printlogo


کد خبر: 193976تاریخ: 1398/6/10 00:00
برای او که مرگ را زندگی کرد

علی ورامینی


نوشتن از رفیق نادیده‌ای که وقتی شناختم‌اش پنجه در پنجه بخت انداخته بود و هر شش ماه به شش ماه زندگی‌اش را تمدید می‌کرد، سخت است. فضای شبکه‌های اجتماعی پرشده از تسلیت و دل‌نوشته‌های دوستان و همکاران مهدی شادمانی.
دم‌شان گرم، این‌بار دیگر کسی نمی‌تواند بگوید فلانی تا مرد همه یادش افتادند. رفقایش در تمام این سه سالِ سخت، در کنارش بودند، از او می‌گفتند، می‌نوشتند و بر سر و دل‌شان مهدی را می‌گذاشتند. من هرگز از نزدیک با او تعاملی نداشتم. رفقای مشترک بسیاری داشتیم ولی هیچ‌وقت نه از نزدیک دیدمش و نه با او صحبتی کردم اما یکی از رفقای لحظات سخت من در این سه سال بود؛ در حقیقت رفاقت ما یک طرفه بود. هر وقت نا امید از همه جا به‌دنبال گریزگاهی می‌گشتم به صفحه مهدی می‌رفتم. بلندطبعی او بیش از هرچیز دیگری برایم غبطه برانگیز بود.
 بسیاری از دل‎نوشته‌هایش را فراموش نمی‌کنم، یک‌بار در توییتر متنی با این مضمون نوشته بود که «یکی از دوستان توموری داشته، جراحی کرده، چند جلسه شیمی درمانی و تمام، خوب شده.»  همچین رویکردی به درد و رنج دیگری، کار ساده‌ای نیست. طبعی بلند و روحی بزرگ می‌خواهد. ما به لحاظ روانی وقتی به درد و رنجی دچار می‌شویم، همیشه به دنبال این هستیم تا همدردهای مشترک برای خود پیدا کنیم، گویی با این کار رنج‌مان را با دیگران تقسیم می‌کنیم اما مهدی شادمانی چنین نبود.
انگار می‌خواست بار رنج‌اش را با هیچ‌کس تقسیم نکند. او تحمل‌پذیری درد و رنجش را در جایی دیگر می‌جست؛ در خوانشی قدسی از جهان. دل‌نوشته‌هایش که معمولاً‍ عشق‌بازی‌ با معبودش بود، من را یاد خواجه عبدالله انصاری می‌انداخت و مواجهه‌اش با درد یاد مولانا که می‌گفت: «در بلا هم می‌چشم لذات او.»
 بیش از این من صلاحیتی ندارم که از مهدی شادمانی بنویسم، دوستان نزدیک و اهل قلم او قطعاً حالاحالاها از او خواهند نوشت اما همه ما که کم‌ و بیش با او آشنا بودیم و می‌توانیم با نگاه به سال‌های آخر حیات او حقیقت عریانی از زندگی را مشاهده کنیم. ما اگرچه دائماً گزاره «همه روزی خواهند مرد» لقلقه زبان‌مان است اما هیچ تأثیری در زیست مادی‌مان ندارد.
برای مهدی و امثالهم اما این حقیقت عریان به یکباره خودش را تمام رخ هویدا می‌کند، تا جایی که انسان مرگ را نه تنها باور که زندگی می‌کند. هضم واقعی این حقیقت که ما همه به سوی مرگ هستیم زندگی را دچار تحولی شگرف می‌کند.
 نگاه کنید به جنس دغدغه‌های مهدی قبل از مبتلا شدن به بیماری و بعد از آن. با همه درد و رنجی که مهدی کشید این شانس را داشت که در زمان حیات‌اش با این حقیقت عریان روبه‌رو شود و همانطور که شش ماه شش ماه وقت می‌خرید و علم پزشکی را باطل می‌کرد، مواجهه‌ای با دنیا داشت که اگر بی این تجربه ششصد سال دیگر هم می‌زیست شاید هرگز آن را تجربه نمی‌کرد.
از لحظه‌ای که مهدی شادمانی متوجه شد این بیماری را دارد (تا آنجا که می‌دانم از همان ابتدا بیماری‌اش پیشرفته بود) تا به امروزی که او دیگر میان ما نیست، خیلی‌ها که شاید یکی یا چندتایی از آنها را بشناسیم و بسیاری دیگرشان را نه، به یکباره از این جهان رفته‌اند. تا به امروز هم خبر این است که همه ما بالاخره روزی دیگر نیستیم.  به قول سایه هم گاه شمار عمر هرچقدر هم طولانی باشد در این بی‌کران زمانه خیلی فرقی نمی‎کند، چه سی‌وهفت سال چه هفتاد و سه سال اما مهدی چون می‌دانست به سوی مرگ است (که همه ما هستیم) و از سوی دیگر به دلایل شرایط خاص بیماری‌اش دوستان‌اش احساس می‌کردند که شاید به زودی او دیگر در میان‌شان نباشد، رابطه‌ها، همدردی‌ها و در کل رفاقت‌ها به سمتی رفته بود که در فقدان این تجربه هرگز نمی‌رفت.
چه او و چه دیگران به این فکر می‌کردند که اگر بار دیگر این شش ماه تمدید نشود چه؟ پس تعاملات به گونه‌ای شکل می‎گرفت که بیشترین استفاده را از این فرصت محدود حضور داشته باشیم. نکته‌ای که تا تجربه روبه‌رویی بی‌واسطه با مرگ را نداشته باشیم، نمی‌توانیم درکی از آن داشته باشیم. اگر مهدی هر شش ماه ادامه زندگی‌اش را تمدید می‌کرد، ما هر آینه و هر صبح حیات‌مان را یک روز، یک روز و حتی لحظه به لحظه تمدید می‌کنیم. مهدی مرد، هم او که سردار بسیاری در مبارزه با بیماری و دیگر درد و رنج‌ها بود، ما هم به زودی می‌میریم، از مهدی یاد بگیریم که همه‌مان واقعاً می‌میریم تا بتوانیم واقعاً زندگی کنیم.
 

