printlogo


کد خبر: 209489تاریخ: 1399/3/19 00:00
دردانه شبستر

تمام مصیبت‌هایی که میرمهدی ورزنده پدر ورزش ایران در راه توسعه رشته‌های نوین ورزشی کشید و خدا سر هیچ گبری نیاورد...


ابراهیم افشار


 گاهی راست گفته‌اند که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. گاهی عدو خود ماییم. عدو همان سلطان احمدشاه قاجار است که اگر در سفرش به اروپای خوش‌نشین پایش نقرس نمی‌گرفت و از درد به خود نمی‌پیچید، عمراً پروسه بازگشت میرمهدی عزیز به ایران کلید می‌خورد. شاید او همانجا در اروپا مدیر اسپور یک مملکت پیشرفته‌ای هم می‌شد و گاه برای دیدن اقربایش در شبستر به ایران می‌آمد و نهایتش همانجا در قبرستانی پاکیزه دفن می‌شد لای مرمرها و مجسمه‌هایش. حالا چه در بلژیک چه در استانبول زیبایش که کشتیارش بودند تا به ایران نرود و همانجا بماند خدمت کند. شاه اما به رعیت گفته بود آه از این پا که امانم را بریده است و رعیت افتاده بود به ترس و لرز که بلکه یک معلم اسپور پیدا کند و قبله عالم را ماساژ دهند بلکه از تلواسه بیفتد. روزی که یکی از اطبای شهیر ممالک محروسه از سلطان خواست که حتماً باید برود ورزش کند شاه نمی‌دانست که منظورش از ورزش، نرمش است. آن روزها در دایره لغات فارسی به هر نوع تمرینی ورزش می‌گفتند. مثلاً موزیسین می‌گفت من امروز ورزش موسیقی دارم. خطاط می‌گفت من امروز ورزش خطاطی دارم. یا دیگران که می‌گفتند من امروز ورزش کاموابافی و دکلمه شعر دارم. سال‌ها طول کشید تا اهالی نخستین فرهنگستان ادب و و زبان فارسی لغت ورزش را برای اسپور انتخاب کند و جا بیندازد. سال‌ها طول کشید اما آن روز که اطبا برای قبله عالم تمرین ورزش نوشتند او با اخم و تخمی شاهانه فرمود خب بروید گم شوید یا یک معلم ورزش پیدا کنید برای این پاهای مصیبت‌بار من. و چنین بود که رعایا گم شدند در کل عالم تا در جست‌وجوی آموزگاری بگردند که شاه را میهمان ورزشگری کند و آخرش یکی ندا داد که قبله عالم به سلامت باد، به حضور انور سلطان برسانید که توی ارتش آتاتورک یک سروان ایرانی هست که خیلی سال است آنجا در استامبول ورزشگری می‌کند. همچنین در معرفی میرمهدی گفته بودند کل زندگی‌اش توی بلژیک گذشته و دیگر در حوزه اسپور برای خودش اوستاکاری شده است. چنین شد که رعایا آن بدبخت فلک‌زده را که هم آبش بود و هم نانش بود از اروپا با سلام و صلوات آوردند ایران که نقرس پای ظل‌السلطان بلکه ترمیم شود. همانجا بود که معلم اسپور بلژیکی‌ها و استامبولی‌ها خطاب به قبله عالم گفته بودند این بشر البته کارهای دیگری هم بلد است. پرسیده بودند چه مثلاً؟ گفته بودند: «ورزش‌های سوئدی. ژیمناستیک. از این قبیل چیزها.» رعایا پرسیده بودند که اینها چه ورزشی است و چه برتری نسبت به زورخانه‌گری خودمان دارد؟ و میرمهدی گفته بود دوست دارد نسل جدیدی را با ورزش‌های نوین بسازد که از یللی‌تللی رفتن توی شیره‌کش‌خانه‌ها و الواتی توی خندق‌های اطراف شهر فاصله بگیرند و جمعیتی سالم باشند که بتوانند برای رشد مملکت‌شان خدمت کنند.
بیچاره میرمهدی چه می‌دانست که در مملکت رعیت‌پرور پرشیا هنوز سنت‌گراها و ضدتجددها جولان می‌دهند و همان‌ها با رگ‌های گردن برآمده‌شان و تعصب وحشتناک‌شان اجازه راه‌اندازی ورزش‌های نوین را به او نخواهند داد. او چه می‌دانست که آنها با توپیدن به او هرچه ورزشکار غیرزورخانه‌ای است را به‌عنوان آدم‌های قرتی نام خواهند برد و میرمهدی را شماتت خواهند کرد که اینها چیست که تو می‌خواهی جوانان برومند این مرز و بوم را مبتلایشان کنی؟ او اما با همه توهین‌ها و تحقیرها رواداری کرد و زبان به التماس ‌گشود بلکه راهی پیدا کند برای اثبات اینکه برادر من عقل سالم در بدن سالم است. حالا دیگر میرمهدی‌خان هم افتاده بود روی دنده غوز که هرجوری هست عین اروپاییان دارالمعلمینی باز کند و به نسل جدید معلمین ایران اصول و فنون ورزشگری یاد بدهد و نیز در کلوب اختصاصی‌اش واقع در شمس‌العماره طهران دست به آموزش رشته‌های جدیدی چون شمشیربازی و ژیمناستیک بزند تا جامعه پوست بیندازد. در آن روزهای پایانی عهد قجر که بالاخره دارالمعلمین ورزش در خیابان ناصریه به مدیریت میرمهدی‌خان ورزنده تشکیل گردید کسی نمی‌دانست نسل‌های اول و دوم قهرمانان ورزش ایران از زیر شنل همین معلمانی بیرون خواهند آمد که در همین دارالمعلمین برای تعلیم در مدارس وزارت معارف آبدیده شده‌اند. چند سال بعد از اینکه نخستین کلوب ژیمناستیک و شمشیربازی به مدیریت میرمهدی‌خان در مدرسه دارالفنون تشکیل گردید در جشن افتتاحش محصلین بسیاری هنرنمایی‌ها کردند که از جمله آنها نقاش دردانه ایران کمال‌الملک کبیر بود. آنجا که میرمهدی با اتکا بر آموخته‌هایش از آناتومی و شعاع حرکتی در بلژیک و استامبول به بچه‌ها پرش از خرک را آموزش می‌داد که آن زمان‌ها به آن می‌گفتند «چهارتخته». تخته‌ها را روی هم می‌چیدند و از رویش می‌پریدند. خسته نباشید. درمانده نباشید.
