printlogo


کد خبر: 205417تاریخ: 1398/11/26 00:00
رازهای سیاه، بازوان متبرک و چشمان میشی‌اش
برای سالمرگ غلامرضا تختی که هیچ حرفی برای گفتن نیست جز خط زدن نامش از خیابانی در تهران

ابراهیم افشار

حالا که نامت را از خیابان‌ها حذف می‌کنند خودت نیستی که لبخند بزنی. آن لبخندهای سنگی که روی گونه‌هات یک چال درست می‌کرد و مردانه‌ترت می‌نمود. مطمئنم اگر خودت هم زنده بودی زودتر از اینها اسمت را خط می‌زدی. این همه خیابان و کوچه و میدان و میدانچه و استادیوم و سالن و ساندویچی و سمساری به اسم تختی مطمئنم توی ذوق‌ات می‌خورد. از شرم می‌مردی شاید. مثلاً به بلدیه‌چی‌ها می‌گفتی که «نگاه کن یک خیابان به اسم آ‌سیدحسن رزاز نیست. نگاه کن یکدانه میدونچه به اسم احمد وفادار و آقا بلور نیست. نگاه کن هیچ چیز به اسم هیچ‌کس نیست اما هر جا را که نگاه می‌کنم اسم من است. من چه کار کردم برای این مملکت؟ برای این مردم؟ جز مرگی رازآلود که نیم قرن سرتان را گرم کرد چه گذاشتم برای این مردم؟ برای شهلا. برای بابک. برای تاریخ این سرزمین. جز یک راز سر به مهر که هنوز بعد از نیم قرن سرش دعوا دارید. یک دسته‌تان می‌گویید من شهید شده‌ام. یک دسته‌تان از انتحارم می‌گویید. خسته نشدید از دست من؟ من یکی از دست‌تان بسیار خسته‌ام. باز 17 دی را می‌روید جمع می‌شوید توی ابن بابویه. باز آب پرتقال و کیک و دسته ‌گل و سخنرانی مقامات. باز هیچی به هیچی. اخلاق عمومی جامعه‌تان هم که سر به فلک زده ماشاالله. هرچه ریخته‌ام، از روی زمین جمع کرده‌اید. همه شده‌اند پهلوون. همه در فکر بینوایان و پوریای ولی و فلان و بهمکان. این همه هم فیلم از زندگی‌ام ساختید. هرچه نابدترم را رو کردید که من فاقد مردانگی بودم. من ضد زن بودم. من فلان و بهمکان. هرچه کردید خوب کردید اما دیگر بس است. من خودم الان در جامعه شما اگر حق زیست داشتم یا رگم را زده بودم یا گوشه زندون بودم یا از مملکت رفته بودم و یا دق کرده بودم و نهایتش اینکه اگر به افیون پناه نمی‌بردم گوشه‌ای از این دنیا در افق گم شده بودم. افتاده بود کنار شهلاش. دیگر چقدر شر و ور می‌خواهید بگویید. دیگر چهل سال است که اسمم را بلغور کردید و شهیدی از من ساختید که هرگز شایسته‌اش نبودم. دوباره همان باد کردن‌ها. همان خاطرات تصنعی. دوباره همان فرمایشات کاریکاتوریزه و اگزجره. دوباره ساختن فیلم تختی. دوباره نامردی در حقش. در تحریفش. ببین حتی خانجون‌تان هم شبیه خانجون من نیست. او که عزیزترین کسم بود. آقا اگر ممکن است بی‌خیال ما بشوید. فکر کنید که تختی نیز یلی بود از اهالی زابلستان و کنار سیاوش و رستم تمام کرده است.»
