدی فقط جو نگیرتتون مثل بازی ایران- استرالیا بپرین وسط زمین، جیمی جامپ اینجا جواب نمیده.
رفتم داخل، بعد از صف‌ها و بازرسی‌ها و طی مسیر، رسیدم به تونل تاریکی که خط ارتباطی من با پنجاه سال گذشته و درس فوتبال کلاس هفتمم بود. وارد تونل زمان شدم، هر قدمی که برمی‌داشتم یک سال را به عقب می‌رفتم، تمام خاطرات فوتبالی خانواده چهاره نفره‌مان از برابر چشمم عبور می‌کرد، تصویر اتفاقات فوتبالی و فوتبالیست‌ها همگی با سرعت از برابرم رد می‌شد. داشتم به انتهای تونل نزدیک می‌شدم، حجمی عظیمی از رنگ و نور به صورتم پاشید. سبزی چمن، آبی آسمان، اقیانوس رنگ بر روی سکوها همگی در کنار عظمت و جلال وصف ناپذیر استادیوم صدهزارنفری آزادی مبهوتم کرده بود. بی‌اختیار بر روی صندلی نشستم. با همه سر و صدایی که از جیغ و داد و بوق و شیپور دختران برمی‌آمد، آرامش عجیبی داشتم. دختر جوانی که لباس فرم بر تن داشت و روی آن نوشته شده بود همیار هوادار آمد و گفت مادر چه خوب که شمام امروز همت کردین اومدین استادیوم، چه باحال که انقدر فوتبالی هستین.
دقایقی بعد تیم ملی کشورم به میدان آمد، بازیکنانی که هر بار در قاب تلویزیون برای موفقیت‌شان دعا می‌کردم چند متر جلوتر در زمین بودند. این‌بار انگار خیالم راحت‌تر بود چون بر کل زمین احاطه داشتم و این‌بار صدایم را می‌شنیدند، احساساتم را می‌دیدند، احساس امنیت و قدرت بیشتری از داشتن این تیم و بازیکنان داشتم. گلباران کامبوج که تمام شد ما هم انگار که همپای بازیکنان دویده باشیم کل انرژی را تخلیه کرده بودیم. در مسیر بازگشت در تونل به این فکر می‌کردم که من زن خوش‌شانسی بودم گرچه دیر ولی بالاخره طعم ورزشگاه رفتن را چشیدم ولی خیلی‌ها محروم شدند و با همه حس خوبی که داشتم کماکان جای خالی همسرم، دخترم و پسرم، در کنارم بر روی صندلی‌ها و شریک شدن در شادی گل‌ها برایم محسوس بود. به امید آن روز می‌مانیم و پاس رو به عقب نمی‌دهیم ...
 


Page Generated in 0.0038 sec