اکنون که ورزش ایران بعد از یک سده به نقطه اطمینان امروز رسیده کسی چه می‌داند که میرمهدی برای آموزش ورزش‌های سوئدی به کودکان مردم از سوی سنت‌گراها به کافرانگی متهم شد. وقتی می‌پرسیدند حالا چرا سوئدی؟ می‌گفت در سوئد مردم دسته‌جمعی می‌ایستادند و همین حرکات بدنی را برای ورزیدگی دست و پا و سر و شکم انجام می‌دادند و اسمش ماند سوئدی. آن نرمش‌های صبحگاهی شامل حرکات مخصوص سوئدی که میرمهدی‌ خود اجرا می‌کرد و جوان‌های سیخ به صف ایستاده با شمارش‌های خاص «یک، دو، سه...» از آن طریق حرکتی به جسم خمیده خود می‌دادند در نظر بقیه مردم کوچه و بازار مضحک می‌آمد. میرمهدی‌خان البته تنها مبدع و توسعه‌دهنده رشته‌های ژیمناستیک و شمشیربازی و حرکات سوئدی در ایران نبود. او یک ورزش دیگر نیز به نام بازی قلعه‌گیری ابداع کرده بود که باعث سرگرمی و ورزیدگی جماعت می‌شد. ورزشی که در آن، ورزشگرهای دو دسته به همدیگر حمله می‌بردند و قلعه خیالی هم را می‌گرفتند. ورزشی دارای مقررات ویژه بدوی که انگار پیش‌پرده و پیش‌درآمد رشته‌های سوگلی فوتبال و والیبال در ایران شده بود.

میرمهدی ورزنده اهل شبستر آذربایجان، دردانه صفی‌خان شبستری متولد سال 1261 شمسی بود. پسرکی بدآزار تحت سرپرستی برادری بداخلاق که به‌خاطر همین ناسازگاری‌ها از شبستر به مدرسه ایرانیان استامبول فرستاده شد و چندی نیز در مدرسه فرانسویان این شهر درس خواند. سپس برای مدتی در مدارس نظام عثمانی و دراویتون فرانسه و دارالمعلمین نظامی بروکسل به آموختن فن ورزش پرداخت. او در تمام این سال‌ها به‌عنوان یک ایرانی-آذربایجانی اصیل به زندگی ادامه داد تا ابوی‌اش صفی‌خان را که همیشه طالب خدمتگزاری فرزندش به خاک مادری‌اش بود مشمول‌الذمه نکند. سال 1294 هنگامی که با هزار مصیبت به خدمت وزارت معارف درآمد پایه‌های رشته‌های نوین ورزش را در ایران گذاشت و برای اثبات توانایی‌هایش بسیار آزارها و اذیت‌ها دید و شماتت‌ها و لغزخوانی‌ها شنید. با این همه او هرگز از اهدافش عقب ننشست. نخست مدرسه دارالفنون را پایگاه اصلی رویاپردازی‌های خود قرار داد و آنجا آنقدر درباره فواید ورزش سخن گفت و مسابقات ورزشی برای جوان‌ها برپا کرد که جامعه فهمید که باید به این مرد اطمینان کرد؛ مردی که در خرابه‌ای از همین ناصرخسروی امروز دارالمعلمینی راه انداخت تا برای نسل‌سازی و جامعه‌سازی از جانش بگذرد. دارالمعلمینی که به داوطلبین نجیب‌زاده‌اش سه چیز یاد می‌داد و آن شمشیربازی و ورزش سوئدی و انسانیت بود. «میری‌بالا» (به لهجه شبستریان) که شمشیربازی را از «سلیم سری» استانبولی یاد گرفته بود توانست در اولین دوره دارالمعلمین، شاگردانی چون ابوالفضل صدری، غلامحسین مفید (پدر بیژن مفید)، میراحمد صفوی، دکتر بصیر و گروهی از افسران دانشکده نظام را بپروراند که خود آنها بعد از فارغ‌التحصیلی در ساختن نسل‌های بعدی کم جان‌نثاری نکردند.
میرمهدی بعد از آنکه توسعه شمشیربازی و ژیمناستیک را به نقطه هدف رساند برای راه‌اندازی رشته‌های دیگر ورزشی جنگید که از جمله آنها یک ورزش دسته‌جمعی ناشناخته در حوالی ١٣١٢ بود که جوان‌ها اسمش را کامل نمی‌دانستند اما در توصیفش می‌گفتند «یک بازی تازه به ایران آورده‌اند که خیلی دلچسب است.» معلم‌هایی که ابتدا دوتا چوب عمودی می‌کاشتند در میدان‌های خاکی پرسنگلاخ و دو سر چوب‌ها را با طنابی یا نخی به هم وصل می‌کردند اسمش را گذاشته بودند تور والیبال و هرکس توپ وسمه‌ای را از بالای تور رد می‌کرد و توپ در زمین حریف می‌خواباند برنده بود. در این والیبال بدوی تعداد ضرباتی که بچه‌ها در یک سرویس به توپ می‌زدند مهم نبود. حتی گاهی ممکن بود تیمی توپ را با 10 ضربه یا بیشتر از روی تور رد کرده و به میدان حریف برساند. والیبال و شمشیر و هالتر و بوکس و شمشیربازی هم که پشت سر فوتبال ابتدایی راه افتاد حالا دیگر خیال میرمهدی کمی راحت شده بود. راحت از این نظر که وقتی روزنامه اطلاعات 15 خرداد 1316 در یک اعلان پرده از فعالیت‌های همه‌جانبه باشگاه ورزنده برداشت مردم متوجه شدند که حتی برای بانوان ایران نیز -البته بدون حضور مردان- در کلوب میرمهدی فعالیت‌های ورزشی دایر است: «کلوب ورزنده برای اینکه عموم ورزشکاران از حیث ورزش در رفاه باشند شعب زیر را تحت‌نظر متخصصین مربوطه دایر نموده است که هر موقع می‌توانید استفاده کنید؛ اسکریم که جزو شمشیربازی باشد هفته‌ای سه روز و روزی یک ساعت تحت نظر آقایان محمد ورزنده و حسین زندی، بوکس هفته‌ای دو روز و روزی یک ساعت تحت نظر آقایان ناطقی و فریدون داروگر، کشتی ایرانی و فرنگی هفته‌ای سه روز و روزی یک ساعت تحت نظر محمود اسحاقیان، ورزش‌های سنگین ایرانی و فرنگی هفته‌ای شش روز و هر روز سه ساعت تحت نظر آقای محمدرضا طباطبایی، ورزش‌های سبک سوئدی هفته‌ای شش روز و روزی دو ساعت تحت نظر اسفندیار شاهویر، پراندن دیسک و نیزه تحت نظر هوسپ استپانیان، بازی والیبال و بسکتبال تحت نظر اسفندیار شاهویر، ورزش‌های آکروباتیک تحت نظر میراحمد صفوی و کلاس ورزش مخصوص خانم‌ها تحت نظر یک نفر خانم متخصص که سال‌ها در این فن در اروپا تحصیل کرده. در ساعاتی که خانم‌ها مشغول ورزش می‌باشند ورود آقایان ممنوع است.»
