printlogo


کد خبر: 219587تاریخ: 1399/9/10 00:00
روایت جذاب کارگردان برنده اسکار و سازنده فیلم «دیگو مارادونا»:
دیگو و مارادونا، دو آدم متفاوت بودند
ستاره‌های زیادی را در طول این سال‌ها دیده‌ام اما مارادونا متفاوت بود. در یکی از سؤال‌ها، مچ پایش را گرفتم و گفتم: «این همان مچی است که آندونی گویکوچه‌آ شکست؟»

آصف کاپادیا ‌    

 فوتبال بخش بزرگی از زندگی من را تشکیل می‌دهد. 14 سال داشتم که دیگو مارادونا دو گل به انگلیس زد؛ گل دست خدا و آن گل شگفت‌انگیز. با وجود گل اولی که زد، همیشه او را بهترین بازیکن دنیا می‌دانستم. من طرفدار افراد یاغی بودم.
همه دوست داشتند مارادونا باشند. او پدیده‌ای جهانی بود. پاپ می‌خواست با او ملاقات کند. فیدل کاسترو می‌نشست و ماجراهایی که دیگو تعریف می‌کرد را گوش می‌کرد.
در اواسط دهه 2000 و در دورانی که دانشجوی سینما بودم، کتابی عالی درباره زندگی دیگو خواندم. یادم است تصویری از او را دیدم که چاق شده بود. از خودم پرسیدم چطور او تا این حد بزرگ شده؟ و به این فکر کردم که او سوژه‌ای عالی برای ساخت یک فیلم خواهد بود اما بعد فراموشش کردم. یک دهه بعد، امکان ساخت فیلم فراهم شد. در سال 2016، مستند «ایمی» که من ساخته بودم اسکار را برد. ما فیلم‌های دیده‌نشده‌ای از دوران اوج او را پیدا کرده بودیم. ما همچنین فهمیدیم که او طرفدار فیلم من درباره آیرتون سنا بوده.
در سال‌‌های 2017 و 2018 که او در دبی مربی بود، توانستم فیلم را بسازم. او مارادونا بود و تهیه‌کنندگان اصرار داشتند که شخصاً او را ملاقات کنند. او مارادونا بود و ما به این فکر کردیم که این ممکن است تنها بخت ما برای مصاحبه با او باشد. پس من کل اکیپ فیلمبرداری را با خود به همراه بردم؛ من معمولاً‌ در اولین ملاقات تنها صدا را ضبط می‌کنم. ما یک استودیو را برای مصاحبه، با هزینه‌ای بالا اجاره کردیم اما از آن استفاده نکردیم. وقتی رسیدیم، تیم او گفتند: «او امروز شرایط خوبی ندارد. فردا بیایید.» فردا شد. «او امروز حالش خوب نیست. فردا بیایید.» مشکلش چه بود؟ آیا شب بدی را گذرانده بود؟ آیا به میهمانی مشغول بود؟ آیا مریض شده بود؟ ما چیزی سر ‌درنیاوردیم.
ما هفت نفر تقریباً یک هفته در دبی منتظر ماندیم. اکیپ فیلمبرداری با ولخرجی بودجه ما را به هدر دادند و من هم ناامید شده بودم. آخر سر به دستیارش گفتم: «فقط پنج دقیقه بگذار با دیگو صحبت کنم تا به او هدیه‌ای که برایش آورده‌ایم را بدهم، که پوستر فیلمی است که داریم درباره‌اش می‌سازیم. من فردا به خانه برمی‌گردم و دیگر نمی‌توانم صبر کنم. او گفت: نه نه نه، پس‌فردا حالش خوب می‌شود.»
وقتی سرانجام او را در خانه‌اش دیدم، دریافتم که کل روز را خوابیده و شب را بیدار مانده تا بازی‌های لیگ آرژانتین را ببیند. او ساعت 5 عصر برای صرف صبحانه آمد، هدیه ما را گرفت، گفت که فیلم ما عالی خواهد شد، با ما دست داد، اجازه داد که با او عکس بگیریم و بعد به تختخواب برگشت.
مارادونا دوست داشت بقیه را منتظر نگه دارد. به نظرم او افراد را آزمایش می‌کرد: اگر واقعاً من را می‌خواهید، باید صبر کنید. من با خودم گفتم که درباره افرادی فیلم ساخته‌ام که هرگز ملاقاتشان نکرده‌ام. پس در طول هشت ماه، هیچ تماسی برقرار نشد. ما مصاحبه‌های زیادی در بوینس‌آیرس و ناپل انجام دادیم.
