printlogo


کد خبر: 205420تاریخ: 1398/11/26 00:00
زمستانی که دی ماهش مهم بود

محمدرضا درخشان

«چقدر سخت است تنها بودن، تنها ماندن و تنها جنگیدن اما فقط از چنین بذری است که حقیقت می‌روید.»
فردریش نیچه
1
 «سینما پارادیزو» شاهکاری است ساخته «جوزپه تورناتوره» فیلمساز نام‏آور ایتالیایی. در این فیلم تنها سینمای دهکده، به‌وسیله «آلفردو» و به کمک نوجوانی به نام «توتو» اداره می‏‌گردد. توتو از ظاهری متواضع و نبوغی پنهان برخوردار می‏‌باشد و این ویژگی از ذهن تیزبین آلفردو دور نمانده است.
توتو عاشق شده است و آلفردو به درستی می‏‌پندارد که وصال او به معشوق، توتو را از استعداد و قریحه ذاتی‌اش به سینما دور می‏‌سازد.
پس با تدبیری به ظاهر سنگدلانه و غم انگیز، توتو را از دختر مورد علاقه‌اش دور می‏‌سازد و او را به مسیری هدایت می‌‏کند که نتیجه و ثمره آن به پرورش و تحویل یکی از مشاهیر عالم سینما می‏‌انجامد.
آلفردو با بصیرت ذاتی و مآل اندیشی برای متقاعد کردن توتو به داستان سربازی اشاره می‌‏کند که عاشقِ دل باخته دختر پادشاه گردیده بود.
مطابق شرط پادشاه، سرباز می‏‌بایست یکصد شب در زیر پنجره اتاق معشوق نگهبانی می‏‌داد. سرباز نود و نه شب را با سختی و مصائب بسیار سپری نمود و به یکباره در شب آخر بر سر قرار حاضر نگردید.
در واقع آلفردو با نقل این داستان در نظر داشت توتو عاشق پیشه را به درجه‌ای از درک و شهود برساند که متوجه گردد «هر آتش لاجرم خاکستر می‏‌گردد و حتی عمیق‏ترین عشق‏ها دیر یا زود به آخر خط خواهند رسید.»
و این موضوع همان هراس بی‏پایان انسان از مواجهه و تقابل با باورهای مورد علاقه‏اش می‏باشد. اسطوره‏ای که از میان رفته، رازی که برملا شده، عشقی که زمینی گردیده، اخلاقی که نسبی شده، ابهامی که برجای مانده و سرانجام دود شدن و به هوا رفتن هر آنچه که استوار و مستحکم به نظر می‏رسیده.
2
 چقدر آن زمستان لعنتی زود رسید. چقدر آفتاب زمستان تنبل است. چقدر رد ابتذال پررنگ است و چقدر ترانه‏‌های عاشقانه غمناکند.
روایت رسمی تلخ بود، نه بدین تلخی: «مردی رنج کشید، کاری از پیش نبرد، با هر قدم فاصله‏اش را با اطرافیان بیشتر نمود و سرانجام به فکر خلاص کردن خویش افتاد.»
اما در برابر این تفسیر تلخ، روایت کاملاً متضادی نیز وجود داشت. روایتی فراگیر که سینه به سینه نقل می‏‌گشت و بر ذهن و زبان جماعت حکایت از «خون شدن دل شیر» می‏کرد. جماعتی که قرار بود دل‏شان سرای پهلوان باشد، شهر را از مِهر او آذین کنند و او را بر بلندای نعره‏های سکوت خود بنشانند. چرا که پهلوان‏شان، «امید یک ملت بود، ملت ایران.»
3
 در فرهنگ و سنت ایرانی «پهلوان» تعریف حماسی دارد. یعنی برخلاف «اسطوره» که مقام قدسی داشته و ازلی است، «پهلوان» از افسانه‌پردازی به دور بوده و فاقد قدسیت می‏باشد. بر همین اساس«پهلوان» با خصایص و ویژگی‏های انسانی تفسیر می‏‌گردد.