میرمهدی که کلوبش را در سال 1296 راه انداخته بود، اولین کلوب آموزشی برای عموم مردم بود. چرا که چند سال پیش از او، کلوب ایران نیز در حوزه ورزش راه افتاده بود که بیشتر متعلق به اشراف‌زادگان و نجبا و نمایندگان سیاسی خارجی بود و سوارکاری و چوگان را از اهم فعالیت‌هایش معرفی می‌کرد. حالا هرچه ورزنده در حوزه آموزشی ورزش جان می‌کند می‌دانست که بدون ساختن و توسعه ورزشگاه‌های اختصاصی، کار او به منزله آب در هاون کوبیدن خواهد بود. اصرارها برای ورزشگاه‌سازی بالاخره در سال 1313 نتیجه داد و وقتی دولت علیه تصمیم گرفت این نقص را جبران و در چهار گوشه تهران فسقلی آن روزگار ورزشگاه‌های بزرگی ایجاد کند. آن تهران یک مربع شش در شش (کیلومتری) بود که در هر ضلعش سه دروازه داشت. دروازه‌هایی که هر کدام در میان خندق‌هایی به عمق سه در سه (متر) محاصره شده بود. ابتدا زمین‌های بایر برای ساخت ورزشگاه‌ها را در خارج از محدوده این دروازه‌ها خریدند و آرام آرام کار به آنجا رسید که خندق‌ها را پر کنند و دروازه‌ها را خراب. و بدین ترتیب آن ورزشگاه‌های ده هکتاری در دل پایتخت قرار گرفت. در ضلع شرقی‌اش زمین ورزش اکبرآباد دولاب را ساختند. در ضلع غربی‌اش زمین اکبرآباد باغ‌شاه را. در جنوب طهران ورزشگاه باغ فردوس روی خاک قبرستان قدیم پایتخت تاسیس شد. و آرام آرام وقتش رسید که ورزش ایران با کشورهای دنیا مراوده برقرار کند. بعد از آنکه فدراسیون‌ها تأسیس شد و با کنفدراسیون‌های جهان بر سر عضویتش نامه‌نگاری کرد، نوبت به مردانی رسید که باید سیستم‌های کلان ورزش کشورها را بررسی و برای ایران الگوسازی کنند. در آن هنگام بود که 30 نفر از معلم‌های ورزش به سرپرستی دکتر علی کنی (فوتبالیست و استاد دانشگاه، معروف به نام علی براوو) به معاونت اسدآقا سکاکی به ایتالیا رفتند. آنها دم امجدیه سوار یک اتوبوس شدند و تمام کشورهای اروپایی را به ترتیب چرخیدند تا رسیدند به رم- شهر بی‌دفاع! و بدین ترتیب سیستم‌های زیربنایی ورزش کشورهای سوئد و نروژ، هلند، بلژیک، فرانسه را از خاطر گذرانده و  بعد از ٦٠ روز مسافرت، ١٧ هزار کیلومتر راه گز کردند تا از مراکز ورزشی پیشرفته جهان و المپیک دیدن کنند و دوباره دم در امجدیه پیاده شوند. این دور و درازترین سفر ایرانیان در طول تاریخ ورزش بود.

  میرمهدی ورزنده نخستین تکنوکرات ورزش کشور بود و خبر بازگشت او از اروپا - بعد از اتمام تحصیلاتش - که به طهران رسید قبل از هر چیزی و هر کسی مفتش ورزش کشور را به فکر استقبال واداشت. مفتش همان ابوالفضل‌خان صدری بود که بعدها به عنوان اولین رئیس ورزش کشور و رهبر کمیته المپیک ایران شناخته شد. در آن قحطی دانش و معارف به ویژه در حوزه اسپورت، ابوالفضل‌خان نخست به این فکر افتاد که از این مرد بزرگ به گونه‌ای استقبال شود که دیگر هوس بازگشت به اروپا را از سر بیندازد و نمک‌گیر شود. او به فوریت تمام نامه‌ای به قاعده به وزارت معارف و اوقاف و صنایع مستظرفه کشور نوشت و پیشنهاد داد که از هر مدرسه بیست نفر جمع بشوند و بروند به پیشباز میرمهدی‌خان که از اروپا برای خدمت به کشور در حال بازگشت است. در آن سال‌های قحطی و وبا و سلطه یالانچی‌پهلوان‌ها ایران حتی به اندازه انگشتان یک دست هم دانشجوی خارج‌نشین در حوزه اسپورت نداشت. بیشتر دانشجویان اعزامی در رشته‌های پزشکی و مهندسی و صنعت تحصیل می‌کردند و به این خاطر بود که همین تک و توک آدم‌های تحصیلکرده ورزشی را هم خود اروپاییان روی هوا می‌قاپیدند. طرف باید خیلی وطن پرست بود که آن همه امکانات و سرخوشی را ببیند و اغفال نشود و برگردد به آن طهران گگوری که در آنجا خر صاحبش را نمی‌شناخت. بدبخت میرمهدی بعد از رسیدن به تهران و دیدار با خاندان، هر جا که می‌رفت التماس می‌کرد که کلاس‌های آموزش شمشیربازی و ورزش‌های سوئدی و ژیمناستیک برگزار کند اما جماعت طاعون‌زده مدیران، اول یک نگاه می‌کردند به هیکل قناس‌اش و با تمسخر گفتند تو با این جثه‌ات می‌خواهی ورزش‌های نوین را در ایران راه بیندازی؟ تو می‌خواهی زورخانه‌ها را تعطیل کنی که قرتی‌بازی جایش را بگیرد؟ این جملات او را از صرافت خدمت می‌انداخت و در تمام این لحظات میرمهدی خون می‌گریست اما پا پس نمی‌کشید. جامعه خموده و عقب‌مانده ایرانی که از علم ورزش جهان چیزی جز شنا رفتن‌ و شکم گنده کردن‌ در زورخانه‌ها نمی‌دانست و از قافله روز دنیا عقب بود طالب هیچ تجددی نبود. باز گلی به جمال ابوالفضل‌خان صدری که وقتی خبر بازگشت میرمهدی‌خان را شنید گل از گلش شکفت و به عنوان «مفتش» ورزش مدارس دولتی در نامه‌ای خطاب به ریاست اداره کل معارف (دایره ششم) نوشت که رخصت بدهید امکاناتی فراهم شود که به همراه منتخبی از دانش‌آموزان مدارس طهران، در یکی از دروازه‌های خندق‌های طهران به استقبال میرمهدی‌خان ورزنده بروند و قدمش را گرامی بدارند اما دایره ششم که محل مفت‌خوری سنت‌گراها و ضدتکنوکرات‌ها بود در جوابش آب پاکی روی دست ابوالفضل‌خان ریخت و نوشت «این قبیل اقدامات باید داوطلبانه باشد نه اجباری». بعد از این ماه‌ها بود که رابطه دلی ابوالفضل و میرمهدی از روز نخست حضور ورزنده در ایران تا گشایش دارالمعلمین و کلوب شمس‌العماره، تا بعدترها که دو نفره اداره کل ورزش کشور را به دست گرفتند به نحو احسن باقی ماند. ابوالفضل‌خان صدری زودتر از میرمهدی مرد و بعد از دهه‌ها عرق ریختن در راه توسعه ورزش کشور در حالی که به عنوان سرپرست کاروان در المپیک 1952هلسینکی شرکت کرده بود ناگهان با مرگ آن هم درست در روز پیش از افتتاح بازی‌ها در دهکده المپیک بیعت کرد و کاروان ایران را سوگوار. در آن روزهای غم‌انگیز امامعلی حبیبی ببر مازندران شب‌ها بالای سر جنازه او در المپیک هلسینکی قرآن می‌خواند و ثوابش را به روح او فوت می‌کرد.