سرانجام، افراد او با ما تماس گرفتند و گفتند: «نمی‌خواهید با دیگو مصاحبه کنید؟‌» من گفتم فقط به شرط اینکه واقعاً بخواهد با ما حرف بزند. آنها گفتند: «نه، مصاحبه قطعاً انجام می‌شود.»
این بار با لینا، مسئول آرشیومان رفتم که مترجم هم بود. روز اول خبری از او نشد اما روز دوم ما را به خانه‌اش دعوت کرد، قهوه غلیظی به ما داد و شروع به صحبت کردیم. او خیلی سرحال نبود. به نظرم دارو مصرف کرده بود. وقتی با او مصاحبه می‌کردم، داشت بازی بوکا جونیورز را از تلویزیون تماشا می‌کرد.
تلاش کردم مسیر صحیح را پیدا کنم اما مرتباً‌ سوژه‌های اشتباه را انتخاب می‌کردم. به خورخه سیترسپیلر اشاره کردم که دوست دوران کودکی‌اش و ایجنتی بود که اولین قرارداد را برایش فراهم کرد. چند هفته قبل، خورخه خودکشی کرده بود. از دیگو خواستم حرف زیبایی درباره‌اش بزند و او گفت: «نمی‌خواهم درباره آن یارو صحبت کنم. او از من دزدی کرد.» رابطه او با اکثر افراد همین بود. نزدیکش می‌شدید، یک روز می‌گفت به او خیانت کرده‌اید و دیگر با شما حرف نمی‌زد. گفتم باشد، به سراغ فرد دیگری بروم. کلودیا، همسر سابقش چطور است؟ او گفت: «اسمش را نیاور.» اوضاع خوب پیش نمی‌رفت. پدر و مادرش چطور؟ او کمی آرام شد و درباره آنها حرف زد و اینکه زندگی چقدر سخت بوده. آنها هشت نفر بودند که در یک زاغه در ویا فیوریتو زندگی می‌کردند. خواهرانش چیزی نمی‌خوردند تا به او غذا برسد. او پسر اول بود و از همان روز نخست، خانواده‌اش او را لوس بار آورده بودند.
مارادونای جوان بی‌نظیر بود. بدن او عالی بود: کوچک، با ران‌های عضلانی و مرکز ثقل پایین که باعث می‌شد خطا رویش سخت باشد. او می‌رقصید و بازیکنان را پشت سر می‌گذاشت. او باهوش بود؛ تحصیلکرده نبود اما هوش ذاتی داشت. او کاریزماتیک و بامزه بود. همه عاشقش بودند و او عاشق زندگی بود.
نکته مشترک او، سنا و ایمی این بود که همه در کودکی ستاره بودند. او در آرژانتین پیش از آنکه‌ قراردادی امضا کند معروف شده بود. بین دو نیمه او را به زمین می‌آوردند تا روپایی بزند. او سپس به بارسلونا و ناپل رفت و انگلیس را چهار سال پس از جنگ فالکلند تحقیر کرد. او در سطح دیگری بود. زمانی که با او ملاقات کردم، متوجه شدم او با فردی که دارم درباره‌اش فیلم می‌سازم بسیار متفاوت است. البته او همچنان بارقه‌هایی از سرزندگی و طنز را داشت. من ستاره‌های زیادی را در طول این سال‌ها دیده‌ام اما مارادونا متفاوت بود. من در سؤال بعدی‌ام مچ پایش را گرفتم و گفتم: «این همان مچی است که آندونی گویکوچه‌آ شکست؟‌»
او دوست نداشت کسی به او‌ دست بزند و من را که میکروفن‌ در دست داشتم به عقب هل داد اما او حضور خاصی داشت و من با اینکه می‌دانستم این کار بسیار غیرحرفه‌ای است، تصمیم گرفته بودم که مچ پایش را بگیرم. مارادونا در منحرف کردن سؤال‌ها استاد بود. از او درباره کامورا (مافیای ناپل) یا ماجرای اینکه حاضر نشده بود پسرش را قبول کند سؤال می‌کردم و او ماجرایی درباره سپ بلاتر تعریف می‌کرد. وقتی کار به مصاحبه سوم رسید، می‌دانستم که نیاز به پاسخ از طرف او دارم. به او گفتم نمی‌خواهم درباره فساد بلاتر و فیفا حرف بزنیم و می‌پرسم که چرا پسرش را قبول نکرد. او به من نگاه کرد و گفت: «عجب رویی داری، فکر کردی کی هستی؟ هیچ‌کس با من این‌طور حرف نمی‌زند.»
