printlogo


کد خبر: 210798تاریخ: 1399/4/14 00:00
چشم‌های‌ تر کوه خشم یا «طوطی خوشگلِ ورّاج»

ابراهیم افشار

 
مقدمه: من دو بار به خاطر تو سقلمه خورده‌ام و هنوز بعد از نیم قرن، پهلویم کبود است. بار اول 50 سال پیش در همین روزها -یک هفته مانده به عید نوروز- که پدرم نصف شبی با سقلمه‌ای تند و تیز بیدارم کرد؛ «پاشو مسابقه ممدلی داره شروع می‌شه. باید بریم خانه عیمران». باید در تاریکی زمستانی خاکستری سلانه سلانه اما با شوقی تمام و کمال می‌رفتیم که مسابقه را از تلویزیون شابلورنس کمددار آنها ببینیم. پدر و پسر در گرگ و میش زمستانی دست در دست هم از برف و کولاک کوچه‌های تبریز گذشته و مسیر ششگلان تا منصور و کوچه صدر را طی کرده‌اند و عیمران چشم‌های ریزش درخشیده که دسته جمعی می‌چپیم جلوی تلویزیون و نهنگ نومسلمان امریکایی را با جیغ و دادی از راه دور، پیروز رینگ خونین می‌کنیم. آن روز با اشک به ششگلان برگشته‌ایم و سقلمه دوم را ده سال بعد خورده‌ام که پدر روزنامه‌ای را انداخته روی فرش و داد زده که بفرما محمدعلی برای نجات جان گروگان‌های امریکایی به ایران می‌آید تا خودش را تحویل دانشجویان خط امام بدهد و گروگان‌ها را آزاد کند. داستان این دو سقلمه شیرین که چهل پنچاه سالی از خوردن‌شان می‌گذرد با هر یادآوری طعم کره و عسل داده است و هنوز پهلویم از درد شیرینش می‌سوزد. پهلوی چپم. پهلوی راستم. سقلمه اول محکم‌تر و صمیمی‌تر است چون هنوز چشم‌های ریز عیمران یادم هست و چایی دبش سوره خانم مادر عیمران اما بدبختی این است که با هر مشتی که محمدعلی در نبرد قرن خورده است انگار سقلمه‌ای هم به پهلوی من خورده است. راند پانزدهم را با زوزه و ناله به آخر رسانده‌ایم و خراب و خسته و خماز از شکست محمدعلی به خانه برگشته‌ایم و پدر حرص شکست علی را سر مادرم خالی کرده است که چرا قورمه‌ات قشنگ چرب و چیل نیست؟ خدا می‌داند لابد گریه هم کرده است و بعدش رفته کافه جاوید در قاری کورپوسو و دیده که آنجا از نصف شب با حضور دستفروشان جیغ جیغو قیامت بوده است. و دیده که جاویدخان عین برج زهرمار نشسته است و قولی را که به جماعت داده بود که در صورت پیروزی علی به همه‌تان کره مربای گل سرخ مجانی می‌دهم عین آرزوهایش روی پیشخوان ماسیده است. نه تنها کره مرباهایش که چای‌هایش هم پاسبان دیده است. پدر گفته که اول شبی با اوقات تلخی تمام رفته به پیاله‌خانه ماتی و از آنجا خراب‌احوال برگشته به خانه و هنوز در بند این سؤال است که این پسره آخر چرا شکست خورد؟ که این پسره چرا آخر ناکدان شد و از طناب‌های رینگ آویزان ماند؟ مادر فحش را بسته به خیک شکم مربی ممدعلی که خدا دودمانش را ببرد. یک نفر در آن طرف دنیا گونی گونی دلار می‌برد و خانه من شده خط مقدم لهستان. بعد خبر پیچیده کجایید که شوفرهای خط واحد اعتصاب کرده‌اند و مملکت ریخته به هم. حالا تنها یادگار من از مبارزه نیم قرن پیش دو نهنگ رینگ‌ها سقلمه کبودکننده پدر است که زیبایی 50 ساله‌ای را به جسم و روحم الصاق کرده است. شاید اگر در مرور خاطرات آن روزها ولخرجی کنم صدای همشاگردی‌هایم هم در گوشم بپیچد که بسیاری‌شان در زمان انقلاب و جنگ از دست رفته‌اند. پسران نونهالی که صدای خروسک گرفته‌شان در کل‌کل‌های قبل بازی در مدرسه با این واژه دلگرم دهنده به ممدعلی آنهم با لهجه کینشازایی به آسمان می‌رفت که «مومبایی علی. مومبایی علی» علی بکشش. علی بکشش. آن روز علی اما فریزر را نکشت گرچه در دو مسابقه بعدی از روی جنازه‌اش رد شد. همان علی محبوبی که وقتی پادرمیانی‌اش برای نجات گروگان‌های امریکایی در داستان تسخیر سفارت این کشور در تهران بی‌نتیجه ماند از ایران دست نکشید. یک دهه بعد از آزادی گروگان‌ها به تهران آمد و در نماز جمعه و حرم امام و مشهد حضور یافت اما این بار از آن پسره وراج مبارز خبری نبود و میانسالی، او را به شدت ساکت و شُلمنشل کرده بود. او چنان به ایرانی‌ها گره خورده بود که خود را محق می‌دانست در هر داستان سیاسی به بن‌بست کشیده شده بین دو کشور ایران و امریکا نقشی ایفا کند. چنانچه وقتی ایرانی‌ها حاضر نشدند او را با گروگان‌ها تاخت بزنند علی باز هم دست‌بردار نبود و باز چندسالی بعد در نامه‌ای به بالاترین مقامات سیاسی ایران برای آزادی دو خبرنگار بازداشتی واشینگتن پست در سال 2009 التماس دعا داشت. داستان علی و ایرانی‌ها هاشورهایی به تاریخ معاصر ورزش و سیاست خارجی ایران زده است و چنین است که ایرانی‌ها داستان زندگی او را با افسانه‌ها و شاخ و برگ دادن‌های بسیارش به یاد سپرده‌اند. افسانه‌سرایانی که اوایل درخشش علی در رینگ‌ها از خود درآورده بودند که این رابطه متافیزکی بین محمدعلی و سرزمین پرشیا در یک صحنه سورئال ریشه دارد که در اوایل بوکس او اتفاق افتاده و در آن صحنه کاسیوس خان که عین چغندر زمین خورده بود با فریاد یک ایرانی از کنار رینگ به خود می‌آید که داد می‌زند «کاسیوس بگو یاعلی. بگو یاعلی. علی کمکت می‌کنه. بگو یا علی و پاشو جنگ را ادامه بده» و کاسیوس با گفتن یاعلی نیروی تازه‌ای می‌گیرد و پا می‌شود و حریف را بی‌چاره می‌کند!