برخلاف صدری که در میدان ورزش مُرد، ورزنده در تنهایی و غربت از دست رفت. او در پیرانه‌سری در حالی که بعد از تصادف با یک تاکسی در تهران مصدوم شده بود، خانه‌نشین شد و بعد از دلشکستگی از دست مدیران کلان مملکتی، به استانبول مهاجرت کرد تا نزد دخترش زندگی کند و همانجا ورقه مرگ را امضا کرد.

  بدبخت آن نسل اولیه مدیران و ورزشکاران ایران که نمی‌دانستند دست خالی از کجا شروع کنند و به کجا ختم کنند. دنیا از ورزش و تربیت‌بدنی به عنوان وسیله‌ای برای جامعه‌سازی استفاده می‌کرد و پروسه قهرمان‌پروری را در راه همبستگی ملی و افزایش غرور ملی با دقت تمام به پیش می‌برد اما ما هنوز اندر خم یک کوچه بودیم. هنگامی که ورزش‌های نوین در اواخر عصرقجر از بلاد غرب وارد ایران شد و جوانان ایرانی را به مشغولیتی جسمانی و روحانی دعوت کرد جامعه پر از نخوت و سستی و خرافات و بیکاری بود و ابتدا در برابر خواص ورزش‌های نوین مقاومت‌ها کرد و در چنین شرایطی نسل اول مدیران ورزش ما خون دل‌ها خورد تا در آن بی‌پولی‌ها و تنگدستی‌ها جوانان شریف و شجاعی بپروراند که از هیچ، همه چیز بسازند و کاخ رویاهای خود را آجر به آجر با دست نحیف خود بالا ببرند. اکنون دنیا سال‌های سال بود که از ورزش، جان‌پناهی برای شهروندانش ساخته بود و با برگزاری المپیک‌ها، برای خود راه رستگاری می‌جست اما ما چنان غرق در خمودگی و ناآگاهی و فقر بودیم که هرگاه دعوت‌نامه‌های رسمی کمیته بین‌المللی المپیک به دست‌مان می‌رسید که جهت حضور در تالارهای المپین‌ها حضور به هم رسانیم، به جای شادی و سرور غرق در اندوه می‌شدیم و کاسه چه کنم‌ چه کنم به دست می‌گرفتیم. مدیران‌مان عزا می‌گرفتند که خدایا اکنون ورزشکاران‌مان را با کدام پول عازم ینگه ‌دنیا کنیم؟ قحطی، گرسنگی، ناامنی، جهالت مدام و هزار درد بی‌درمان، گریبان مردم را گرفته بود و تکنوکرات‌ها در پستوها افتاده بودند و آرمانگراها در محبس‌ها. مردان وزارت معارف و صنایع مستظرفه می‌دانستند که باید در کنار توسعه خط‌آهن و کشاورزی و آموزش و پرورش، نیم‌نگاهی نیز به پرورش افکارعمومی و سلامتی‌جمعی در سایه ورزش داشت تا رستگاری جوان‌هایش را به چشم ببیند. ابوالفضل صدری و میرمهدی ورزنده در سال 1318 که اولین دوره مسابقات متمرکز قهرمانی کشور در تهران برگزار شد، از اینکه حاصل زحمات خود را می‌دیدند روی پای خود بند نبودند. آنها چه می‌دانستند که دو سال بعد با حمله ارتش متفقین به ایران تمام رشته‌هایمان پنبه خواهد شد؟ وقتی دعوتنامه کمیته بین‌المللی المپیک به ایران رسید که خود را برای بازی‌های المپیک توکیو 1940 آماده کنید، مدیران ورزش ایران خجالت کشیدند که مثل دوره‌های قبلی المپیک، باز نامه پوزش‌خواهی بفرستند و اعزام کاروان ایران را به دوره بعد موکول کنند. آنها درصدد بودند فرصتی بخرند تا برای اداره تربیت‌بدنی در بودجه‌بندی سالانه دولتی پولی منظور شود که کفاف هزینه طیاره و بودجه غذای قهرمانان اعزامی را بدهد. سال 1318 مبدأ یک حرکت بزرگ در ورزش ایران بود. حالا وزارت فرهنگ تصمیم گرفته بود برای اعزام ایرانیان به المپیک جهانی، نخست مسابقه‌های قهرمانی کشور را در داخل برگزار کند و سپس ضمن مطالعه‌ای در داشته و نداشته‌ها و باید و نبایدهای خود به ویژه در حوزه نیروی انسانی‌اش، جریان اعزام کاروان ایران به المپیک را عملیاتی کرده و نام ایران را در میان کشورهای المپیکی پرآوازه نماید. هنگامی که اولین دوره مسابقات قهرمانی کشور با داداردودور فراوان در تهران برگزار شد و تمام قهرمانان کشوری گرد هم آمده و رکوردگیری کردند تا وضعیت خود را با حدنصاب‌های ورودی المپیک مقایسه کنند، ما باز هم موفق به اعزام کاروان به المپیک 1940 نشدیم و تنها بعد از دو دوره بعدش بود (1948) که نخستین کاروان پا در رکاب گذاشت تا لندن را آباد کند و برگردد.