آری او تمام کرده و به تاریخ پیوسته است. نه مقتضیات ورزش‌های مدرن باعث این می‌شود که تختی دیگری در عرصه ورزش تولید شود و نه در سطح جامعه و احزاب سیاسی، مردی با مختصات او شکل می‌گیرد. زمانه او تمام شده است. هر عصری قهرمان خود را تولید می‌کند. قهرمانی که ممکن بود به زعم مردمان عصر تختی یک ضد قهرمان تلقی شوند یا تختی را در جامعه پست مدرن خود در قالب یک ضد قهرمان نچسب و جامعه گریز و قدیمی تلقی کند. عصر غلامرضا هرچه بوده تمام شده است. و به بهانه این تمام ‌شدگی است که سعی می‌کنم در این سالگرد ماتم‌زده او تمام آدم‌هایی که با تختی ارتباط داشتند را در چند سطر معرفی کنم:
 اگر خانجون عزیرترین کس‌اش بود. خواهرانش خدیجه و نرگس هم برایش فوق‌العاده عزیز بودند. نگاه نکن در فیلم تختی آقای ملکان این همه مادرش را زشت گریم کرده‌اند. او پیرمادری نورانی و دلنشین بود که همه‌کس تختی بود. من در اواخر دهه 50 خواهرش نرگس‌خانم را دیدم و باهاش مصاحبه کردم. خب بخشی از رازهای داداش هم پیش او بود اما آنها آنقدر بی‌طرفی نداشتند که کینه شهلا را فراموش کنند. در فیلم تختی برادر غلامرضا هم بسیار نقش منفی داشت اما این همه کینه نسبت به او از کجا می‌آمد؟ اگر می‌خواهی تختی را بشناسی نه به خانواده‌اش پناه ببر و نه از رفقایش سؤالی بپرس. بگذار تاریخ خود دویست سال بعد از رازهای سر به مهر او رونمایی کند. اگر خدمت رفقا و هم‌دوره‌های غلامرضا بروی یاد عباس‌آقا زندی می‌افتی که هر وقت هر کسی را می‌دید سعی می‌کرد در رد غلامرضا قصه‌ای بگوید. لابد او و الباقی هم‌تیمی‌هایش با وجود آن‌ همه دلاوری که الحق داشتند نتوانسته بودند به اندازه تختی جایگاهی این همه مرموز و خوش‌قواره در دل مردم و تاریخ وطن‌شان پیدا کنند و در عوضش، این هم حق نبود که افسانه تختی این همه اگزجره و فربه شود و آنها به ویژه بعد از انقلاب از رونق مجلس‌شان کاسته شود. حتی این دور افتادگی را در دیالوگ‌های خصوصی امامعلی هم می‌شد به چشم دید. خب یک عده از هم‌تیمی‌ها هم بودند که سوراخ دعا را پیدا کرده بودند و هر سال در سالگرد تختی در بلغور خاطرات تکراری‌شان غلامرضا را تا حد یک افسانه تباه ‌شده و غیر قابل تکرار بالا می‌بردند. چیزی در حد قدیسان اما داستان این بود که او با تمام خوبی‌هایش -مثل همه موجودات روی زمین- ضعف‌هایی هم داشت. بدیهی هم بود. چرا هیچ‌کس دوست نداشت افسانه‌کشی و اسطوره‌شکنی کند. چرا جو حاکم بر جامعه شایعه‌پسند ایرانی نیم قرن تمام با این پرسش درگیر شد که او بالاخره خودکشی کرده یا کشته شده است؟ آیا همچنان که مصاحبه برخی مجلات روشنفکری دالی دهه 70 با افسری که در روز مرگ صمد بهرنگی همراهش بود نشان از تابوشکنی مرگ صمد داشت حکم مطلق دادن به خودکشی تختی در فیلم اخیر جهان پهلوان تختی نیز نشانی دیگر از افسانه‌شکنی درباره تختی دارد تا آرام آرام تابوهای دهه چهلی شکسته شده و با وجهی از زندگی زمینی‌شان مواجه شویم؟
نماز خواندن تختی چرا زیبا بود؟ چرا در دل همه می‌نشست؟ برای شناختن پیچیدگی‌های روح تختی باید به المپیک 1964 رجوع کنی. آن روزها که اولین سفر رسمی محمدرضا پهلوی به شرق‌ دور، از همین ژاپن آغاز شده بود که میزبان المپیک توکیو نیز بود. این تازه بعد از جدایی او از ثریا بود و نشان می‌داد که او در این سفر بدون زن، با دوستان نزدیک و علاقه‌مند به ورزش خود، به توکیو رفته تا با سازماندهی، هوش، فراست، قابلیت اجرایی و کارکرد منظم چشم‌بادامی‌ها در یک پروژه بزرگ ورزشی آشنا شود. آن روزها به دلیل نبود پرواز مستقیم تهران - توکیو، خبرنگارها موظف بودند با قطار به آبادان بروند و از آنجا با پرواز «ایرفرانس» یک شب را در بانکوک، شب بعدی را در مانیل بمانند و در شب سوم تازه به توکیو برسند. مقدمات پذیرایی و اسکان ژاپنی‌ها برای المپیست‌ها البته پر بدک نبود اما جا دادن همه ورزشکاران شرکت‌کننده در پنج هتل عظیم‌الجثه و شیک مرکز شهر، باعث شده بود که بعضی میهمان‌ها اظهار ناراحتی بکنند و این اعتراض‌ها باعث شد که مدیریت کلان المپیک توکیو که فرصت نکرده بود مثل الباقی میزبانان المپیک‌های قبلی در اروپا، اردوگاه ورزشی عظیم و متمرکزی بسازد، اسکان همه قهرمانان شرکت‌کننده را در هتل‌های مرکز شهر -معروف به کینز استریت در خیابان بزرگ توکیو- سازمان داده و زنان قهرمان را در پرنس‌هتل جا بدهند. خیابان کینز همان خیابان بزن و بکوب معروف چشم‌بادومی‌ها بود که زندگی شبانه و شب‌بیداری در آن معروف بود و در دل این خیابان بود که کاروان مردان ایرانی در هتل زیبای «دایی چی» اسکان داده شده بود. هتلی اوپن در دل توریست‌ها و خوشگذران‌ها که بیش از همه دل آقا بلور را برای ورزشکاران ندید بدیدش مشوش می‌کرد که نکند دست از پا خطا کنند و تیم در نتیجه‌گیری ناکام بماند؟ هتلی رها در دل گنهکاران و شب‌بیداران که ورزشکاران مستقر در آن می‌توانستند بدون هیچ بگیر و ببندی راحت در وسط شهر به هر جا که طالبند بروند و مخ هر پری‌رخی را بزنند. خیابان کینز، پر بود از زنان خیابانی و سیاه‌مست‌ها و شوریدگان اهل کیف و آقا بلور از اینکه هتل شاگردانش در دل عشرتکده شهر است شاکی بود. طفلی شب‌ها عین پاسبون‌ها در سرسرای هتل کشیک می‌داد تا گوش‌شکسته‌هایش دست از پا خطا نکنند اما در میان تمام شاگردان او تنها کسی که از خطا گریزان بود و فقط در اتاقش می‌پلکید آقاتختی بود. سر ساعت 7 بعد از ظهر از غذاخوری اردو بیرون می‌آمد، ابتدا در برابر بلوری‌اش لبخندی کودکانه و تعظیم کوچکی ارائه می‌کرد و همچون طفلان سر به زیر که از شلتاق کردن و بازی منع شده‌اند مستقیم به اتاق 883 می‌رفت که در آن با عباس‌آقا زندی هم‌منزل بود. آقا بلور هر وقت که این شاگرد وفادار و گناه‌گریز خود را می‌دید قند در دلش ‌آب می‌شد و به خبرنگار کیهان ورزشی در توکیو می‌گفت: «جون من نیگاش کن. پهلوان یعنی این. ببین یه‌پارچه آقاس. روی خیابون‌رو ندیده اما هم‌تیمی‌هاش دائم ولواند توی پیاده‌روهای خیابون کینز.» غلامرضا با وجود آنکه قهرمان المپیک و جهان بود هیچ‌وقت مقررات بلور را نمی‌شکست و در خیابان آفتابی نمی‌شد. صبح وزن‌کشی می‌کرد و بعد سرش را با تمریناتش گرم می‌کرد و ساعت هفت شب توی اتاقش نشسته بود. عین بچه ‌محصلی که از باباش حساب ببرد و سرش بالای درس و مشق‌اش باشد. برای همین دست و دل پاکی‌اش بود که می‌گفتند این آدمیزاد دل ندارد و زن را نمی‌شناسد و از مردانگی به دور است. در همین المپیک توکیو بود که تختی برای اینکه مزاحمتی هم برای هم‌تیمی‌های بی‌نمازش به وجود نیاورد به عمو اکبر (حیدری) سپرده بود که «عمو حیدر وقتی صبح برای نماز بلند می‌شی، شست پای اون‌هایی را که نماز می‌خونن‌رو بکش تا آروم از خواب پاشن و سر و صدا راه نندازن که بقیه بچه‌ها به خاطر نماز ما بدخواب بشن.»
آن روزها یکی از کشتی‌گیران تیم که اهل نماز نبود به عمو اکبر گفته بود شما واسه چی نماز می‌خونید؟ اکبر گفته بود هیچی داش، ما با نمازمون از خدا کمک می‌طلبیم و از لحاظ روحی شارژ می‌شیم بلکه در مسابقات هم بهتر ظاهر شیم. یارو گفته بود پس اگه ربطی به کشتی‌ها داره، بی‌زحمت منم صدام کنین تا مثل شما نماز بخونم.