 بار اول که اسمت به گوشم خورده یک هفته مانده به عید سال 49 است. ملتی در حال خانه‌تکانی‌اند و این‌بار موج پچ‌پچه‌های مهم ورزشی سیاسی از سمت گعده‌های مذهبی برمی‌خیزد که همیشه در برابر ورزش‌های مدرن موضع داشت. این‌بار اما با خیال راحت به طرفداری از یک نومسلمان امریکایی و یک ورزش خشونت‌پرور برخاسته است. مسلمینِ سنت‌گرایی که نمی‌دانم چگونه دهن به دهن شنیده‌اند که یک فقره کاسیوس نامی در آمریکا پیدا شده که به اسلام گرویده است و بوکس بازی می‌کند عین باقلوا. گیرم این را به خورد ملت بدهند که می‌دهند هم. داستان این است که چنین گعده‌هایی که همیشه با ورزش‌های خونینی چون بوکس –‌یا حتی کافرانگی موجود در فوتبال- تقابل داشتند چگونه به هوادارانش می‌قبولانند که در قبال این ورزش خشن تقیه کرده و خود را با داستان‌های روز جهان بوکس آدابته کنند و چشم به روی مشت‌هایی که در جهت سرکوب سلامتی آدمیزاد به کار می‌رود ببندند. این موج گرویدن به مشت‌های دشمن‌کوب محمدعلی و محبوبیت روزافزون او را می‌شد در آمار سجل احوال هم دید که آن سال‌ها اسم بسیاری از نوزادان خود را ممدعلی گذاشته و آرزو کردند که در رینگ‌های بزرگ دنیا گبرهایی چون جو فریزرها را هلاک کنند. پچ‌پچه‌ها حکایت از این داشت که این مرد تازه مسلمان شده نه تنها قاپ سی میلیون امریکایی که قلب ده‌ها میلیون شرقی عاطفه‌گرا را دزدیده است. بمباران‌های تبلیغاتی برای تقدس بخشیدن به او ابتدا از چنین سوژه‌هایی برمی‌خاست که نشان می‌داد کاسیوس در برابر جنگ آمریکا در ویتنام زبان‌درازی‌ها کرده و به هیأت حاکمه ایالات متحده تاخته است. آنهم با این جملات انقلابی که از رگ گردن برآمده او حکایت داشت: «من دیوانه نیستم که ده هزار مایل سفر کنم که به ویتنام بروم تا به برده‌داران سفیدپوست کمک کنم. من حاضر نیستم ویت‌کنگ‌ها را سر ببرم چون آنها هرگز مرا کاکاسیاه صدا نزده‌اند‌.» ملت هاج و واج همین شعارها را اگزجره می‌کردند و از طریق تبلیغات سینه به سینه به هواداری او برمی‌خاستند و پیاز داغ‌ها را زیاد می‌کردند: می‌دانید ممدعلی به ارتش نپیوسته؟ می‌دانید به خاطر همین طغیان‌هایش عنوان قهرمانی جهان را ازش گرفته‌اند؟ حالا قهوه‌چی‌ها افتاده بودند جلو تا سردمدار این تغییر نگرش به قهرمانان نسل نو بوده و نظر جامعه را نسبت به چنین ورزش خشن و خونخواری عوض کنند. آنها معمولاً روی مسلمان شدن ممدعلی مانور می‌دادند و شعارهایی که هر مرد راکد و ساکت را تبدیل به یک انقلابی بیچاره می‌کرد. قهوه‌خانه‌دارانی که از یک هفته مانده به مسابقه تبلیغاتی مشتری‌پسند آغاز کرده و کاری کردند که در روز مسابقه صبح ساعت شش کافه‌شان پر از مشتری‌های گگوری شود و از فروش حرص‌آلود چایی و قلیان و عسل و خامه و مربا و پنیر لیقوان دخل‌شان را برای شب‌های عید فربه کنند. تبلیغاتی با این نیت که می‌گفت «اگر ممدعلی ما حریف دماغ گنده فیلادلفیایی‌اش را عین برگ چغندر نقش زمین کند همه جمع مهمون ما. آنقدر بلمبانید که بترکید.» و چنین شد که نبرد قرن بین دو حریف رجزخوان ایران را تا دم صبح از خواب انداخت. قهوه‌چی‌ها تلویزیون‌های‌شان را نونوار می‌کردند بلکه با چند اینج بزرگترش چند قرانی بیشتر مشتری جمع کنند. در تبلیغاتی که قلیان جورکن‌‌ها می‌کردند این جملات حماسی می‌آمد که «برای دیدن مشت‌های این کوه خشم چشم به شابلورنس ما بدوزید و دعا کنید.» کار چنان همه‌گیر شده بود که روشنفکران را هم با خود برده بود. دیگر آنها از هربرت مارکوزه فکت نمی‌آورند که «این بشر، برده رسانه‌های موج نوی جهان است. گولش را نخورید.» روشنفکرانی ضد امریکایی که می‌گفتند اگر فقط یک ذره از خشم مقدس و ضداستعماری کلی به مخاطبان جهان سومی‌اش برسد ما به همین تأثیرش هم راضی‌ایم. آنها با تقدیس هر قهرمانِ ناسازگار با سیستم حاکم، حالا دیگر ورزش را افیون توده‌ها تلقی نمی‌کردند. مخصوصاً وقتی که طرفداری چهره‌هایی چون فرانک سیناترا و برت لانکستر -که فیلم‌هایش معمولاً لاله‌زار را فتح می‌کرد- از محمدعلی را می‌دیدند به خود می‌گفتند که بله این است شمایل یک قهرمان مدرن که ورزش را با سیاست و سینما آشتی داده است. البته بخشی از همان انتلکتوئل‌ها توهم توطئه را هم از خود دور نمی‌کردند و همچنان به همه چیز مشکوک بودند و این خاصیت روشنفکران جهان سومی بود. این بار وقتی جماعت اسم محمدعلی را فریاد کردند آنها به جای اینکه مثل همیشه بگویند کار کار انگلیسی‌هاست از عبارت «کار کار امریکایی هاست» استفاده می‌کردند. توجیه آنها این بود که چگونه ممکن است قهرمان ناسازگاری مثل علی که دستگاه تبلیغاتی امریکا را در جنگ ویتنام آچمز کرده است این همه در خاورمیانه و جوامع بسته‌ای مثل ایران هوادار جمع کرده است؟ و چنین شد که اولین پخش مستقیم سراسری ورزشی چنین سهل به فتح خانه‌های مردم دست یافت و مدیسون اسکوِر گاردن نیویورک با آن تماشاگران کیپ تا کیپ نشسته‌اش به شمایل تاریخی آن نسل ساده‌دل تبدیل شد. همه این تشنه‌لبان رسانه‌های شفاهی اما تمام شوق خود را وقتی از دست داده و غمبرک زدند که مبارزه به راند 15 رسید و ممدعلی‌شان به دست یک بدسگال ناک داون شد، دیگر حال مردم چه تعریفی داشت؟ قهوه‌خانه‌ها تبدیل به خسته‌خانه شدند و خیابان‌ها پر از خماران. خماران و مغلوبان. در پایتختی که البته درد دیگری هم داشت. دانشجوها و شوفرهای شرکت واحدش به خاطر گران کردن بلیت دوزاری اتوبوس اعتصاب کرده بودند. ارتش پادرمیانی کرده بود و شوفرهایی با درجه گروهبان و استوار پشت اتوبوس دوطبقه‌ها نشسته بودند که نگذارند اعتراض دانشجویان، خشی به روند عادی حمل و نقل مسافران عمومی شهر بیندازد اما نه آن گاز اشک‌آوری که مفت مفت چشم‌های مردم را خیس کرد و نه آن پچ‌پچه‌های محرمانه دانشجویان پلی‌تکنیک از اخبار چریکی سیاهکل و نه این شکست دردمندانه محمدعلی باعث نشد که بلیت اتوبوس در همان دوزارها بماند و دوباره به یک قران قبلی برگشت. همان لحظه‌ها ما قدرت تخیل‌مان آنقدر نبود که قهرمان مغلوب‌مان را در آن سوی دنیا در اتاق هتل‌اش مجسم کنیم که خون دل می‌خورد و آرواره‌اش به اندازه یک گریپ فروت باد کرده است. آرواره ورم کرده‌ای که همان روز به عکس فتورادیویی جلد روزنامه‌های جهان تبدیل شد. حالا ستاره پیروز این ضیافت قرن یک مشتزن زشت‌رو اما دل گنجشکی بود که حتی نمی‌گذاشت ما درباره ناکدان شدن ممدعلی‌مان قصه ببافیم. از این قصه‌های کودکانه که در صحنه ناکدان شدن علی پایش لیز خورده است اما جو به خبرنگاران طرفدار علی گفت که در آن لحظه ناکدان شدن، پای کلی سر نخورده «نه او خود به خود سر نخورد. هوک چپ من باعث سر خوردنش شد.» این زهر کلامش گناه‌ها و دردهای ما را زیادتر می‌کرد. اشاره جو به هوک چپ خردکننده‌اش در 25 ثانیه مانده به پایان راند 15 بود که علی را عین بادمجان به زمین انداخت. مدیر تجاری علی بعدها آمادگی فریزر در ضیافت قرن را در حدی تلقی کرده بود که او نه تنها با محمدعلی که اگر با کینگ‌کنگ افسانه‌ای هم مسابقه می‌داد به چغندر تبدیلش می‌کرد. ما کودکانه به هم دلداری می‌دادیم که علی بعد از تحمل سه سال و نیم محرومیت تازه به رینگ برگشته. حتماً تلافی می‌کند. همچنان که در دو مبارزه بعدی‌اش انتقام این شکست سخت را گرفت اما در روز پیروزی چه کسی بهای چشمان گریان دانش‌آموزان ایرانی را که با صورتی خیس کیف مدرسه‌شان را دست گرفته و از هر چه مدرسه بود متنفر می‌شدند، می‌پرداخت؟ البته بعدها فهمیدیم که در ایجاد این نفرت عمومی از فریزر، نقش علی و رسانه‌های هوادارش در‌ خراب کردن وجهه فریزر، بسیار زیاد و یکطرفه و غیرمنصفانه بود. علی بعد از این شکست بهتان‌های بسیاری به حریف و برگزارکنندگان مسابقه زد اما فریزر آنقدر دل گنده بود که بعدها و بعدترها هرگاه رسانه‌ها به دیدنش رفتند و فتیله حرف‌های علی را درباره نفرت از او بالا کشیدند گفت که هیچ نفرتی از ممدعلی ندارد و گفت که او را برای همیشه بخشیده است و اعتراف کرد که من خود در آن پیروزی گهربار آنچنان صدمه جسمانی خورده بودم که مدت‌ها برای راه رفتن و حرف زدن ساده قدرت نداشتم و چانه‌ام نمی‌چرخید. علی، فریزر را بیشتر از رینگ در کرکری‌ها و رجزهایش و افزون‌تر از مشت‌هایش با واژگانش کشته بود. وقتی او را با واژه گوریل صدا زده بود و عروسکی از یک گوریل زشت را با خود با داخل رینگ تمرینش برده بود. وقتی زشتی او را به رخش زده بود و گفته بود که «فریزر آنقدر زشت است که نمی‌تواند قهرمان باشد. قهرمان باید مثل من خوش‌تیپ باشد.» قهرمان خوش‌تیپ اما وقتی پیر شد و لقوه گرفت فهمید که فلسفه زندگی آنقدرها هم خوشگل و پایدار نیست که بتوان به خاطرات ازلی و ابدی تکیه کرد. او خود این نکته را هنگامی که در خاکسپاری گوریل قهرمان حضور یافت ادراک کرد.
 هنوز در ماتم شکست سال 49 بودیم که پدر یک روز با نشئگی به خانه آمد و گفت که برای دیدن محمدعلی به تهران می‌رود. چیزی حدود 14 ماه از شکست تلخ اول سپری شده بود. این بار نه زمستان که بهار 1351 تهران دیدن داشت، هوای صاف، شهر در حال توسعه و آدم‌هایی که پوست می‌انداختند و با شنیدن خبر میزبانی تهران برای بازی‌های آسیایی 1974 و ساخت و سازهای حاکی از آن، وارد قافله جهانی ورزش می‌شدند که ناگهان خبری مثل بمب ترکید و افکار عمومی با شنیدن خبر برگزاری مسابقه حرفه‌ای محمدعلی کلی با حریفش در تهران، هاج و واج ماند. آیا دنیا پیچ رادیو تلویزیون خود را به سمت تهران باز می‌کرد و شاهد بازی به این عظمت در پایتخت ایران می‌شد؟ داستان افسانه‌ای میزبانی تهران در حال غنچه دادن بود که تیمسار امجدی رئیس ورزش کشور با تودهنی زدن به دلالان مسابقه گفت: «از مسابقه محمدعلی کلی در تهران جلوگیری می‌کنیم!» خبر تهدیدآمیز رئیس که سردوشی نظامی‌اش پر از قبّه و ستاره بود، انگار آب سردی بود که روی روح پدر نشست و عین ماست وا رفت. پدر با کیهان ورزشی شنبه دوم اردیبشهت 1351 به خانه آمد و خبر کنسلی مسابقه کلی را به مادر داد که از خدایش بود. خبرهای نومید‌کننده کیهان ورزشی در لغو میزبانی تهران از زبان امجدی رئیس ورزش و معاون نخست وزیر بیان شده بود. هسته واقعی خبر حضور محمدعلی در تهران، از این حکایت داشت که تلاش‌های مذبوحانه دلالان بین‌المللی قلابی برای تیغ زدن جماعت طرفدار علی به خنسی خورده است. کیهان ورزشی در این‌باره نوشت: «مدتی بود که آمدن محمدعلی کلی به تهران سر زبان‌ها بود و چون این خبر نه از منابع رسمی ورزش ایران و نه از سوی خبرگزاری‌های عالم منتشر نشده بود، ما چیزی را راجع به آن ننوشتیم تا مبادا تکذیب شود زیرا یقین داشتیم که سفر شخص معروفی مثل محمدعلی، مسأله‌ای نیست که از نظر خبرگزاری‌های عالم دور بماند اما در هفته گذشته این مسأله صورت دیگری به خود گرفت و دو تن که شایع شده بود پسرخاله و مدیر برنامه‌های محمدعلی هستند بعد از مصاحبه با روزنامه‌نگاران، برای تعیین محل مسابقه و تاریخ آن به ملاقات سپهبد امجدی رفتند. زیرا اینها که متن قرارداد محمدعلی را در اختیار داشتند دنبال مرجعی بودند که ترتیب قطعی این کار را بدهند که محل مسابقه تعیین شود و فروش بلیت آغاز گردد زیرا مدت قرارداد از 14 اردیبهشت 1351 به مدت پنج روز بوده است. سپهبد امجدی از این جریان سخت برآشفت و به نامبردگان اظهار داشت: «با نحوه‌ای که شما عمل کردید، ما نه فقط نمی‌توانیم به شما کمک کنیم بلکه جلوی انجام چنین مسابقه‌ای را نیز خواهیم گرفت.» تیمسار امجدی اضافه کرد: «ما در کشور خودمان سازمان تربیت بدنی و فدراسیون مشتزنی داریم و این صحیح نیست که بدون اطلاع سازمان‌های مسئول ورزش، یک امریکایی با یک امریکایی دیگر برای انجام مسابقه‌ای در تاریخ معین در یک ورزشگاه تهران قرارداد معین کنند.» به این ترتیب تصور می‌رود سفر محمد‌علی به ایران منتفی شده است. ضمناً آقایان «رو آدامز» و «اینوک سیتوله» این مسأله را تکذیب کردند که پسرخاله و مدیر برنامه‌های محمدعلی هستند و اظهار داشتند که 9 ماه است در ایران هستند و از طرف یکی از مهمان‌خانه‌ها برای عقد قرارداد با هنرپیشه‌های امریکایی رفته بودند که چون توفیق نیافتند، با مدیر برنامه‌های محمدعلی قرارداد بستند.»