همین مطالعه بخشنامه وزارت فرهنگ و اداره تربیت بدنی ایران در تیر ماه سال 1318 نشان می‌دهد که مدیران نسل اول ورزش ایران که از عموم مردم به حضور عملی در مسابقات قهرمانی کشور متمرکز در ماه‌های نیمه اول پاییز دعوت کرده بودند با وجود دست خالی چه تفکرات درخشانی در سر داشتند. بخشنامه‌ای که البته بیشتر به رنجنامه و فریادنامه می‌ماند و در آن حتی به مستخدمین ادارات خود نیز تأکید شده بود که اگر در رشته‌ای ورزشی دارای استعداد و جربزه هستند برای حضور در مسابقات قهرمانی ایران اقدام کنند تا از دل همین رقابت‌ها بهترین قهرمانان برای اعزام به المپیک 1940 انتخاب شود. تازه دو سال بعد از این قهرمانی کشور بود که وقوع جنگ ‌جهانی دوم عملاً اجازه برگزاری‌ المپیک را در توکیو نداد و ایران نیز به خاطر حمله ارتش متفقین عملاً ورزش خود را دچار فروپاشی دید. با اینکه ژاپنی‌ها برای برگزاری بازی‌های المپیک 1940 چهل میلیون دلار تصویب کرده بودند اما دوسال پیش از آن تاریخ رسماً انصراف دادند و آه ما ایرانی‌ها به آسمان رفت که چرا ورودمان به صحنه المپیک‌ها دائم با بن‌بست مواجه است؟ نه تنها المپیک توکیو 1940 به دلیل جنگ تعطیل شد که گسترش ویرانی‌های بجا مانده از آن، باعث شد تا لندن میزبان المپیک 1944 نیز نتواند بازی‌ها را برگزار کند و المپیک، هشت سال تمام در اسارت جنگ ماند و بالاخره بازی‌های 1948 لندن آرزوی در خفا مانده ایرانی‌ها را برآورده کرد و فرصت مناسبی برای صلح جهانی پدید آمد تا ایرانیان حدود 8 سال بعد از برگزاری اولین دوره قهرمانی کشور خود شانس‌شان بزند و عازم المپیک 48 لندن شوند. داستان هرچه که باشد از شجاعت و کیاست شگرف مدیران نسل اول ورزش ایران کم نمی‌کند که با چه ریاضتی و برای اولین بار قهرمانی کشور را به بهترین شیوه برگزار کردند و اطلاعات کاملی از داشته‌های ورزشی خود به دست آوردند تا بفهمند در کجای قله‌ها و یا دره‌های ورزش جهان ایستاده‌اند. حالا خواندن همان بخشنامه سراسری صادره از اداره تربیت بدنی و پیشاهنگی ایران به شماره 4102- مورخ 11/4/1318 و خطاب به رؤسای ادارات کارگزینی برای دعوت ورزشکاران به حضور در اولین دوره قهرمانی کشور و پشت‌بندش اعزام به «الومپیک»، شیرینی‌ها در دل دارد:
به وسیله تمام کارمندان و مستخدمین تابعه آن اداره در میان تمام طبقات اهالی و اصناف جست‌وجو نموده و اشخاصی را که استعداد و لیاقت ورزشی دارند و می‌توان با قدری توجه، آنها را برای شرکت در یک یا چند نوع از مسابقه‌های مذکور در آیین‌نامه آماده نمود از هر طبقه که باشند به وسیله مقتضی تشویق به مشارکت نموده و آنان را به اداره تربیت‌بدنی در پایتخت و ادارات فرهنگ و انجمن‌های تربیت بدنی در شهرستان‌ها معرفی نمایند.
به تمام کارمندان و مستخدمین تابعه آن اداره که شخصاً لیاقت و استعداد شرکت در مسابقه‌های ورزشی دارند، دستور دهند که به تمرینات ورزشی پرداخته و در هر نوع از مسابقه‌ها که سابقه و تخصص دارند شرکت جویند و خود را برای شرکت در بعضی مسابقه‌ها آماده نمایند. در ضمن پنج نسخه آیین‌نامه ارسال و مفاد آن را به اطلاع تمام کارمندان آن اداره برسانید و از نتیجه اقدامات، ادارات تربیت‌بدنی را آگاه سازید (امضای کفیل وزارت فرهنگ). طفلک‌ها در خیابان‌ها و بیابان‌ها دنبال قهرمانان خودرو می‌گشتند!
  حالا ورزنده نیست که تعریف کند با اینکه ما در اولین سفر برون‌مرزی خود به بادکوبه 1305 سدشکنی کردیم اما بازی برگشت تمام پنبه‌هایمان را رشته کرد. وقتی از بادکوبه‌ای‌ها در تهران 11 گل خوردیم فوتبال برای مدتی تعطیل شد. انگار نطفه نخستین سفر برون‌مرزی تیم فوتبال ایران، با شوم‌بختی بسته شده بود. بدطالعی کلوب منتخب پرشیا با دو سانحه بزرگ اتومبیل مصادف شد که در تصادف نخست به محض رسیدن پای توپچی‌ها به بیرون مرز خبر رسید که ستاره موسیقی ایران - درویش‌خان - در خیابان امیریه طهران دچار قضا و بلا شده و درگذشته است و همین داستان، قلب «خان‌سردار» تک ستاره تیم ایران را جریحه‌دار کرد. دو روز بعد از ورود تیم به باکو نیز تلگرافچی‌های انزلی خبر دادند که اتومبیل «دوج» حامل ستاره‌های ایرانی هنگام عزیمت به سمت کشتی‌های خزر، در جاده رشت به انزلی تصادف خونباری کرده‌اند؛ تصادفی که پر از کشته و مصدوم بود اما به توپچی‌ها خوشبختانه آسیبی نرسید.
سه‌شنبه 24 آبان 1305 بود که تیم ملی ایران به سرپرستی میرمهدی ورزنده به سمت بندرانزلی حرکت کرد و روز دوم آذرماه به آن سوی خاک پا گذاشت. آن روزها فقر اجتماعی چنان گسترده بود که فوتبال، محلی از اعراب نداشت و هیأت دولت مجبور شد لایحه‌ای اضطراری درباره کمک چهارصدتومانی برای اعزام این تیم تدارک ببیند (هفتم آبان). بالاخره کلوب ایرانی‌ها با سلام و صلوات از تهران عازم شهر بادکوبه شد و در بلاد بین راه به شدت مورد پذیرایی قرار گرفت. در باکو کارگران ایرانی شاغل در صنعت‌نفت منطقه قفقاز، برای دیدن هموطنان خود سر از پا نمی‌شناختند و از جان و دل به تشویق ایرانی‌ها می‌آمدند. اگرچه رهبری و سرپرستی این گروه بدوی با میرمهدی‌خان ورزنده بود اما بازیکنان نخستین تیم اعزامی، تحت نظارت خان‌خانان دروازه‌بان معروف ایرانی که سابقه گلری در سوئیس را هم داشت و نیز حسن مفتاح انتخاب شد. در این تیم نه تنها سه برادران خان‌سردار (حسین‌خان، احمدعلی‌خان، حسینعلی‌خان) حضور داشتند بلکه افسانه‌هایی مثل حسین صدقیانی (افندی)، علی کنی (علی براوو)، محمدعلی شکوه، رضاقلی کلانتر، هراند گالوستیان، پُل، یوسف سمرقندی، امیرعلی اصلانی، حسن مفتاح، کریم زندی (کریم سیبیل)، اکبر حیدری (اکبر توفان)، ناصر اخوی‌ها، ناصر انشا و عزیز اقتدار (عزیز قبله) نیز شرکت داشتند. نسلی که تمام افتخارش به بازی با توپ‌های لیسری بود؛ توپ‌های تشکیل شده از یک رویه چرم و یک رویه لاستیک. دهانه توپ نیز مثل دهانه پوتین، دارای بند چرمی بود. تویوب لاستیک را «وسی» می‌نامیدند که با تلمبه باد می‌شد و آخر سر با چیزی به نام «لیسر» - شبیه جوالدوز - بندهای توپ را می‌بستند. گاهی هم تویوپ لاستیک‌ها مثل تویوپ اتومبیل‌ها، پنچر می‌شد که مجبور بودند آن را پنچر‌گیری کنند. نسلی که برای چنین توپی له‌له می‌زد و خود با ناخن دست خود بیابان‌های اطراف تهران را از سنگلاخ پاک می‌کرد نهایتش چهارتا چوب پشه‌بند و طناب هم قاطی اسبابش می‌کرد که از آنها دروازه‌ای بسازد و کاخ آرزوهایش را در آن جست‌وجو کند.