در همین فرهنگ «پهلوان» آمیزه‏ای است از سلحشوری و جوانمردی، ضمن آنکه برخورداری از فضائل انسانی و مردم‌دوستی و توجه به مبانی اخلاقی، مرز پررنگی میان پهلوانان با سایر هم‌مسلکان نظیر لوطیان و عیاران و فتیان ایجاد نموده است.
به واقع در نظام جامعه‏شناسی کهن ایران، «پهلوان» حلقه اتصال طبقات اجتماع محسوب می‏‌شد و به واسطه برخورداری از این منزلت اجتماعی، معتمد اقشار و افراد مختلف جامعه محسوب می‏گردید.
4
 در جامعه پر از صدا و خالی از سخن بعد از کودتا، در فضای رعب آوری که مرگ با داس کهنه خرمن زندگانی را درو می‏نمود، امید خواب سنگینی بود که قصد بیدار شدن نداشت.
آری! در حقیقتِ ایامی که تاریخ روی گُرده مردم سنگینی می‏‌کرد، در ضرورت بیان حوادثی که به اگرهای وحشتناک می‏‌انجامید و از پس نواله‏های سردی که از زخم‏‌های کهنه بر می‏خاست، کسی می‏آمد، کسی که مثل هیچ‌کس نبود، کسی که دلش، نفسش و صدایش با جماعت بود و قرار بود تصویر حیرت‌انگیز و توقع‌افزایی باشد بر ناکامی‏های پیاپی. یعنی پایانی بر ناکامی‌های مردم.
5
 تاریخ اعداد سالخورده نیست. فرق است میان «باور» و «واقعیت». تاریخ معاصر نشان داده که جماعت لزوماً بر اساس واقعیت‏ها واکنش نشان نمی‏دهند، بلکه عموماً بر اساس باورهای خود عمل می‏کنند.
در آن شرایط استبداد زده و سرماسوز پس از کودتا، «تختی» تنها دلخوشی مردمی بود که کشتی‏ها و دلاوری‏هایش، مرام و آوازه معرفتش، درک بالای اجتماعی و سیاسی‌اش، آنان را لختی از واقعیت‏های تلخ زندگی جدا می‏ساخت و اندکی در رویایی شیرین غرق می‏نمود.
حال همان جماعت پس از آن فرصت سوزی‌ها و تجربه تلخ و ناکام «نهضت ملی نفت»، پهلوانی را یافته بودند که برای دوست داشتنش به یک لحظه نیاز داشتند و برای فراموش کردنش به یک عمر.
6         
 بدا به حال واقعیت‏هایی که با تئوری‏های ما سازگار نباشند. روزگار غریبی است! چند صباحی است که موتور تاریخ در این سرزمین دور معکوس می‏زند. به اسم آسیب شناسی و بازخوانی و روایتی نو از تاریخ، آتشی به راه انداخته‏اند و حماسه‌سوزی می‏کنند.
از همین رو در روایت آن تابستان داغ و اصالت آن کودتا تردید می‏کنند. از «پیرمردِ احمد آبادی» چهره‌ای بیمار، لجوج، متوهم و فرصت‌سوز ارائه می‏نمایند.
در زندگی و مرگ «جهان پهلوان»‌شان تشکیک می‏کنند و او را آدمی «متوسط‌الحال» و «آقایی مثل بقیه» جلوه می‏دهند.
وانگهی این روایت تنها تار مویی از این زلف پریشان است. می‏گویند و می‏نویسند و به تصویر می‏کشند که پهلوان علی‌رغم طلوعی امیدبخش، جامعه را در غروبی تیره و تار رها کرد. همچنان که در برابر کج‌فهمی، خیانت و استبداد حاکم بر عصر پهلوان، سکوت می‏کنند و او را به افسردگی، عوام‌زدگی و روزمرگی متهم.
به اسم آزادی‏خواهی و آزادمنشی، فردیتِ پهلوان را نشانه می‏گیرند و با بی‏انصافی گذشته‌اش را با اندیشه کنونی داوری می‏کنند. قدرت دستان و بازوانش را بیشتر از قدرت اندیشه‌اش جلوه می‏دهند و به جماعت توصیه می‏کنند که پهلوان را بیشتر دوست بدارید تا قبول! که فرق است میان «دوست داشتن» و «قبول داشتن»
  