  یک سال بعد باز پدر با روزنامه‌ای در دست به خانه بازگشت و با شادمانی گفت که چه نشسته‌اید که ممدعلی عازم تهران است. این بار دیگر روی شاخش هست و می‌روم می‌بینمش. مادر لب و لوچه‌اش رفت تو هم و پدر روزنامه کیهان مچاله شده به تاریخ چهارم تیرماه 1351 را نشانش داد که تیتر سفر علی به تهران را روی جلد زده است. شیرینی خبر وقتی مضاعف شد که پدر چشمکی زد که یعنی باهم می‌رویم و من دیگر از شادی در پوستم نگنجیدم. کیهان تیتر زده بود محمدعلی کلی «سلطان مشت» به ایران می‌آید. پدر سیگار در دست چرتکه می‌زد که ببیند یک مشت علی چند گوساله را از پا درمی‌آورد و قیمت گوساله را فله‌ای حساب می‌کرد. فکر و ذکرش این بود که چگونه از گلوی زن و بچه بزند و از دیوارهای سر به فلک کشیده امجدیه بالا برود و حتی اگر از آژان‌ها باتوم هم بخورد خودش را صحیح و سالم به رینگ برساند و در افتخار تماشای ضیافت مشت‌های تزیینی و نمایشی ممدعلی شریک باشد. مادر گفته بود بلا به دور. توی عاقله مرد از دیوار بروی بالا؟ و پدر را به صرافت این انداخته بود که حساب کتاب کند ببیند با چند روز بدون دست زدن به گوشت و میوه و پیاله نوشی می‌توان بلیت بوکس بازی‌های سلطان رینگ در امجدیه را تهیه کند و اسمش در دفتر خوشبخت‌ترین تماشاچی‌های عالم که صورت ذغالی علی را از نزدیک دیده و رقص چون زنبور او را تماشا کرده‌اند ثبت شود. وقتی خبر حضور محمدعلی در ایران پیچید روزنامه اطلاعات نوشت: «برنامه سفر محمدعلی کلی قهرمان مسلمان مشتزنی به ایران، مراحل نهایی خود را سپری می‌کند. امروز اعلام شد که پس از گفت‌وگوهای فراوان، سرانجام استادیوم امجدیه برای انجام مسابقه نمایشی محمدعلی کلی در تهران برگزیده شده است. محمدعلی بنابر برنامه‌ای که برای او تنظیم شده، قرار است ساعت ده و نیم شب روز شنبه دهم تیرماه 1351 به تهران وارد شود. یکی از سخنگویان سازمان ورزشی- فرهنگی تاج امروز اعلام کرد که بر سر امجدیه به عنوان محل برگزاری مسابقه نمایشی محمدعلی در تهران توافق شده است و کلی که شنبه آینده با «جری کواری» قهرمان سفیدپوست امریکایی روبه‌رو خواهد شد، پس از چهار روز استراحت، به ایران سفر خواهد کرد. در حال حاضر میزبانان محمدعلی کلی قهرمان معروف، گرم مذاکره درباره قیمت بلیت مسابقه نمایشی او در تهرانند و کوشش می‌شود که همه دوستداران این قهرمان مسلمان بتوانند از نزدیک نبرد نمایشی او را با «آلنزو جانسون» تماشا کنند. محمدعلی کلی قهرمان معروف مشتزنی دیروز در اواسط تمرین خود ناگهان از رینگ بوکس به پایین جست و یقه یکی از تماشاگران را چسبید که اگر اطرافیان کلی، او را از این کار باز نمی‌داشتند، تماشاگر یاد شده را ناک اوت می‌کرد! کلی که مقدمات سفرش به ایران فراهم شده و مراحل نهایی آن را می‌گذراند، دیروز در حالی که در آن واحد، با سه مشتزن سنگین وزن یکجا مسابقه می‌داد، عربده کشان به روی یکی از تماشاگران حاضر در سالن جست و در حالی که یقه او را گرفته بود می‌خواست مشت‌بارانش کند. وقتی از محمدعلی پرسیدند چرا ناگهان از کوره در رفتی و با آن تماشاگر، دست به یقه شدی؟ جواب داد این تماشاگر را مأمور کرده بودند تا اعصاب مرا خرد کند! او با شلوغکاری‌هایش مرا می‌آزرد چون هر لحظه بیشتر جنجال می‌کرد دیگر چاره‌ای ندیدم مگر اینکه با او گلاویز شوم! کلی که سه‌شنبه آینده با «جری مواری» برای دومین بار نبرد خواهد کرد، چند کیلو از وزن خود کاسته است. او می‌گوید من در اوج آمادگی به سر می‌برم و بار دیگر تصمیم گرفته‌ام که آخرین امید سپیدپوستان (جری کواری) را به زانو درآورم!»
چند روز بعد از انتشار خبر سفر کلی به تهران باز پدر را شبی خمار و خراب دیدیم. کلافه از کنسل شدن مسابقه ممدعلی در تهران کمی بر سر مادر غر زد و او نیز دودمان ممدعلی را به نفرین بست. در حالی که همه چیز روی هوا رفته بود و پدر از صرافت حضور در امجدیه افتاده بود سالی طول نکشید که باز خبری از علی همه را پای تلویزیون کشاند الا مادربزرگ. مادربزرگی که قصد نداشت علی را حلال کند. او عین رگبار فحش‌های زنانه قباحت‌دار به دودمان کلی می‌بست و در حالی که از تلویزیون شابلورنس کمددار رو می‌گرفت و می‌گفت تمام مردهایی که در آن صفحه ظاهر شده‌اند ما را می‌بینند و نامحرمند به علی نفرت می‌ورزید. بالاخره عقربه ساعت شش صبح 9 بهمن ماه 1352 را نشان می‌داد که پدر این بار بی سقلمه نشست پای تلویزیون که مسابقه علی و فریزر را ببیند. از روز قبلش قهوه‌خانه‌های تکیه‌حیدر اعلام کرده بودند که از 4 صبح بازند و بین ده تا پانزده قِران هزینه بلیت شفاهی برای تماشای تلویزیون می‌گیرند. مادربزرگ اما یک‌تنه تصمیم داشت مسابقه محمدعلی و فریزر را زهر کند که انگشت گذاشت روی ضعف جنسی علی آقا و اعلام کرد مردی که 4 بار ازدواج کند نمی‌تواند قهرمان محبوب ما مسلمین باشد. نگاه‌مان افتاد به روزنامه کیهان یک روز قبل که به پیشواز مسابقه بوکس علی و فریزر رفته بود. کیهان هشت بهمن ماه 1352 که در آن رئیس ورزش ایران به بهانه مبارزه تاریخی کلی با فریزر اعلام کرده بود که محمدعلی در بازی‌های آسیایی تهران (1974) که سال آینده برگزار می‌شود به تهران می‌آید و باز پدر به فکر شال و کلاه افتاد که بلیت ایران‌پیمای تبریز - تهران را بخرد و از همین الان زیر سر بگذارد. روزنامه اطلاعات شماره 14317 به تاریخ هشتم بهمن 52 نیز با اعلام اینکه فردا «مسابقه قرن» بین کلی با جو فریزر برگزار می‌شود نوشت: «محمدعلی کلی برای شرکت در بازی‌های آسیایی 1974 رسماً به ایران دعوت می‌شود اما این دعوت، یک شرط بزرگ دارد؛ آنهم اینکه او فردا در نبرد با جو فریزر که ساعت شش صبح به وقت تهران برگزار می‌شود پیروز شود.»