وقتی کشتی‌ها تمام شده بود و بچه‌ها به هتل دایی‌چی برگشته و خوابیده بودند صبح که برای نماز بلند می‌شوند، باز عمو اکبر طبق ‌معمول شست ‌پای نمازخون‌ها را کشیده بود اما یارو که تازه نمازخون شده بود گفته بود مگه مسابقات تموم نشده؟ پس دیگه چرا دوباره نماز می‌خونین؟‌! غلام با شنیدن این حرف، آنقدر ریسه رفته بود که شکم‌اش را گرفته بود اما این خنده‌ها در پایان المپیک به گریه تبدیل شد. غلام وقتی در توکیو به احمد آئیک ترک باخت و چهارم شد، آنقدر پریشان‌ حال شده بود که شب‌ها از خواب می‌پرید و سر جاش می‌نشست و می‌گفت که خدایا جواب مردم را چطور بدهم؟ خدایا جواب پیرزن‌های دوک‌ریس را چطور بدهم؟ نشان به آن نشان که او از فرط خجالت، به همراه تیم به تهران برنگشت و آنجا یک هفته‌‌ای ماند تا‌ آب‌ها از آسیاب بیفتد و بی‌خبر به تهران برگردد.
 کدام ورزشکار ایرانی است که حق پرچمداری در مراسم افتتاح المپیک را به کس دیگری ببخشد؟ بگذارید به المپیک رم 1960 سفر کنیم. المپیکی که نفیس‌ترین مدال‌مان نقره تختی بود. آن سال چنان بی‌طلا بازگشته بودیم که در فرودگاه مهرآباد کسی دوست نداشت سربلند کند و چشم تو چشم مردمی شود که به عشق قهرمانان‌شان این همه راه آمده بودند تا آنها را روی دست بلند کنند و دلداری بدهند. این تنها نقره آقا تختی نبود که از حیثیت ما دفاع کرده بود. او در رم کار بزرگتری هم کرده بود که هر وقت یاد سلماسی می‌افتاد چشم‌هایش خیس می‌شد. غلامرضا که قرار بود پرچمدار کاروان ایران در مراسم افتتاحیه باشد، ناگهان پرچم را به جعفرآقا داد و گفت «حق شماست آقای سلماسی. حق شماست.» جعفرآقا سلماسی که همیشه از بزرگی و مرحمت آقاتختی تعریف می‌کرد می‌گفت: «در روز افتتاح، رئیس تربیت‌بدنی پرچم ایران را برای رژه رفتن در پیشاپیش ورزشکاران ایرانی در استادیوم به دست آقای تختی داد ولی او به طرف من آمد و گفت که برداشتن پرچم ایران حق شما است چون که نخستین قهرمان المپیک ایران هستی. من هر چه معذرت خواستم و از آن روح ورزشی بسیار بلند و از خودگذشتگی بی‌مانند او تشکر و سپاسگزاری کردم منصرف نشد که نشد و به ناچار خواسته او را اجابت کردم و برای رژه رفتن با پرچم ایران آماده شدم. این از خودگذشتگی نه تنها در ایران بلکه در ورزش جهان بی‌سابقه بود.»
 تختی در المپیک 1960 رم حقش طلا بود و در حالی که در کشتی فینال از «عصمت آتلی» کشتی‌گیر سرشناس ترکیه جلو بود حریف ناجوانمردش با سر به صورت او کوبید و با خونین و مالین کردن صورت تختی مدال طلا را از کف دست او ربود. عصمت خان بعدها که پیر شد و برای حضور در مراسم بزرگداشت جام تختی به ایران آمد اعتراف کرد که تختی قهرمان و برنده واقعی مدال طلای المپیک 1960 رم بود اما دیگر کار از کار گذشته بود.