او عصبانی بود. در چنین شرایطی کسی دوست نداشت که سر به سر دیگو بگذارد. او مدتی طولانی مکث کرد و گفت: «به همین دلیل به تو احترام می‌گذارم. اکثر افراد جسارتش را ندارند که این سؤالات را رودررو از من بپرسند. آنها پشت سرم حرف می‌زنند.»
نفسی عمیق کشیدم، سؤالم را دوباره پرسیدم و البته که او درباره موضوعی بی‌ربط حرف زد. در نهایت جوابی از او گرفتم اما آن آخرین مصاحبه‌ای شد که با او داشتم.
او سپس یک شغل در بلاروس گرفت و بعد به سینالوا در مکزیک رفت، جایی که کارتل‌های مواد مخدر جولان می‌دادند. او در نهایت به آرژانتین برگشت و من برای نشان دادن فیلم به سراغش رفتم اما نتوانستم او را از نزدیک ببینم.
فیلم برای اولین بار در جشنواره کن اکران شد و همه دوست داشتند او بیاید اما او خوشش نیامده بود. یک پوستر برای فیلم ساختند که در آن برایش نوشته شده بود: «شورشی، قهرمان، شیاد، رب‌النوع». او کلمه شیاد را دوست نداشت و فکر می‌کرد منظور «دزد» است و گفت: «این فیلم دروغ است. آنها من را فریب دادند. من هرگز این فیلم را تماشا نخواهم کرد. من به آنها اعتماد کردم و آنها به من خیانت کردند.» احساس من درباره مارادونا پیچیده است. در هنگام ساخت فیلم‌های ایمی و سنا، عاشقشان شدم. من این بار عاشق مرد جوانی بودم که به ناپل رفت و او را تا قهرمانی جام جهانی 1986 دوست داشتم اما از آن هنگام همه چیز برگشت. وقتی که او در آرژانتین با جام جهانی از هواپیما پیاده شد، همه می‌خواستند بخشی از وجود او را داشته باشند اما نگاهی که در چهره‌اش بود مشخص می‌کرد که وحشت کرده است. او نمی‌دانست که چه اتفاقاتی خواهد افتاد. از آن هنگام، زندگی او برای همیشه عوض شد. او درباره پسرش، دیگو جونیور دروغ گفت. او فرد دیگری شد و هر دروغ را با دروغ دیگری می‌پوشاند. او درگیر کوکایین شد و اعتیاد او را در بر گرفت. سخت می‌شد با این فرد جدید کنار آمد.
فرناندو سینیورینی، مربی شخصی او به‌ زیبایی اوضاعش را توصیف کرد. او گفت که دیگو و مارادونا دو فرد متفاوت بودند. دیگو پسری شگفت‌انگیز با ضعف در اعتماد به نفس بود. مارادونا شخصیتی بود که او باید می‌ساخت تا بتواند با توقعات صنعت فوتبال و رسانه‌ها کنار بیاید. سینیورینی گفت که به خاطر دیگو حاضر است کل دنیا را سفر کند اما با مارادونا یک قدم هم برنمی‌دارد. به این فکر کردم که فیلمی از روی این ماجرا بسازم. لحظاتی بود که حس می‌کردم در کنار دیگو جوان‌تر هستم؛ وقتی او لبخند می‌زد، جذاب و باهوش و بامزه و شاد بود. خوشحالم که او به آرژانتین برگشت تا دوران مربیگری‌اش را در آنجا به پایان برساند و آخرین تورش را برگزار کند. او به همه ورزشگاه‌ها رفت و طرفداران تیم‌های مختلف توانستند نشان دهند که چقدر دوستش دارند و او چه معنایی برایشان دارد. نمی‌دانم او در آخرین تیمش چقدر کارهای مربیگری ‌می‌کرد اما هر چه باشد، او آخرین رقصش را با آرژانتینی‌ها انجام داد.
منبع: گاردین
 

Page Generated in 0.0059 sec