حجت رئیس سازمان تربیت بدنی و تفریحات سالم کشور گفت: «چون محمدعلی مسلمان است و از انگشت‌شمار مشتزنانی است که به پول نمی‌اندیشد و هرگز قصد کشتن حریف را ندارد، امیدوارم در مسابقه فردا پیروز شود. در این صورت از او می‌خواهیم که در بازی‌های آسیایی تهران شرکت کند.» حجت که بر سر پیروزی کلی، با دوستانش شرط بسته بود افزود: «کلی مثل همیشه داد و بیداد زیاد درباره آمادگی‌اش راه انداخته است ولی باید واقعاً مسابقه را دید. با توجه به شکستگی فک‌اش که در نبرد با نوترون، او را آزرد آیا می‌تواند تمام نیرویش را خرج این مسابقه کند یا نه؟ او در حالت عادی یک سر و گردن قوی‌تر از حریفش فریزر است.» در حالی که مطبوعات جهان به این مسابقه «نبرد قرن» لقب داده بودند فتح‌الله امیرعلایی رئیس فدراسیون مشتزنی این مسابقه را نوعی تئاتر معرفی کرد و به روزنامه‌ها گفت: «فریزر و محمدعلی به معنای واقعی دو کمدین هستند، کمدین‌هایی که رل‌های خود را ماهرانه بازی می‌کنند تا سیل پول را به سمت کیسه‌های خود و ترتیب‌دهندگان مسابقات‌شان سرازیر کنند.» روشن‌زاده گزارشگر تلویزیون ملی ایران، گاوبندی در این مسابقه را رد کرده و گفته بود: «گاوبندی در امریکا در حد غول‌هایی چون ممدعلی و فریزر غیرممکن است، مگر در مملکتی که مطبوعاتش واترگیت‌ها را فاش می‌کنند می‌توان به سادگی گاوبندی کرد؟» عطا بهمنش نیز با اعتقاد به آنکه کلی خواهد برد چنین پیش بینی کرده بود: «با توجه به اینکه چانه محمدعلی را نوترون شکسته است، او مقداری از کاخ بلند خودخواهی‌هایش پایین آمده و فردا ممکن است گارد خود را بالاتر ببرد و هوشیارانه‌تر بازی کند.» آن روز بیش از همه از نظرخواهی ناصر حجازی دروازه‌بان تیم ملی ایران کیف کردیم که درباره این مسابقه بوکس گفته بود: «به نظر من محمدعلی فاتح خواهد بود، در بازی گذشته نیز کلی می‌توانست به راحتی بر فریزر غلبه کند.» صفر ایرانپاک گلزن پرسپولیس نیز با کمی شک و تردید معتقد بود: «من نمی‌دانم که آیا این دو واقعاً مبارزه می‌کنند یا دست‌هایی این دو را از پشت صحنه می‌رقصانند؟ آنطور که عقل حکم می‌کند به نظرم محمدعلی پیروز خواهد شد.» مقدمه نویسی اطلاعات در پیش‌بازی این نبرد چنین بود: «کلی شاعری است که زمانی می‌خواست استاد شعر دانشگاه شود ولی حالا مغلوبی است که تنها می‌خواهد دستش به عنوان برنده بالا برود.» در کل‌کل‌های وزن‌کشی پیش از مسابقه، محمدعلی که در پی انتقام از شکست قبلی در برابر فریزر بود مشتلق داده بود که او را چنان روانه بیمارستان می‌کنم که بازگشتش هم با آمبولانس باشد. من امشب پرونده مشتزنی او را می‌بندم. در مقابل تمام این رجزخوانی‌ها فریزر تنها به لبخندی اکتفا کرده و دستی به فَکش کشیده بود. یعنی که: «جواب فک شکسته تو را چه کسی خواهد داد؟» فریزر البته این جمله را هم اضافه کرده بود که این بار جوری می‌برمش که همه بفهمند پیروزی قبلی‌ام اتفاقی نبوده است.
رادیو تلویزیون ایران ساعت شش صبح 9 بهمن ماه 1352 به طور مستقیم نبرد قرن را پخش کرد. نبردی که این بار دیگر با نامیدی و شکست سوگلی ایرانی‌ها همراه نبود و محمدعلی حریفش را درسته قورت داد. باز توده‌های بی‌نشان ایرانی برای تماشای یک مسابقه خارجی تا صبح بیدار ماندند و دم صبح در قهوه‌خانه‌ها به جعبه‌های جادویی زل زدند. آن روزها هزاران دستگاه تلویزیون سیاه سفید شابلورنس کمددار به خاطر گل روی محمدعلی در ایران فروش رفته بود و مردم برای ستاره مسلمان مشتزنی دنیا نذر و نیازها کرده بودند. کلی در این نبرد اگرچه حریفش را چپرچلاق کرد اما حضورش در بازی‌های آسیایی تهران به قفل قیصر خورد. انگار دلال‌های بین‌المللی مرض داشتند که بعد از قرن و بوقی، خبر تشریف فرمایی سلطان را به تهران در بوق و کرنا کنند و رؤسای ورزش ما هم از آنها رودست بخورند. پدر باز بقچه‌اش را جمع کرد و به کناری گذاشت. فهمید که قهرمان تمام زندگی‌اش ممدعلی را دیدن فقط در خواب‌ها و آن دنیا میسر است.
این بار در لحظه مبارزه، محمدعلی با ردایی سیاه و سفید وارد شد. ردایی که از الویس پریسلی کادو گرفته بود و حداقلش 20 هزار دلار ارزش مادی داشت. شابلورنس محقرمان سالن مدیسون اسکویر گاردن را نشان می‌داد که 20 هزار تماشاگر کیپ تا کیپ و بیشترشان دارند گلوی‌شان را برای علی جر می‌دهند. پدر می‌گفت در خیابان نه یک ماشین هست نه یک آدم نه یک گاری. در حین گزارش مسابقه حبیب‌الله روشن‌زاده اگرچه خود به طرفداری از محمدعلی معروف بود اما سعی می‌کرد بی‌طرفی‌اش را در گزارش حفظ کند. در راند اول دانه به دانه ضربه‌ها را شمردیم. ممدعلی 8 ضربه کاری و سریع به حریف زد. البته در اواخر راند هم جو چندتایی بوکس به شکم ممدعلی کوبید که شکم ما به جای او درد گرفت. راند دوم با یک هوک چپ خطرناک از فریزر در همان اوایل کار، کوفت‌مان شد اما پشت‌بندش ضربات رگباری ممدعلی، امید را به اردوی ما بازگرداند. راند سوم را ممدعلی برخلاف دو راند اول با گارد بسته به میدان آمد. این راند خدایی‌اش را بخواهی فریزر سرتر بود. راند چهارم با ضربات گلوله‌آسا و نوک‌سوزنی ممدعلی به پیش رفت و در راند پنجم ممدعلی علناً حریف را کیسه ‌بوکس کرد. اگرچه فریزر هم یک هوک چپ سنگین زد که پدر ما درآمد به جای پدر کاسیوس. راند ششم را با شمارش 8 ضربه کاری از ممدعلی کیفور شدیم. راند 7 فریزر لات‌بازی درآورد. او زیر زبانی فحش می‌داد و ممدعلی لبخند می‌زد. دیگر داشتیم مطمئن می‌شدیم که پیروز مسابقه ماییم اما با هوک برق‌آسایی که فریزر در راند هشتم زد و هیکل ممدعلی را به لرزه انداخت دو به شک شدیم. راند نهم ممدعلی داشت حریف را لت و پار ‌می‌کرد و ما عروسی به راه ‌انداخته بودیم. حالا دیگر صورت فریزر با نیشگون‌های ممدعلی کامل ورم کرده بود. راند دهم ممدعلی کمی خسته نشان داد و دل‌مان هری ریخت پایین که نکند فریزر از آن هوک‌ها بزند که به صورت حریفش جیمی زده بود و او را تا پایان عمر فلج کرده بود. با این همه، ممدعلی در قبال هر ضربه‌ای که می‌خورد دوتا می‌زد. راند 11 ده ضربه برق‌آسا از ممدعلی شمردیم و روی آسمان‌ها بودیم. دیگر دو طرف صورت جو، عینهو گردو ورم کرده بود. او در حالی که خود را به آب و آتش می‌زد که عقب‌ماندگی امتیازی را جبران کند یک آپرکات از ممدعلی خورد و قاطی کرد. در لحظات آخر اما فریزرِ گیج و منگ، چندتا هوک زد که صورت ما به جای رُخ مادر علی درد گرفت و داور وقتی دست کلی را بالا برد ما خود روی آسمان‌ها بالاتر از علی رقص می‌کردیم و دیگر وقتش بود که به مادربزرگ بگوییم با چهارتا زن گرفتنش چکار داری؟ این مرد پادشاه رینگ‌های جهان است.