5- برای بازشناسی پستی و بلندی‌های روح و روان تختی باید به جامعه مخاطب او فکر کنی. اینکه چرا سرایدارها و گل‌فروشان و قناد‌ها و پاپتی‌ها و دانشجوها را به کل تیمسارها و سلطان‌ها ترجیح می‌داد؟ چرا در میان آن‌همه کارگزار کشتی، علی قاچاق را از همه‌شان بیشتر دوست داشت؟ سرایدار رختکن کشتی امجدیه که جانماز تختی دستش بود و همیشه برایش دوتا لنگ آماده می‌کرد که یکی برای بعد از تمرین بود و دیگری واسه نماز خواندن. همان علی قاچاقی که عاشق لوطی‌گری‌های تختی بود و دیده بود که در آن روزهای پایانی چقدر به تختی سخت می‌گذرد و دیده بود که هفته‌ای یک بار وقتی به دیدار آقای طالقانی می‌رود چقدر تخلیه می‌شود. و دیده بود که آنقدر منزوی شده بود که هنگام سفر تیم شوروی برای مسابقه دوستانه به ایران کسی دعوتش نکرده است و دیده بود که عباس‌آقا سرمربی وقت تیم ملی ایران به علی قاچاق سفارش دو قبضه کرده بود که اگر تختی به دیدن مسابقات آمد به سالن راهش نده. دیده بود که وقتی تختی آمده بود سالن و دیده بود در بسته است صدا زده بود «علی بیا در را باز کن» و علی قاچاق هم آنقدر از ابهت تختی حساب برده بود که نتوانسته بود خود را به نشنیدن بزند. تختی وقتی وارد سالن شده بود و تماشاگران یکصدا اسمش را فریاد زده بودند، زندی چنان سیلی‌ای در گوش علی قاچاق گذاشته بود که از حال رفته و بیمارستانی شده بود. تختی بعدها که شنیده بود علی قاچاق به خاطر او سیلی خورده گفته بود «شرمنده‌ام علی‌جان، تو به خاطر من سیلی خوردی.» کی حاضر است از یک سرایدار پوزش بخواهد که تو دومی‌اش باشی؟
  دقت کردید چرا تمامی رسانه‌چی‌های دوران تختی او را این همه دوست داشته و اگر هم درباره نوع مرگش شک کردند اما هرگز به رد و لعن او نپرداخته‌اند؟ هنوز آقا صَدرُل در پاریس زنده است و به یاد می‌آورد مرگ تختی را. از قضا آن سال‌ها هم برای تحصیل به پاریس رفته بود که آقا دُری زنگ زده بود خبر مرگ غلام را داده بود «چه تیتری بزنیم؟» صدرل فی‌البداهه گفته بود بنویس «دل شیر خون شده بود» و نیز مقاله معروفش «پهلوانی که قهرمان نبود» را درباره تختی نوشته بود اما ساواک دستور داده بود که زبان‌درازی درباره تختی قدغن است. مطلب صدرل سر از زباله‌دان تاریخ درآورده بود و بو گرفته بود. در همین مطلب بود که داستان نگاه کردن تختی به عکس جنازه چگوارا را نوشته بود. داستانی که برای همیشه از تاریخ کشتی تاریخ سانسور شده بود. این همان صدرلی است که خود شاهد دست اول پیشنهاد آگهی تیغ دو سوسمار به تختی است. سرجمع پانصد هزار تومان هم پول به آقا تختی می‌دادند. پول دو سه تا آپارتمان را که خود و تهمینه‌ا‌ش را از اجاره‌نشینی نجات دهد اما یک‌ربع هم طول نکشیده بود که تختی جلسه را ول کرده و با سگرمه‌های توهم رفته برگشته بود تحریریه کیهان ‌ورزشی و با برافروختگی و پریشان‌خاطری به صدرل و آقا دری گفته بود: «آقایون، ما مرخص می‌شیم. لطفاً دیگه از این لقمه‌ها واسه ما نگیرید. در ضمن به این آقام بگین ما اینجوری ریش نمی‌تراشیم.» آن روز دُری از خجالت لبو شده بود و تحریریه وزین‌ترین نشریه ورزشی تاریخ مطبوعات ایران تا ساعت‌ها یخ زده بود و قندیل بسته بود.