میرمهدی ورزنده نه تنها سرپرست این تیم بلکه گزارشگر اعزامی این گروه نیز بود. به عبارتی دیگر او نخستین خبرنگار اعزامی در ورزش ایران به خارج از کشور بود. روزنامه اطلاعات دوم آذر 1305 در شماره 85 خود (دو صفحه، به قیمت چهارشاهی و به شماره تلفن 444) طی گزارش کوتاهی در صفحه اول خود درباره تیم اعزامی به بادکوبه نوشته است: «از بندرپهلوی اطلاع می‌دهند سه نفر آقایان باقراوف، مرادوف و میسیو پارسادانف از طرف اداره فوتبالیست‌های قفقازیه به اتفاق آقای حسن‌زاده ارشدی رئیس هیأت محصلین ایرانی در مدارس‌ عالی قفقاز، برای استقبال از هیأت فوتبالیست‌های ایرانی، از بادکوبه وارد بندرپهلوی گردیده و پس از اجرای مراسم استقبال و پذیرایی از ورزشکاران ایرانی تحت ریاست آقای ورزنده، به سمت بادکوبه عزیمت نمودند. مطابق اطلاع واصله، هیأت فوتبالیست‌های ایرانی وارد بادکوبه شده‌اند».
در حالی که تیم اعزامی در نوستالژیک‌ترین سفر خود عازم اتجاد جماهیر شوروی بود و از شادی در پوست خود نمی‌گنجید، روزنامه اطلاعات همین شماره دوم آذر، کنار گزارش اعزام کلوب ایرانی، خبر تصادف درویش‌خان را چاپ کرد. سلطان بلامنازع موسیقی سنتی ایران و ردیف‌شناس بزرگی که در تصادف با درشکه جان به جان‌آفرین تسلیم کرده بود: «دیشب در خیابان امیریه واقعه اسف‌انگیزی رخ داده و آقای غلامحسین درویش‌خان در نتیجه تصادف اتومبیل با درشکه فوت می‌نمایند. اتومبیل مزبور از جلوی درشکه که ایشان در آن بوده‌اند غفلتاً تصادف و به طوری به درشکه می‌خورد که اسب‌های درشکه را تلف نموده و مشارالیه را زیر می‌گیرد. پس از وقوع حادثه، فوراً مأمورین پلیس آقای غلامحسین‌خان را که مشرف به فوت بوده به مریضخانه نظمیه می‌برند. فوراً اطبا در مریضخانه حاضر شده و ایشان را تحت معالجه قرار می‌دهند ولی مشارالیه حالش سخت و مقارن نصف‌شب دار فانی را وداع می‌گوید. شوفر اتومبیل در همان موقع فرار نموده ولی اتومبیل تحت توقیف درآمده است».
در همان روز تصادف درویش‌خان، صدها فرسنگ دورتر از خیابان امیریه که جامعه موسیقی ایران را در سوگ نشانده بود، قضا و قدرها کم مانده بود که ستاره‌های فوتبال ما را نیز در سانحه اتومبیل نابود کند. روزنامه اطلاعات 5 آذرماه در این باره می‌نویسد: «از بندرپهلوی (انزلی) تلگرافاً اطلاع می‌دهند یک اتومبیل دوج که شامل هفده نفر مسافر فوتبالیست‌های ایرانی، ارمنی و روسی بوده، دیشب از رشت به بندرپهلوی وارد و به دیوار پورت (بندر) مصادف شده، هشت نفر از مسافرین اتومبیل فوت نمودند و بقیه با شوفر، مجروح و خطرناک می‌باشند. از این چند نفر ممکن است شوفر به سلامت بماند. علت آن هم این است که اتومبیل بی‌چراغ حرکت می‌کرده است».
روزنامه اطلاعات ششم آذرماه 1305 نیز نوشت: «از بادکوبه اطلاع می‌دهند هیأت فوتبالیست‌ها در تحت مراقبت آقای ورزنده، با رعایت حیثیات و احترامات وارد و با بهترین کلوب‌های آنجا مسابقه داده‌اند و در مسابقه مزبور جمعیت کثیری تماشاچی حضور یافته و مأمورین ایران و خارجه حضور داشتند. عموم حضار و جراید آنجا تصدیق نمودند که با (وجود) عدم‌آشنایی به ترتیب بازی و شرایط آن و خرابی زمین بازی، کلوب ایران به خوبی از عهده برآمده. در دو دفعه اول دو مرتبه بردند و در نتیجه چهار بر سه به نفع آذربایجانی‌ها ختم شد. خان‌خانان با مقاومت فوق‌العاده دروازه‌بانی نموده، توجه حضار را جلب نمود.» نور به قبرت ببارد خان.

  میرمهدی ورزنده، پدر ورزش‌های نوین در ایران در دهه‌های آخر عمرش چنان دلشکسته بود که خود را منزوی کرده و در سی چهل سال آخر عمرش کمتر کسی از او خبر داشت. وقتی بیژن رویین‌پور مفسر کشتی کیهان‌ورزشی در سال 1354 برای تهیه گزارش و عکس به استامبول رفته بود ناگهان خبری از او آورد و مردم تازه فهمیدند که استاد به حالت قهر موطن خود را ترک کرده و سر از همان جایی در آورده است که در نوجوانی اقامت داشت تا درس نظامی‌گری و اسپورت بخواند. همانجا که ترک‌های آناتولی بعد از فارغ‌التحصیلی میرمهدی در بلژیک و بازگشت به استامبول، به صرافت استخدامش افتاده بودند اما دل میرمهدی خان بعد از این همه سال دوری، لک زده بود برای وطنش. حالا که بیژن خان خبر از میرمهدی 93 ساله آورده بود همه خوشحال بودند که پیر و مرادشان را دوباره پیدا کرده‌اند و سزا نبود که مردی بزرگ و شگرف در حد او یک قطره آب شود و در خاکی دور بچکد و کسی ازش خبری نداشته باشد. تصویری که بیژن خان در مقاله‌اش از ورزنده داده بود مردی کوتاه‌قد و مهربان و مغموم بود که در خیابان‌های استامبول کلاه‌شاپو بر سر می‌گذارد و شبیه سیاستمداران قدیمی عصر قجر می‌شود. آن روزها دختر ورزنده از دانشکده هنرهای زیبای استامبول فارغ‌التحصیل شده بود و با برگزاری نمایشگاه‌های نقاشی، نام پدر را در اروپا زنده نگه داشته بود. بیژن که ورزنده را در سالن کشتی ترکیه دیده بود می‌گفت هنوز در کهنسالی، سریع‌الانتقال و فرز و چابک است و نمی‌توان باور کرد که چیزی حدود یک قرن از زندگی‌اش گذشته است. آن روزها بسیاری از قدیمی‌های ورزش گمان می‌کردند که استاد ورزنده در رباط کریم شهریار زندگی می‌کند اما گزارش توصیفی رویین‌پور از جام کشتی «طیار یالاز» استامبول نشان می‌داد که پیرمرد دوست‌داشتنی در خانه دخترش اقامت دارد. پیرمرد بعد از شنیدن خبر ورود تیم ملی کشتی کشورش به ترکیه، قوطی شیرینی در دست، خود را به اردوی ایران رسانده و کشتی‌گیران ایرانی را چنان در آغوش گرفته بود که انگار فرزندانش را بعد از این همه سال پیدا کرده است. میرمهدی هر روز در تالار کشتی «اسپور سرگی سرایی» استانبول حضور می‌یافت تا بوی کشورش را از گوش‌شکسته‌های هموطنش بگیرد و دلش آرام شود. هنوز در 93 سالگی چنان شور داشت که کشتی‌گیران ایرانی را تشویق می‌کرد و هنگامی که خلیل رشیدمحمدزاده روی سکوی مدال طلا رفت گل از گلش شکفت اما همه زندگی او در شکفتن خلاصه نبود بلکه پژمردن نیز داشت. وقتی غصه‌هایش را برای بیژن تعریف کرده بود تازه فهمیده بودیم که پیرمرد در پیرانه‌سری چه نامردمی‌ها دیده است. گفته بود: «از اینکه در خانه دخترم در استامبول زندگی می‌کنم سرحال و شاد نیستم و با وجود زندگی درازمدت در این شهر، دلم حضور در وطنم را می‌خواهد، در همان روستای شهریار که پیش از این زندگی می‌کردم اما در واقع من امسال از شدت غم و غصه به این شهر پناه آوردم چون در رباط‌‌‌ کریم شهریار، مردی که سال‌ها از خانه و اموالم محافظت می‌کرد و من به او از چشمانم بیشتر اطمینان داشتم خیانت کرد و در غیاب من که برای انجام کاری به تهران رفته بودم اموال مرا فروخته و هزاران تومان به جیب زد. به مقامات قضایی شکایت کردم اما از شکایتم نتیجه‌ای نگرفتم. هنگامی که دخترم متوجه ناراحتی‌ام شد به تهران آمد و مرا به خانه‌ا‌ش در استامبول آورد.»