حالا دیگر رادیو تلویزیون ملی ایران با افتخار اعلام می‌کرد که چهار میلیون ریال برای مجوز پخش مستقیم این مسابقه بوکس پرداخته است. فردایش در کیهان خبرهای حاشیه‌ای این نبرد را بلعیدیم که نوشته بود اداره پست و تلگراف و تلفن آلمان اعلام کرده که صدها نفر از شهروندان آلمانی از آنها خواسته‌اند نیم ساعت پیش از آغاز مسابقه از خواب بیدارشان کند. کیهان با ذوق نوشته بود در بیشتر شهرهای اروپایی اداره‌های تلفن و پست به درخواست مردم هر ساعتی که بخواهند با تلفن یا مراجعه مستقیم از خواب بیدارشان می‌کند یا به آنها یادآوری می‌کند که باید فلان کار را انجام دهند. کیهان همچنین نوشت مصرف آب در فرانکفورت همزمان با این مسابقه بالا رفته است چون بیشتر فرانکفورتی‌ها با پیروزی علی یک لیوان آب خنک نوشیده و نفس راحتی کشیدند. سخنگوی سازمان آب این شهر اعلام کرده بود همزمان با پایان مسابقه، مصرف آب در این شهر از دقیقه‌ای 2100 لیتر به 3 هزار لیتر رسیده است! کلی بعد از مسابقه در کنفرانس مطبوعاتی‌اش به شرح مزایای دین اسلام پرداخت و فریزر را دعوت کرد به اسلام بگراید. فریزر هم که ناگهان در محل مصاحبه حاضر شده بود اعلام کرد به خدا و مذهب اعتقاد دارد اما درباره تشرف به اسلام بعداً صحبت می‌کند. کلی در این مصاحبه همچنین مربی فریزر را از آبکش حملاتش گذراند: « او چرا مرا با نام قبلی‌ام کاسیوس -که نام بردگی من است- صدا می‌کند؟ نام من محمد و نام خانوادگی‌ام علی است و کلی مُرده است.» اطلاعات فردای مسابقه طی گزارشی از قهوه‌خانه‌های تهران نوشت: «خیلی‌ها دیشب به سلامتی ممدعلی مست کردند و حادثه آفریدند اما خوشبختانه هیچ‌یک از این حوادث پایان ناگواری نداشت و فقط به بیمارستان ختم شد. سالم‌ترین نوع شادی را مردم در قهوه‌خانه‌ها نشان دادند، شادی انتقام محمدعلی با چای و قلیان و کله‌پاچه.»
بعدها وقتی پدر چیزی درباره لوطی‌گیری فریزر خواند خودش را شماتت کرد که چرا آنقدر در حین دو مسابقه او و ممدعلی به فریزر فحش‌های بالای 18 سال داده و استکان‌های قهوه‌خانه را شکسته است. وقتی شنید که جو در سال 1970 بعد از آنکه حریفش جیمی را با دو هوک چپ فلج کرد خودش تبدیل به پاهای او شد و تا 2002 که جیمی مُرد او را به هر جا که خواست برد.
  اگر می‌خواهی علی را قشنگ بشناسی به روزنامه‌های اسفند 55 سر بزن که از سفر علی به پاریس خاطره‌نگاری کرده و گزارشی نیز از مهمانی رادیو تلویزیون لوگزامبورک به افتخار علی نوشته و نیز کتابی که مؤسسه انتشاراتی گالیمار با عنوان «بزرگترین» از کلی به چاپ رسانده است. آن روزها علی مصاحبه‌ای هم با مجله اکسپرس داشت تحت عنوان «کلی به روایت علی» که کلی سر و صدا به پا کرده بود. او غیر از راه رفتن در خیابان‌های پاریس که با شیطنت‌های شیرین زبانه او همراه بود و بهترین سوژه‌ها برای گزارشگرهای زبر و زرنگ اروپایی محسوب می‌شد، در یک برنامه تلویزیونی معروف به نام آپوستروف نیز شرکت کرده بود که در آنجا دهن به دهن شدنش با سخنگوی سابق کاخ سفید امریکا دل از مخاطب ربوده بود. علی همچنین در دیدار با دبیرکل حزب کمونیست فرانسه نیز مباحثه‌ای غریب راه انداخته بود که حاصل همه اینها آدم را طرفدار سرسخت او می‌کرد.
خبرنگاران گزارش می‌کردند که در مهمانی کوکتل لوکزامبورگ، کم مانده بود که تالار از فرط جمعیت بترکد. آنجا که مردم از سر و کول علی بالا می‌رفتند و آب لمبویش می‌کردند و او سعی می‌کرد که زن‌های ولنگ و باز را از دور و برش دور کند. یک‌بار هم فریاد زده بود که «به زنم نگویید اینجام، خیال می‌کند من حواسم رفته پی اینا!» این اتفاقاً در همان روزی بود که ژرژ ماشه دبیرکل حزب کمونیست فرانسه را هم از گزندش دور نگه نداشته بود. بهش تیکه انداخته بود که «خیال نکنید اگه شما رئیس جمهور بشوید وضع مردم بهتر از این می‌شود.» آنگاه طرف در جوابش گفته بود «خود شما اگر پرزیدنت بشوید چطور؟» و محمدعلی با حاضرجوابی اعلام کرده بود: «وضع‌شان آنگاه بهتر از دوران زمامداری شماها می‌شود.» البته اوج حاضرجوابی‌های محمدعلی در نمایشگاه لباس پاریس صورت گرفته بود که گفته بود: «شما فرانسوی‌ها زیرشلواری را بهتر از کت و شلوار می‌دوزید» و عین همین مزه‌پرانی‌های گزنده را در مهمانی رستوران معروف ماگزیم هم راه انداخته بود که ابتدا در آنجا علی به جای خوردن شامپاین، سفارش کوکاکولا داده بود و در قبال این حرکت او، مدیر رستوران گفته بود این حماقت در طول تاریخ ماگزیم سابقه نداشته و علی فوری جوابش را گذاشته بود کف دستش که: «حماقت بزرگ مال شماست که این عقل و شعور واقعی مسلمانان را نمی‌بینید.»
هیچ‌کدام از این داستان‌ها اما باعث نشد که مردم پاریس از او دلخور شوند. گفته بود: «من در این شهر ولنگ و واز، دوستی را از نو کشف کردم و باز به پاریس خواهم آمد.» اما پیش از وداع با طرفداران فرانسوی‌اش، بهترین رقص پای سیاسی علی در مصاحبه مطبوعاتی‌اش دیده شده بود. آن هم در مقابل سؤال‌های سالنجر (سخنگوی سابق کاخ سفید) که روزگاری محمدعلی را به خاطر فرار از جنگ ویتنام محکوم کرده بود و حالا شده بود سوژه رسانه‌های میانه‌روی فرانسوی. آنجا که علی رویش را کرده بود به طرف او و در نهایت اعتماد به نفس ازش پرسیده بود: «آقای سالنجر اگر آدم قرار باشد سگ بشود، استخوان ارباب‌های امریکایی چرب‌تر است یا فرانسوی؟» سالنجر که علناً کنفت شده بود سعی کرده بود توپ را به زمین او بیندازد: «شما هنوز هم با سیاست، بازی می‌کنید آقای کلی؟» علی گفته بود: «من سیاست بازی نمی‌کنم. روش من با امریکایی‌های سیاست‌باز فرق می‌کند. نه مثل جمهوری خواهانم و نه مثل دموکرات‌ها. این قیمتی است که من برای حضور در آفتاب می‌پردازم.» سالنجر حرف را به پول کشانده و گفته بود: «آیا جز پول به چیز دیگری هم فکر می‌کنید؟» محمدعلی بدون مکث جوابش را داده بود که: «من ارباب پولم. ولی نوکرهایی را می‌شناسم که می‌گویند به پول فکر نمی‌کنیم ولی آخر هر ماه چشم‌شان به دنبال مواجب ماهیانه است. درست مثل حکایت آن سگ و استخوان ارباب‌هایش که گفتم!» سالنجر سخن‌اش را درباره پول تکرار کرده بود و علی آپرکات واژگانش را بر چانه‌اش کوبیده بود: «من قبل از هر چیز به پهنه شاهوار آسمان‌ها می‌اندیشم و به خدای بزرگ که بالای سر همه است. آنچه به دست می‌آورم پاداش این یکتاپرستی و توحید است. من وقتی از اینکه در ویتنام قدم بگذارم و دست‌هایم را به خون جنگ بیالایم روی گرداندم، خداوند پاداش مرا با میلیون‌ها دلار داد.» سالنجر گفته بود این یک نوع تمرد است اما علی جواب داده بود تمرد از چی؟ از فرمان کورکورانه‌ای که آخرش منجر به فرار مسببین ش شد؟ سالنجر گفته بود غیر از بوکس به چه می‌اندیشی و علی گفته بود «به فکر کردن» می‌اندیشم. سالنجر پرسیده بود از فکر کردن چیزی به دست می‌آوری؟ علی: «نه، آن چیزهایی را که در آن راه به دست آورده‌ام، در این راه خرج می‌کنم.»