برای شناختن پیچیدگی‌های روح و روان غلامرضا تختی باید سخنان هر دو طیف تختی‌دوستان را به دقت بخوانی و بشنوی و استنتاج کنی و آخرش مثل بابک در یک شک ابدی غرق بشوی که بالاخره او خودکشی کرد یا به دست مأموران حاکم کشته شد؟ طبیعی است که بخش اعظمی از جامعه کشتی موافق این نتیجه‌گیری بوده که کشته شدن او را به انتحار و در حوزه اختلافاتش با شهلا تحلیل کرده و هر چه واژه چرک بلد است نثار آن زن زیبا کند اما جامعه بیرونی‌تری هم هست که شهلا را منفک می‌کند تا در حد فاصل «انتحار و شهادت» پرسه بزند. گاهی لازم است برای پی بردن به تشنگی و اندوه‌گردی تختی به مجله تهران ‌مصوری پناه ببری که با جوادزاده قهرمان کشتی مصاحبه کرده و نوشته که تختی دوشنبه ‌شب شام را میهمان او بوده است. روایتی که هر چند اختلافات خانوادگی او را عامل خروج از خانه می‌داند اما نشانه‌ای از عصبیت و تمایل او به خودکشی ندارد: «ظاهراً او چیزی را که حاکی از فکر خودکشی بود، نشان نمی‌داد. حتی ظاهراً بیشتر از همیشه شاد و خندان بود. جوادزاده که از جریان قهر او از خانه خبر داشته به او اصرار می‌کند که دوتایی با هم بروند منزل و او آشتی کند و تختی با خنده می‌گوید من خودم تنها می‌روم و حتماً هم به منزل می‌روم چون دلم برای بابک و شهلا تنگ شده و باید آنها را ببینم و بعد خیلی آرام از آنها جدا می‌شود ولی برخلاف قولی که داده بود به هتل می‌رود و در اطاقش به استراحت می‌پردازد.
جوادآقا (حجارزاده) پدر اندر جد، سنگ‌تراش بودند اما تنها سنگ قبری که در حکاکی آن دستش لرزید و «قلم - چکش» از دستش افتاد سنگ ‌قبر تختی بود. جمله‌اش درباره غلامرضا دودمان آدم را آتش می‌زند: «مرد آخر، لوطی آخر، سنگ آخر» غیر از آقاجواد تعریف آخرین دیدار آقای خرمشاهی هم تاریخی است. غلامرضا با صورتی غمزده و گرفته می‌رود دفتر او. خرمشاهی می‌گوید برو شهلا را هم بردار بیا خونه‌مان. غلام گفته بود: «خُرم! بذار مرغ سیاه رو سر ببرم بعداً میام.» آخر این مرغ سیاه، استعاره از چیست و در دایره لغات کدام فیلسوف کور می‌توان روشنگری‌اش کرد؟
  تمام آنهایی که بعد از انقلاب روی دیوارهای تهران نوشتند «عبده قاتل تختی است» به تختی بیشتر مدیونند تا عبده. خب دست غلامرضا که تنگ می‌‌شود باید هم باغ لواسون را بفروشد. به کی بفروشد به کی نفروشد؟ خب به عبده فروخت. روی عقاید خریدار هم که نمی‌توان در معامله انگشت گذاشت و انقلت آورد؟ باغ فروختن کار او نبود. انگار روح و روانش را بفروشد اما خب باغ و باغچه تنها چیزی است که آدم‌های اجتماع‌گریز می‌توانند خود را با آن سرگرم کنند. خب من از کجا عبده را پیدا کنم که دست به قران بگذارد که هیچ نقشی در نابودی غلام نداشته است. من از کجا بابا نیاز را پیدا کنم. همان زن و شوهر علیل مستقر در خیابون شهباز را که غلامرضا هر پنجشنبه هر جای دنیا که بود باید صد تومان می‌گذاشت کف دست او. همان بابا نیازی که روی دست‌هاش راه می‌رفت و چیزی چرمی - مشمایی مثل کفش به دست‌هاش می‌پوشاند. همان بابا نیازی که می‌گفت: «بهش قول داده بودم تا روز مرگ به هیشکی نگم که پنجشنبه‌های مرا او ساخت. تمام پنجشنبه‌های من و زنم را او ساخت وگرنه من روی خانه رفتن نداشتم که. من ازدواج نمی‌کردم که. من مرگ موش می‌خوردم به این صاحب‌الزمان.» انگار نه انگار ممدعرب بهش گفته بود: «آقا دست مردم پول نده، براشون کار جور کن.» همیشه هم می‌گفت چشم ولی آدم‌های عاجز آواره را که می‌دید پول، خودش از جیبش می‌آمد بیرون که منو بده به اون. منو بده به اون!
