printlogo


کد خبر: 193984تاریخ: 1398/6/10 00:00
روایتی از عشق و امیدی که سرمایه شادمانی بود زنی که ماند

یکی، دو ساعت آخر، وقتی داشت هوشیاری‌اش رو از دست می‌داد، خانمش از استیصال بهش گفت: «مهدی! من ناآرومم. یه ذره برام بخند.» سرش رو بلند کرد. نگاش، چشماش، خنده نحیف بی‌جونش جلوی چشممه. خندید. بعد سرش رو گذاشت روی بالشت و بعد دیگه چیزی نبود جز سکوت. سکوت مرگ!
این روایتی از آخرین ساعت‌های زندگی مهدی شادمانی است، از قول یکی از همراهانش؛ جایی که سایه سیاه مرگ، آرامش را از دل کسی برده که دلیل آرامش سال‌های پر از درد او بوده است. همسری که خستگی و درد همه این سال‌ها را پشت لبخند پرمهر و پرعشقی پنهان کرد که امید ادامه راه مهدی شادمانی بود. به ملاقات مهدی که می‌رفتید، شانس ملاقات با فرشته‌ای را داشتید که بیرون از اتاق به پهنای صورت اشک می‌ریخت و وقتی وارد اتاق می‌شد، چیزی جز لبخند و امید نبود. تلاشی سخت و جانکاه برای پنهان کردن همه غم‌های عالم که در سال‌های سخت بیماری به جانش ریخته بود، تنها با عشق ممکن شد.
حالا پانته‌آی شادمانی، زن تنهای قصه است که امروز در سوگ همسر خود نشسته. پا به پای او درد کشیده و پنجه در پنجه سرطان جنگیده و حالا خسته‌تر از همیشه، باید سرود تلخ وداع را بخواند. در تنهایی این روز، حیف بود به یاد او و لبخندش نباشیم؛ به یاد کسی که به گفته مهدی شادمانی، هدیه خدا برای او بود و درباره‌اش اینطور می‌نوشت:
«روزی که معامله با خدا رو شروع کردم، روزی که هنوز نگاهم به اون بزرگ دوست‌داشتنی، فقط یه وسیله برای رسیدن به هدف بود درکش نکرده بودم، باور نمی‌کردم اینقدر مهربان باشد. باور نمی‌کردم اینقدر مهربان باشد، اینقدر رحیم و کریم و... به خودش قسم که دعای جوشن‌کبیر را بارها خوانده بودم اما بین اینکه رحمت خدا را ببینی تا اینکه فقط رحمان صدایش کنی، تومنی دوزار فرق هست اما انگار در تمام شب‌های قدری که صدایش می‌زدم تمرینی بود برای فهمیدن صفات بزرگ خدا.
حالا چرا اینها را می‌گویم؟ چون همین چند روز پیش بیمارستان بستری بودم و از فضای عمل و مورفین زیاد دوباره یاد پیمانی افتادم که با خدا بستم. «همه شیطنت‌هایم را کنار می‌گذارم فقط همسر خوبی سر راهم قرار بده.» روز بستن این پیمان مشخص است که تصور این روزها را هم نمی‌کردم. من فقط به خدا گفتم همسر خوب و انگار بهترین بنده‌ای که می‌شد را سر راهم قرار داد. وقتی کارهای روزمره‌ام را انجام می‌دهد یک فرشته را می‌بینم که دور و برم می‌چرخد، بی‌خواسته و نیاز، انگار فرامین خدایش را انجام دهد اما بعضی وقت‌ها وجودی فراتر از فرشته را می‌بینم.
همین پریروز یا شاید پس‌پریروز یا هرکی بود. از اتاق عمل که بیرون آمدم، نابودترین حالتی است که به‌خاطر دارم. حس و حال بجایی نداشتم، نفسم بالا نمی‌آمد، دستم تکان نمی‌خورد. ماسک به‌صورت، رنگ پریده و زرد و بی‌جان. افتاده روی تخت که نه حتی بالای تخت که وسطش جمع و مچاله شده وسط تخت. مورفین بی‌حالم کرده بود. خانواده‌ام بودند و هر کدام نگاهم می‌کردند از بغض‌شان وخامت اوضاع را می‌فهمیدم اما خنده از روی لب‌های همسرم برداشته نشد. نگاهش که می‌کردم خنده بود و شوخ‌طبعی. دوست نداشتم ثانیه‌ای جایش باشم و اینطور ببینمش اما او حتی به رویم نمی‌آورد که با چه تصاویر هولناکی طرف است؛ تصاویری که تحت تأثیر مورفین برایم مثل فلش می‌آمد و می‌رفت. خدا جان، خدای عزیز، خدای بزرگ، خدایی که این روزها از حکمتت، از صلاح خودم، درد بی‌نهایت در جانم ریخته، قرارمان اینطور نبود.
من ارزش این گوهر تو را هیچ‌وقت در هیچ برهه‌ای از زندگی‌ام نداشته‌ام. خودم را مرور می‌کنم، مناجات‌ها و امن یجیب‌ها و الغوث‌ها را... هیچ جایش چنین ارزشی برای خودم پیدا نمی‌کنم که اینطور مورد محبتت باشم. فرشته نازنینت را اینطور کنار من عذاب بدهی؟ می‌دانم که در وعده خودم با کمک خودت تخطی نکردم. یعنی وقتی گفتم شیطنت تمام، همه کمک‌های دنیا را از خودت گرفتم که خطا نروم اما خوب خدایی هستی و تا این اتفاقات و فشارهای دو هفته اخیر رخ نمی‌داد، خدایی‌ات را اینطور نمی‌دیدم. من آزار دیدن فرشته‌ای را کنارم می‌بینم که روزی قرار بود سایه سرش باشم. حالا این توان را از من گرفته‌ای و شکرت اما نمی‌توانم بابت خوب بودنت در این انتخاب یک‌بار دیگر شکرت نکنم. شکر نکنم خدایی را که من گفتم یک همسر خوب و او بهترینِ زمان را برایم نصیب کرد. زبان روزه، پیگیری کارهای بیمه، گرفتن نامه فلان از بهمان‌جا و همزمان تربیت دو بچه که دلم برای عاقبت‌شان غنج می‌رود و چه خوب که سر هر دوتای‌شان با خودت هماهنگ کردم و صلاحین پسرم را از امام حسین(ع) خواستم. درد مدام رشته کلام را از دستم می‌رباید اما معبودم، محبوبم، عزیزم، بهترینم هزار مرتبه شکرت برای چنین هدیه‌ای که لیاقتش را ندارم، برای فرشته‌ای که هرچقدر بیشتر گذشت گوهر وجودش بیشتر برایم معلوم شد.»
 

 


Page Generated in 0.0071 sec