هنوز پاریس قیافه عاصی علی در برابر فلش‌های عکاسان سمج را به یاد دارد که فریاد می‌زد و فلش‌های آنها را به «گزندگی نیش زنبور و سناتورهای جنوب امریکا» تشبیه می‌کرد. مثل همان لحظه‌ها که فلش‌های یک‌بار مصرف عکاسان در مهمانی انتشاراتی گالیمار ترکید و او گفت: «من به هیچ‌وجه دوست ندارم در پاریس به سرنوشت مارتین لوکرکینگ دچار شوم.» در آن روز یک دختر مو بلوند ازش پرسید پس دوست دارید چگونه بمیرید؟ علی گفت: «ایستاده مثل درختان. مثل درختانی که یک طوطی خوشگل وراّج -مثل شما- هم دوست دارد از سر و کولش بالا برود.» انگار که تمام جواب‌هایش را در آستین‌اش آماده داشت؛ شاعرانه و عصیانگر و ژورنالیسم پسند!
علی البته قبل از حاضر شدن در پاریس، در فرودگاه مونترال هم شدید عصبانی شده بود. آنگاه که مامورها خبر داده بودند که در هواپیمای حامل او بمبی کار گذاشته شده است و پلیس‌ها همه مسافرها را پیاده کرده بودند که اسباب‌های‌شان را بگردند. علی داد زد که: «این کانادایی‌ها در بی‌مزگی دست کمی از ما امریکایی‌ها ندارند.» و آنگاه برای اینکه همراهان عجیب و غریبش که اسم‌شان را گذاشته بود «موزه فداکاران پرخور!» خاطرجمع کند تمام اهل موزه شامل زن و مادر و خواهر و برادر و رفقای دوران تاریک جوانی‌اش را جمع کرد و گفت: «در اروپا هر چه می‌خواهید بخرید، پولش با من.» و آنها «سلطان علی‌خان» خود را حسابی تشویق کردند.
در سفر پاریس از علی پرسیدند راست است که می‌گویند شما شعر هم می‌گویید؟ و جواب داد که: «من شعر می‌گویم، آواز می‌خوانم، قهقهه می‌زنم، دهن‌کجی می‌کنم.» ازش پرسیدند با این همه پول آیا فرصتی برای شعر هم دارید؟ گفت: «شعر شبیه نوعی الهام آسمانی است. مثل کلماتی که بر پیامبران نازل می‌شد.» یکی دیگر پرسید شعرهای‌تان را کی می‌سرایید؟ گفت «در خواب.» گفتند پس چطور یادداشت می‌کنید؟ گفت: «وقتی بیدار می‌شوم آنچه را که در خواب گفته‌ام به خاطر می‌سپارم.» آنگاه علی شروع به دکلمه شعر شبانه خود کرد و جماعتی خواب زده و حیران در شگفت ماندند که صاحب آن مشت‌های فولادی که اگر بر سر گاو وحشی می‌خورد بی‌هوشش می‌کرد چگونه است که قناری کوچکی در سینه‌اش آواز می‌خواند؟ بعدها از خود پرسیدیم این مرد شکست ناپذیر پس چرا حریف یک حریف چغر لامصب به نام پارکینسون نشد؟ آن روزها که از پراندن مگسی از روی رویاهایش عاجر بود.
  همیشه از خود می‌پرسیدم آیا اگر محمد‌علی کلی در کودکی دوچرخه‌اش را گم نمی‌کرد اصلاً پایش به سمت رینگ‌های خونین کشیده می‌شد؟ آیا او می‌توانست تبدیل به افسانه عالم مشتزنی یا بوکسور قرن شود؟ محمدعلی دوازده ساله را مجسم کن. با رفیق جون جونی‌اش داشتند می‌چرخیدند در خیابان‌ها. علاف. دلشاد. رها شده. ناگهان باران شدیدی در گرفت. دنبال سرپناهی گشتند. ناگهان یادشان آمد که یک گروه از هنرمندان سیاهپوست لوییزوویل دارند همین الان در همین نزدیکی‌ها نمایش می‌دهند. محمدعلی گفته بود کجا؟ رفیقش گفته بود باشگاه کلمبیا. محمدعلی در حالت بروم یا نروم بود. دو دل. مردد. چرخان چرخان رکاب می‌زد و آسمان را می‌نگریست که انگار آفتابه آفتابه اشک می‌ریخت و پیاده‌ها را خیس می‌کرد. محمدعلی زیاد مایل نبود بروند نمایش اما باران هر لحظه شدیدتر می‌شد و رفیقش مژده می‌داد که پسر حین نمایش، غذا و شیرینی مجانی هم می‌دهند. شاید اگر این خبر شکم چرانی مفت و مسلم را نداده بود، علافی در زیر باران را ترجیح می‌دادند. محمدعلی گفت بزن بریم رفیق، دیگه از این بهتر نمی‌شه. یک لحظه به مشاعرش رسید که ضمن لمباندن خوراک‌های مورد علاقه‌اش -‌چه خوب که امکان می‌یابد دوچرخه تازه‌اش را که برق انداخته و کلی هم تزئینات زرق و برق‌دار و زلم زیمبو آویزانش کرده، نشان بچه محل‌هایش بدهد تا از حسادت بترکند. دیگر از آن لحظه به بعد، که دوچرخه‌شان را جلوی باشگاه کلمبیا پارک کردند و هول هولکی دویدند تو که نمایش و خوراکی‌ها را از دست ندهند، چنان غرق نمایش بودند که فقط در ساعت هفت شب بود که وقتی ملت، سالن را سوت زنان ترک می‌کردند محمدعلی و رفیقش هم فهمیدند که باید سمت دوچرخه‌شان بروند اما فقط چند ثانیه طول کشید که دنیا در نظر محمدعلی سیاه و کبود شد و به محض دیدن اینکه دید «جا ‌تر است و بچه نیست» خوف و وحشتی علی را فرا گرفت: «الان جواب پدرم رو چه بدهم؟» ‌این اولین سؤالی بود که به مغزش رسید. مغزی که خون بهش نمی‌رسید چون زیباترین چیز زندگی‌اش را دزدها برده بودند و چنان ترسی بر جانش افتاده بود که بعدها گفت در برابر هیچ حریفی در سراسر عمرم، چنین تسلیم و ناچار نشدم. از فرط استیصال‌ فقط دور خودش می‌دوید و می‌گفت «دوچرخه‌ام کو؟ پس دوچرخه‌ام کو؟» خوشبخانه مرد مهربانی وقتی دید پسرک دوازده ساله بامزه‌ای، عین مرغ پرکنده به خود می‌پیچد بهش گفت «هی پسر، تو همین باشگاه کلمبیا، یک پلیس به نام مارتین هست که اگر بروی پیشش، کمکت می‌کند.» محمدعلی در حالی که اشک به پهنای صورت می‌ریخت و زیر آن باران وحشتناک، تبدیل به یک مرد اشکی شده بود، عین اسب به سمت آقای مارتین گریخت تا در سالن مشتزنی باشگاه کلمبیا، پلیسی را پیدا کند و بگوید که دوچرخه‌اش به سرقت رفته و او نمی‌تواند بدون دوچرخه به منزل برگردد و توی صورت مادرش نگاه کند که با چه مصیبتی این رکاب را برایش خریده بود. دوان دوان و هراسیده به باشگاه بوکس کلمبیا رسید اما همانجا کپ کرد و مجسمه شد. با دیدن صحنه تمرین مشتزنان. بوی عرق تن‌شان. بوی الکل ماشاژها. صدای هوک‌ها و آپرکات‌ها. تمرین با کیسه شن. طناب‌بازی. چنان شوکه شده بود که اصلاً داستان دوچرخه یادش رفت. چهارچشمی بوکسورها را می‌دید و گمان می‌کرد که زمان ایستاده است و او تبدیل به مجسمه شده است. آخرش جناب مارتین گفت «پسر باید گزارش دزدی را بدهی» و محمدعلی نشست با آب و تاب به تعریف کردن داستان، تا پلیس ‌آن را تبدیل به شکایت مکتوبش کند و بیندازد توی دور دادرسی اما در همان حال هم که یک چشمش خون بود و یک چشمش اشک، محمدعلی لحظه‌ای چشم از مشتزن لاغری که به جان کیسه شن افتاده بود و انگار پلنگی آهویی را در حال دریدن بود، برنداشت. همیشه فکر می‌کرد که اگر آن جناب مارتین مهربان در لحظه خداحافظی دست روی شانه محمدعلی نمی‌گذاشت و نمی‌گفت که: «اگر بوکس دوست داری بیا این فرم را پر کن.» شاید دنیا هرگز بوکسوری به قدرت و شهرت او به خود نمی‌دید. محمدعلی پرسشنامه باشگاه کلمبیا را در جیب پیراهنش گذاشت و پیش پدرش رفت تا هر چه شماتت می‌خواهد بشنود که حقش بود غرغرهای پدر و عبوسی‌های ابدی مادر. این داستان گذشت و چند روز بعدش وقتی تلویزیون مارتین را نشان داد که با بچه فسقل‌ها در حال تمرین مشتزنی بود، محمدعلی با ذوق و شوق مادرش را صدا زد که بگوید: «مامی مامی، این همان مردی است که دزدیده شدن دوچرخه‌ام را بهش گزارش کردم.» در همانجا بود که کهکشان‌ها از کار ایستاد و محمدعلی مخش تکان خورد و رو به مادرش گفت راستی آن پرسشنامه کجاست؟ مادر گفت داشتم پیراهنت را می‌شستم که دیدم توی جیبت افتاده، برش داشتم. محمدعلی گفت من می‌خواهم بوکسور شوم. مادر گفت چطوری این همه راه را بروی تا باشگاه کلمبیا؟ نه دیگر دوچرخه‌ای در بساطت داری، نه از بلیت اتوبوس خبری هست. محمدعلی گفت عیبی نداره مامی، دوچرخه یکی از رفقایم را قرض می‌گیرم. تا این لحظه، پدر ناباورانه نگاهش می‌کرد اما وقتی سماجت پسرش را دید گفت: «خب هر چی باشه، مشتزنی از ول گشتن با آشغال کله‌های محله بهتره.» محمدعلی آنقدر رکاب زد رکاب زد رکاب زد تا اینکه رسید به کلمبیا و در اولین روز تمرین بوکس، آنقدر مشت خورد که دماغ و دهنش پر از خون شد و انگار پای چشمان ریزش هم مزرعه بادمجان کاشته‌اند که اینقدر کبود و قهوه‌ای است. همان لحظه دوباره به این فکر کرد که خدایا ول گشتن تو خیابون‌ها بهتر است یا این همه خون بازی و مشت خوردن؟ که ناگهان بوکسور جوانی دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت: «غصه نخور پسر. روزهای اول این شکلیه. ولی به مرور همه چی درست می‌شه.» آن روزها به قول خود محمدعلی: «مانند دخترها مشت می‌زد؛ گل و گشاد و بی‌هدف» اما مارتین بهش گفت رینگ بوکس، ‌روی دریای خون مستقر است از خون نترس.» و محمدعلی دیگر به هر چی سرخی غلیظ بود عادت کرد. حالا دیگر باید صورت بشاش مادر محمدعلی را می‌دیدی که هرجا می‌رفت از تقدیر محمدعلی بر روی رینگ‌های پرخون می‌گفت و دائم با زنان همسایه این پچ‌پچه را راه می‌انداخت که: «بچه‌ام تو شکم من هم که بود چنان بوکس‌هایی به من می‌زد که می‌رفتم هوا می‌افتادم زمین!»
راستی اگر آن روز دوچرخه‌اش را گم نکرده بود، اگر باران نمی‌بارید، اگر نمایش را نمی‌دید، اگر مارتین دست روی شانه‌اش نمی‌گذاشت، اگر مادرش فرم باشگاه را در جیب پیراهن شسته بود، امکان نداشت دیگر این بوکسور قرن و ابرمشتزن عالم ظهور کند.
 هیچ چیز غم‌انگیزتر از تماشای یک بوکسور پیر نیست. هیچ چیز. هیچ چیز اشک‌آلودتر از تماشای عضلات پژمرده یک بوکسور فرتوت نیست که جوانی‌اش را در رینگ‌های خونین گذرانده باشد و آنگاه در پیرانه‌سری، حتی نای پوشیدن دستکشی قرمز به دست‌های نی قلیونی لرزانش را نداشته باشد. هیچ‌چیز غم‌انگیزتر از تماشای یک بوکسور پیر نیست. مخصوصاً بوکسوری که پارکینسون گرفته باشد و نای تکان دادن مشتش در آسمان را نداشته باشد. مخصوصاً بوکسوری که رقص پایش را از یاد برده باشد و سیخ به آدم‌هایی نگاه کند که در چشم‌شان جز تحسین جوانی بر باد رفته او نیست. کاش چنین آدم‌های بی‌شکستی، در ضیافت مرگ‌هایی زیبا و بی‌درد گم شوند و چنین شمایل از هم پاشیده‌ای از پیرانه‌سری خود به جا نگذارند. به این جمله‌های محمدعلی دقت کنید. دیگر کدام یل رینگ‌های آتشین چنین عباراتی را از درون خود بیرون خواهد ریخت؟
- من شعرهایم را در خواب می‌گویم. وقتی بیدار می‌شوم، تمام آنچه را که در خواب دیده‌ام به خاطر می‌سپارم. مثلاً یک بار خواب دیدم که لیندون جانسون دارد در مزرعه‌اش گاوچرانی می‌کند. بلافاصله فهمیدم که خیال دارد از رئیس جمهوری کنار برود.
- دوست دارم ایستاده بمیرم. همچون درختانی که ایستاده می‌میرند و طوطی خوشگلی از سر و روی شان بالا می‌رود.
- من ارباب پول هستم، نه نوکر پول. درست است که برای مبارزه با نورتون هشت میلیون دلار و فریزر ده میلیون دلار می‌گیرم اما قبل از فکر کردن به هر گونه پولی، به پهنه شاهوار آسمان‌ها می‌اندیشم و خدای بزرگی که بالای سر همه است. آنچه به دست می‌آورم پاداش این توحید و یکتاپرستی است. من از اینکه در ویتنام قدم بگذارم و دستانم را به خون جنگ بیالایم روی گرداندم و خدا پاداش مرا با میلیون‌ها دلار داد.
آری هیچ چیز غم‌انگیزتر از تماشای یک بوکسور پیر نیست که لقوه گرفته باشد و آب را قاشق قاشق توی حلقش بریزند و او با دیدن یک دستکش قرمز، جنون ادواری نگیرد.


 


Page Generated in 0.0081 sec