  شماها هم الان اگر می‌خواهیــــــــد تست روانشناسی‌اش را تکمیل کنید بدانید که غلامرضای بزرگ این مملکت قبل از اینکه چشمش به شهلا خانم بیفتد و پاگیرش شود، از دختر آقای «ع» خوشش آمده بود که از دودمان اصیل، معروف و آبرومندی بودند. به قصد ازدواج البته رفته بود از قنادی روح‌الله جیره‌بندی یک قوطی خوشگل نون‌خامه‌ای سفارش داده بود که برود خانه دختره اما برایش از مادر دختره پیغوم پسغوم آورده بودند که من راضی به ازدواج‌تان نیستم. رابط‌ها گفته بودند لنگه غلامرضا در ایران پیدا نمی‌شود، چطور راضی نیستی؟ گفته بود من دختر به آدم سیاسی نمی‌دهم. لابد کسی سمپاتی تختی نسبت به جبهه ملی را به گوش آن خاتون رسانده بود که گفته بود به مرد سیاست زن نمی‌دهم. حمال باشد ولی اهل سیاست نباشد که آخر و عاقبت اینها چیزی جز حبس و ابد و اعدام نیست و من پیشاپیش راضی به بیوه شدن دخترم نیستم. چنین شد که غلام از خیر دختره گذشت و چند وقت بعدش او را دادند به آقای «ت» که کمپانی معروف دوچرخه‌سواری داشت. غلام هم گفت نوش‌جونش. گوارای وجودش. نرگس خواهر غلامرضا می‌گفت اگر او یا آن یکی دختره اهل گلندوک زنش شده بود بازهم جنازه‌اش تو هتل آتلانتیک پیدا می‌شد؟ می‌گفتم چه ربطی دارد؟
 شما یک پهلوان نشان بده که غذای خیراتش را پاپتی‌ها نخورند. همچنان که مال تختی را نخوردند. شب هفتش را می‌گویم که وقتی تو مسجد قندی شام پختند که به نیازمندان بدهند، علی‌خان افتاده بود وسط و از بچه‌های خانی‌آباد، یک‌ تومن یک‌ تومن پول جمع می‌کرد. از قضا ممد کوچیکه هم دمپرش بود و جمع پول‌شان شد 375 تومن. همین‌قدر هم محمدحسین قیصر داد. کلی ظرف ملامین از میدون اعدام خریدند و کلی کوپن غذا چاپ کردند و تو خونه‌های جنوب‌ شهر پخش کردند. شب هفت که رسید، درِ خانه‌ها را می‌زدند و تعداد می‌پرسیدند. رسیده بودند در خونه منیجه خانم. او با چادری به کمر بسته، آمده بود دم در. علی کوچیکه گفته بود چند نفرید آبجی؟ منیجه گفته بود یعنی که چی چند نفریم؟ علی کوچیکه گفته بود شام آوردیم. منیجه گفته بود «ما شام تختی رو بخوریم وقتی که خودش نیست؟» هر وقت علی‌ کوچیکه یاد این زن می‌افتاد زار می‌زد.
 هرگز دقت کرده‌اید که چرا باید یک روزنامه‌نگار توده‌ای برای غلامرضا که هرگز نمی‌توانست یک آدم کمونیست یا بی‌خدایی باشد این همه عشق می‌ورزید؟ سال 42 که تختی مرد سال ورزش ایران شد، آقا دّری در کیهان ورزشی برایش سنگ تمام گذاشت. داستان انتخاب مرد سال را از «ورلد اسپورت» گرفته بود. هفتصد هشتصد تا رأی جمع کردند. معلوم بود که تختی با اختلاف زیاد برنده می‌شود. در یک جمعه روزی که قرار شد رأی‌ها را بشمارند دکتر مصباح‌زاده و پسرانش هم آمده بودند. آن سال تختی نقره جهانی تولیدو 1962 را گرفته بود و در نظرخواهی از کارشناسان و قهرمانان، همه را با فاصله آرای وحشتناکی توی جیب کوچیکش گذاشته بود. آرا را که شمارش کردند مصباح‌زاده گفته بود چرا اینقد کم رأی دادند؟ بچه‌ها به روی همدیگر نگاه کرده بودند. خب هفتصد هشتصد نفر هم کم تعدادی نبود. آخرش آخرین کلام از دهان دکتر درآمده بود که آرای همه را ضربدر ده کنیم؟ گفته بود ظلم بالسویه عدل است، عدل بالسویه هم عدل است. این شکلی شد که مثلاً 143 رأی شیرزادگان شد 1430 یا 255 تای امامعلی شد 2550 و 870 رأی آقا غلامرضا را هم یک صفر گذاشتند جلویش. هیچ‌کس در تختی کردن غلامرضا اندازه آقا دری تأثیر نداشته است. هر کس هم گفت باور نکنید. حالا دیگر دهه شصت نیست که یارو به آن شکل به سیم آخر بزند و تختی را به عنوان یک «رواقی» معرفی کند بلکه به «رواقیون» یونان نسبتش بدهد. تختی بیش از اینکه رواقی باشد «حیدری» بود. حیدری. خوشحالم که دیگر دهه 60 نیست که فیلسوفان در به درش بگویند «رقابت و میل غلبه بر رقیب، یکی از عوامل برانگیخته ‌شدن درنده‌خویی در انسان است.» کدام درنده‌خویی؟ مرگ من یواش.