 


قایق سواری روی رودخانه هادس


 دیروز روز گندی بود. مهدی شادمانی مرد. تمام. راحت شد تا دیگر آن درد کوفتی وامانده را تحمل نکند. رفت. حرفی برای گفتن هم نمی‌ماند. مرگ که از راه می‌رسد همه باید یاد بگیریم که دهانمان را ببندیم. هیچ شانسی برای مقاومت مقابل مرگ نداریم. این را سال‌هاست که دریافته‌ام و باز هم سکوت کردن را دوست ندارم.
دوست دارم فریاد بزنم. دوست دارم از مرگ بنویسم و رسوایش کنم. دوست دارم فحش‌کشش کنم و می‌دانم که اینها هیچ کدامش چاره درد نیست. هیچ کدامش کمکی نمی‌کند و مرده‌ای را به زندگی برنمی‌گرداند. مرگ را باید در افسانه‌ها شکست داد. هرکول وار با آن کشتی گرفت و بعد از زمین زدنش، به جهان هادس رفت و سگ‌های سه سر محافظ دنیای مرگ را سر برید و روی رودخانه مرگ قایق سواری کرد تا مرده به زندگی بازگردد. ما که هیچ کدامش را نمی‌توانیم غیر از فحش دادن. این یکی را خوب بلدیم فقط.
*از مرگ مهدی شادمانی نوشتن، مستلزم یک نبرد درونی است. باید خوشحال باشی که درد بی‌پایان و فلج‌کننده‌اش تمام شده و باید ناراحت باشی که شفا را به دست نیاورده. باید خوشحال باشی که دیگر زجر نمی‌کشد و باید ناراحت باشی که حالا خانواده‌اش چه می‌کنند. باید ناراحتی و خشم و خوشحالی و راحتی و درد درونی را درهم بیامیزی و از آن مطلبی بسازی. کار سختی است و نمی‌شود به راحتی انجامش داد. خون دل خوردنی می‌خواهد که جای زخمش می‌ماند. مطلب تمام می‌شود. شما می‌خوانید و می‌روید اما جای زخمش روی دل می‌ماند. به این زودی هم خوب نمی‌شود.


 


Page Generated in 0.0062 sec