استاد ورزنده از خاطرات روزهای سوارکاری در شبستر گفته بود که هرگاه روی اسبش می‌نشست توفانی به پا می‌شد. از همان ایام نوجوانی که به استامبول رفته و در دبستان ایرانیان ثبت‌نام کرده بود. از حضور در مدرسه نظامی استامبول گفته بود. از اینکه در اغلب رشته‌های ورزشی - مخصوصاً کشتی، مشتزنی، وزنه‌برداری و شمشیربازی- قهرمان شده بود و پس از آموختن شمشیربازی از استاد«مسیو موآرد» فرانسوی، برای ادامه تحصیل به بلژیک رفته بود و در بازگشت به ایران رشته‌های نوین را در وطنش راه انداخته و البته به احمدشاه قاجار نیز سوارکاری یاد داده بود! از تدریس در مدرسه نظام تهران تعریف‌ها کرده بود که مربی ورزش ولیعهد شده بود. پیرمرد با دلشکستگی تمام اعتراف کرده بود که «اوایل در تهران، خوب تحویلم نگرفتند. ایرانی‌ها اصلاً نمی‌دانستند که ورزش چیست. می‌گفتند از ترکیه یک کچل آمده، فیس می‌کند. آدمی است دلقک و اصرار دارد که جوان‌ها دست و پای خود را تکان دهند!» مرد دل‌گرفته و غمگین به بیژن گفته بود معلوم نیست کی به وطنم برگردم. شاید یک ماه دیگر، شاید یک سال و شاید هرگز برنگردم. او از مقامات ورزش ایران به شدت گلایه کرده بود که هیچ به فکرش نیستند و امثال او را به امان خدا رها کرده و سال به سال ازشان سراغی نمی‌گیرند. گفته بود: «من از هیچ چیز ناراحت نمی‌شوم، مگر قدرنشناسی مقامات نسبت به خدمتگزاران ورزش. مگر همین. فقط همین.» طفلی میرمهدی‌خان شبستری نمی‌دانست که این قدرناشناسی از ازل تا ابد در جوهره مدیران ورزش ایران جا خوش کرده است و راه دررو ندارد.

  نور به قبر امیر ببارد که کلیت ورزش ما نخست مدیون تعقل و تفکر او در تأسیس مدرسه دارالفنون است که برای نخستین بار موضوعی به نام ورزش‌های نوین و پرورش قهرمانان را سبب‌ساز یافت و جاده «ورزشگری» را برای اکنونیان گشود. این در زمان حکومت ناصرالدین‌شاه بود که دارالفنون به عنوان نخستین دانشگاه ایرانی برای آموزش علوم و فنون جدید در نظر گرفته شد و خیابان ناصرخسرو، مهد بچه‌محصل‌هایی شد که می‌خواستند برای آبادانی وطن، مجهز به دانش روز و سلامت جسمانی باشند. نور به قبر امیرکبیر ببارد که وقتی از سفر روسیه برگشت، انگشت روی آموزش‌عالی گذاشت. گیرم خود زیاد زنده نماند که شکل‌گیری دارالفنون دردانه‌اش را ببیند و روحش تازه شود، چرا که در همان هنگام که نخستین دسته از اساتید فرنگی چشم‌آبی از اتریش وارد تهران شدند تا پرورش نوباوگان وطن را در این مدرسه به دست گیرند، او دو روز قبلش اسیر دست تبعیدکنندگان بیرحمش شده بود. درست در همان روز یکشنبه ششم دی ماه 1230 که دارالفنون با 30 شاگرد رسماً گشایش یافت، میرزاتقی‌خان امیرکبیر 13 روز بعدش از بین رفت و مرگ او حتی معلمان فرنگی را هم به سوگواری نشاند.
دارالفنون پرورش نخستین نسل ورزشکارانش را به دست میرمهدی‌خان ورزنده سپرد که اولین فارغ‌التحصیل رشته ورزش در اروپا بود و با بازگشت خود کمک شایانی به راه‌اندازی ورزش‌های نوین کرد. بخش اعظمی از قهرمانان نسل اول ورزش ایران در دل همین مدرسه پرورش یافتند. از همان ابتدای تأسیس دارالفنون، سالن تئاتری که کمتر مورد استفاده قرار می‌گرفت به تعلیم ورزش توسط استادان اتریشی اختصاص یافت و ورزش هارمونیک و منظم و آکروبات تحت عنوان ورزش‌های سوئدی توسط آنها به دانش‌آموزان تعلیم داده شد. بعدها که باشگاه دارالفنون راه افتاد همه‌روزه علاوه بر برگزاری کلاس‌های ورزش دانش آموزان در دو نوبت صبح و بعدازظهر، عصرها نیز در اختیار بهترین قهرمانان ورزش ایران قرار می‌گرفت.
شاید بیشترین خوشحالی ورزنده وقتی به چشم آمد که دبیرستان البرز (کالج آمریکایی‌ها) 22 سال بعد از دارالفنون پا به عرصه حیات گذاشت و برای اولین بار رشته‌هایی چون فوتبال، والیبال و بسکتبال در دوران رهبری دکتر جردن در این مدرسه راه افتاد. دکتر جردنی که به حدی برای تربیت رفتاری جوجه‌محصل‌هایش هیجان به خرج می‌داد که دستور داده بود هر بچه‌محصلی که دروغ بگوید برای هر دروغش ده شاهی باید جریمه شود و در جیب هر محصلی که سیگار پیدا شود یک تومان جریمه بپردازد! نسلی که میرمهدی و دکتر جردن را با هم داشت بدیهی بود که شکست
نخورد.