هر افسانه حامل حدی از حقیقت است اما هرگز نمی‏تواند جانشین حقیقت قرار ‏گیرد. بارها می‏توان این تفاسیر را شنید و چیزی نفهمید. همچنان که اثبات غلط بودن این مدعیات همان قدر بی‏فایده است که اثبات صحت‏اش. به‌راستی که جهان برای قهرمانان جای کوچک و هولناکی است.
7
 گذشت زمان را نمی‏توان انکار کرد. نمی‌توان به اسامی ایام فکر نکرد. نمی‏توان به سادگی آن زمستان لعنتی را به فراموشی سپرد. نمی‏توان در تحلیل زندگی و مرگِ جهان پهلوان نسبت به عوامل محیطی و پیرامونی آن سکوت اختیار کرد.
نمی‏توان در پیگیری تحول شخصیت «تختی» نسبت به دهه منتهی به مرگ او بی‏تفاوت بود. نمی‏توان به دهه 40 شمسی اشاره نمود و از تنازع میان «نفت و خون» و آغاز «استبداد نفتی» غفلت نمود.
نمی‌توان بر احوالات این دهه متمرکز بود و از نقش و جایگاه «طبقه متوسط شهری» تازه شکل گرفته در آن یاد نکرد. نمی‌توان در اهمیت این مسأله نسبت به تغییر «الگوی مصرف» و تغییر «ساختار تولید کشور» که منتج به ایجاد تفاوت در «سبک زندگی» و «رفتار جامعه» گردیده بود، حساسیت نداشت.
نمی‌توان از به بن‌بست رسیدن سیاست‌ورزی و تغییر شکل مبارزات در فرم و محتوا سخن به میان نیاورد.
نمی‏توان از «گرایش به عرفان» و «بازگشت به خویشتن» و «موج نو سینما» و «مکتب سقاخانه» در عرصه تحولات فرهنگی یادی ننمود.
و نمی‏توان از ورود جدی ورزش «فوتبال» و سایر ورزش‌های مدرن به متن ورزش کشور و به حاشیه رانده شدن ورزش‌های سنتی چون «کشتی» بی‏توجه گذشت.
همچنان که از بهت و حیرت جامعه از مرگ بزرگانش چون دکتر مصدق، فروغ فرخزاد، غلامرضا تختی، صمد بهرنگی و جلال آل‏احمد آن هم در طی 4 سال پیاپی از این دهه، نمی‌توان شگفت‌زده نبود.
8
 قَدمم مسافت را در کوچه‌ها/ لگدمال می‏کند/ جهنم درونم را اما چاره چیست؟ (ولادیمیر مایاکوفسکی)
بیچاره پهلوان! که نه ابزار لازم برای اعمال برخی تغییرات و توقعات را داشت و نه ابزار حفاظت از خود. برای یک قهرمان هیچ چیز سخت‏تر از آن نیست که او را بازنده‏ای تمام عیار حساب کنند. و اساساً یکی از راه‏های نجات در این کمدی ویرانگر بازندگی، راه پیمودن در مسیری است که به پرتگاه منجر می‏شود.
خاموش شدن لال شدن نیست، سرپیچی از گفتن است. در جامعه‏ای ساختار‏گریز که «پیوستگی نسل‏ها» در آن به درستی انجام نمی‏گیرد و ارزش‏های حاکم بر آن از صدر تا ذیل سوداگری است، اساساً نقد و فهم واقعیت از فضایی بیرون از واقعیت آغاز می‏گردد.
از همین رو به اسم نهراسیدن از طرح پرسش و نقد اینگونه القا می‏گردد «تختی مُرد بیش از آنکه کشته شود.»، «تختی مُرد بیش از آنکه شرمسار قلمداد گردد.» و در تکمیل این نوع نقادی پیوند جماعت را با پهلوان از جنس «معاش» جلوه می‏دهند و خاطرنشان می‏سازند که چطور همین جماعت، گُل سر‏سبد خود را تنها گذاشت، پشتش را خالی نمود و سرانجام او را به سمت و سویی سوق داد که لاجرم «خودکشی» کند و الخ.
آری! زخمِ تازه‏ای بود، نه بدین جراحت و مغرضانه بود اما نه بدین ناشی‏گری.
9
 آینده در گذشته جامانده است. 52 سال بعد از آن زمستان لعنتی سال 46، زمستانی که دی ماهش مهم بود، همچنان درد پهلوان برای سینه‌های کوچک ما بزرگ است.
چه تن‏های ضعیف و چه دل‌های خسته، همچنان منتظر، که پهلوان جبران کند، نبودن‌های‌شان را، جماعتی که می‏آیند، رنج می‏برند، می‏روند و در آخر کامی نمی‏یابند.
بایستی «رنج کشیدن» را انتخاب کرد یا «دوست داشتن» را. پهلوانی که سال‏ها مبارزه کرده، کشتی گرفته، افتخار آفرینی نموده و همراه مردم خود در فراز و فرودهای تاریخی‏شان بوده و سرانجام بر لبان مرگ بوسه زده، طلبکار دوستداران یا آنها که برای‏شان مبارزه کرده نیست.
او به خاطر معنای زندگی اینگونه زیسته و عشق به جماعت دلیل زنده بودن و حتی مرگش می‏باشد.
10
 نقل است که «سرزمین بدون رویا تمام شکوهش را از دست می‌دهد.» زندگی «غلامرضا تختی» زندگی ویژه‏ای بود، درست مثل شخصیت خود تختی. پهلوانی که بود، پهلوانی که هست و پهلوانی که باید باشد.
سربازِ داستان آلفردو، لحظه تاریخی و درونی هریک از ماست. انتخاب میان «جاودانگی» یا «وصال». تفاوت بین «رویا پردازی» و «شمایل کشی»، گزینش میان «شکوه» یا «اسطوره زدایی». فرق بین «کلام» و «سکوت»، تصمیم میان «عقل» و «احساس» و تضاد بین «وفاداری« و «تنهایی».

 * نام مطلب استعاره‏ای است از مجموعه داستان‌های کتاب «پاییز 32»، نوشته رضا جولائی (نشر چشمه/1398)
 


Page Generated in 0.0051 sec