  آخر و عاقبت بنیانگذاران ورزش در ایران چنان تلخ است که انگار همگی با هم عاق شده‌اند. پلان پایانی زندگی مثلث بنیانگذاران ورزش ایران -متشکل از «میرمهدی ورزنده، حسین صدقیانی و فریدون شریف‌زاده» که هر سه حدود یک قرن و اندی پیش در استامبول تحصیل کرده بودند- با وجود تمام خدمتی که به ورزش ایران کردند توأم با جانگدازی و عسرت و شکست‌خوردگی بوده است. صدقیانی پدر فوتبال ایران چنان در سال‌های آخر در تنگدستی افتاد که در تنهایی دق کرد و همسرش -فریده خانم- پیرارسال در خانه سالمندان ولنجک درگذشت. میرمهدی ورزنده در حالی که در اوایل دی ماه سال 1454 پسر ارشدش مهندس مسعود ورزنده در آمریکا هنگام شنا، سرش به لبه استخر برخورد کرده و افلیج شده بود را از دست داد و چند سال بعد در حالی که دار و ندار زندگی‌اش را بالا کشیده بودند چنان افسردگی گرفت که مجبور شد برای گذراندن سال‌های پایانی زندگی‌اش به نزد دخترش در استامبول کوچ کند و همانجا با زندگی وداع گوید در حالی که آرزو داشت در موطن‌اش «شبستر» آذربایجان‌ خاک شود. فریدون شریف‌زاده پدر بسکتبال ایران هم چنان در بی‌خبری درگذشته که کسی از قبرش و سالمرگ‌اش خبری ندارد. این است مثلث انهدام و فراموش‌شدگی. مثلث نخبگان از یاد رفته. مثلث مفت‌بازان.
فریدون شریف‌زاده اولین داور بسکتبال در ایران بود. بنیانگذار و پدر بسکتبال نوین ایران، در سن ۱۲ سالگی برای تحصیل به استامبول رفت و چند سال بعد با معروفیت در رشته‌های بسکتبال، والیبال، فوتبال و دوومیدانی انگشت‌نما شد. بیش از ده سال پیراهن باشگاه گالاتاسرای را بر تن کرد و به مدت سه سال (از 1933 تا 36) کاپیتان و مربی تیم‌های بسکتبال و والیبال این کلوب نامدار بود و گالا را بارها قهرمان ترکیه کرد. او بعد از آنکه عناوینی چون رکورددار کسب امتیاز و بازیکن سال بسکتبال ترکیه را به دست آورد چنان مورد توجه محافل ورزشی این کشور قرار گرفت که جراید استامبول اظهار تأسف کردند از اینکه چرا او به علت خارجی بودن نمی‌تواند تیم ملی ترکیه را همراهی کند. فریدون وقتی عرصه را بر خود تنگ دید به فکر بازگشت به وطن افتاد و در سال ۱۳۱۴ مربیگری تیم بسکتبال کالج البرز تهران را به عهده گرفت و بعدترها نسلی شجاع از بسکتبالیست‌های ملی ایران از زیر شنل او بیرون آمدند. متأسفم از اینکه بگویم از آن مثلث فراموش‌نشدنی بنیانگذاران ورزش در ایران هیچ کدام در زندگی خیری ندیدند. این سند میرمهدی‌خان را تماشا کنید. تازه در سال 1351 هیأت دولت می‌فهمد که در حقوق بازنشستگی ‌او اشتباه محاسباتی صورت گرفته و باید تصحیح شود:
«سند شماره 4- مقرره 97744، پرداخت مطالبات آقای میرمهدی ورزنده کارمند بازنشسته وزارت آموزش و پرورش:
هیأت وزیران در جلسه مورخ ۴ /۶ /۱۳۵۱ به استناد تبصره ۳ قانون متمم بودجه سال ۱۳۴۹ کل کشور تصویب نمودند که مطالبات آقای میرمهدی ورزنده کارمند بازنشسته وزارت آموزش و پرورش بابت اشتباه محاسبه حقوق سال‌های ۱۳۲۸ لغایت ۱۳۳۶ بر طبق مقررات از محل اعتبار مربوط مصوب در قانون بودجه سال جاری کل کشور پرداخت شود.»

  قبل از آنکه اتحادیه ورزشی‌نویسان جهان (ایپز)   در 11 تیر 1303 تشکیلات خود را در بوداپست راه بیندازد، حدود نیم قرنی بود که تک و توک خبرهای اسپورت در ایران عهد قجر در رسانه‌های مکتوب چاپ می‌شد. شاید نخستین رفرنس‌ها در چاپ چنین اخباری به «صعود اهالی توپخانه به قله البرز در سال 1257» مربوط باشد که در کادر ریز یک مطبعه چاپ شده است. اندکی بعد از آن هنگامی که میرزاتقی حکیم‌الممالک یادداشتی ریسک‌آمیز درباره ورزش یخ‌نوردی - یا به قول اروپایی‌های ژیگول‌پیگول « پاتیناژ» - نوشت، همه ریختند سرش که این سرخوردن روی یخ چه فضیلتی دارد که اینقدر از هوش و کمالات اروپایی‌ها دم می‌زنید؟ بدبخت حکیم پشیمان شد از نگارش مقاله نوآورانه‌اش، چرا که مهاجمان به او می‌گفتند که ما خودمان اینجا در زمستان‌ها از یخروهای سنتی سرزمین‌مان هستیم و بلدیم با تخته و لاستیک و پشم و خنزرپنزر، سرسره‌هایی درست کنیم که چشم پاتیناژچی‌ها را خیره کند. در نهایت از دل ورزش‌های نوین بود که نشریات ورزشی نیز قد علم کردند. همزمان با راه‌اندازی ورزش‌های وارداتی میرمهدی ورزنده هنگامی که فهمید روزنامه‌های سیاست‌زده ایرانی حاضر نیستند برای چاپ اخبار ورزش او تره خرد کنند، خود به دنبال انتشار یک نشریه مختص ورزش افتاد (1301) که صدالبته شورایعالی معارف از او مضایقه کرد. شش سال بعد نشریه‌ای با نام «ورزش» در تهران منتشر شد که به گفته بسیاری از محققان، این همان مجله آقاورزنده بود که شش سال برایش چشم‌انتظار مانده بود. اولین گزارش‌های برون‌مرزی ورزنده در 16 آذر 1305 در روزنامه ایران بابت درج سفرنامه اعزامی به بادکوبه چاپ شد و بعدترها او هر جا که ستونی گیر آورد در مدح ورزش کوشید. انگار صوابی از این بالاتر نبود. نور به قبرت ببارد پسر آقاصفی شبستری.


 


Page Generated in 0.0131 sec