  تختی کسی نبود که حتی از فروتنی معکوسش بتوان برداشت‌های دیگری کرد. الان که چپ و راست فروتنی هر قهرمان را به عقده‌های کودکی‌اش ربط می‌دهند نمی‌گذارند آدم با خیال راحت یک کار عشقی کند. آن روزها در یکی از روزهای روزگار دهه چهلی علی خرگردن، قهرمان کشتی ما را توی میدون خراسون رو دستش گذاشته بود و مردم داد می‌زدند: «‌ای آسمون آبی، این است حسین تهامی... ‌ای آسمون آبی، شیره حسین تهامی...» آن روز وقتی حاج باقر مهدیه و خان‌عمو و مصطفی تاجیک و مصطفی طوسی و بقیه یلان پیچیدند سمت زورخونه سید قراب، تختی عدل رفت توی گود و کوچکترین میل را برداشت و چرخاند. ممدسیاه گفته بود حیرونی خدارو برم. این می‌تونه گنده‌ترین کباده‌ها رو بکشه ‌ها ولی بببین چی برمی‌داره تو دستش که بگه من از همه‌تون ضعیف‌تر و عاجزترم...» اگر الان مثلاً علیرضا حیدری و بهداد سلیمی و الباقی سنگین‌ها این کار را بکنند در شبکه‌های مجازی چه اتفاقی می‌افتد؟
13- خوشحالم که تختی در خوب دوره‌ای زیست و خوب دوره‌ای مرد -خوب از این نظر که به افسانه شدن او کمک کرد- بعدها اگر چنین که او پایداری کرد مردی ایستادگی می‌کرد به لجن آغشته‌اش می‌کردند. این مرد جهان‌شمول که گرسنه و سیر، خودش را برایش می‌کشت؛ زن و مرد. «ملّی چی» و چپی. چریک و لاادری خودش را برایش می‌کشت. چه خوب که تختی در زن گرفتن هم شانس آورد و شهلایش بی‌ هیچ مصاحبه روشنگرانه‌ای رازهای بسیاری را با خود به گور برد. چه خوب که جمیع خاطرات شهود از تختی گاه چنان متضاد است که مؤلفه‌های علم روانشناسی نمی‌تواند زندگی و درون او را با همه سادگی تحلیل و قالب‌بندی کند. غلامرضا چرا باید اینقدر بخشنده می‌شد که وقتی حسین ملا (قاسمی) به تولیدو رفته بود نگذارد این هم‌تیمی‌اش به آرزویش که خریدن گرامافون بود برسد اما شب آخر که تختی و ملا مهمون منزل آن کارگر ایرانی استیک ‌فروشی بودند، غلامرضا هرچی دلار نقدی توی جیب ملا بوده را بگیرد و بگذارد زیر فرش میزبان که تازه بچه‌دار شده بودند و آهی تو بساط نداشتند. چرا باید این همه گشاده‌دستی کرد؟ آیا تختی دستی‌دستی خود را با چنین معیارهای جوانمردانه‌ای برای بعد از مرگش آماده می‌کرد؟
14- فکر می‌کنی اگر تختی زنده بود سر آن مرد که بعد از مرگ تختی رفته بود از دیوار پریده بود پایین تا با چاقو بلایی سر شهلا خانم بیاورد چه می‌کرد؟ کاش وقتی داداش مهردادش در آمریکا التماس شهلا خانم می‌کرد که به این وسیله خواهرش را برای همیشه بکشاند ینگه دنیا و از دست رفقای جاهل غلامرضا خلاص شود که او را قاتل جهان ‌پهلوان مقتول می‌دانستند، می‌رفت. شاید آنجا راضی می‌شد برای شفافیت تاریخی حرف هم بزند. اگر شهلا از دست غلام مصیبت‌ها کشید برادرانش کیف‌ها کردند با چنین دامادی. آقارضا 15 سالش بود که غلام رفت خواهرش را گرفت. چه کیفی هم می‌کرد وقتی می‌دید آقاتختی با اون بنز مشکی 190‌اش می‌رفت دنبالش مدرسه و می‌بردش سمت قنادی آقای جیره‌بندی و از آن نون‌خامه‌ای‌های مشهورش که تو تهران تک بود براش می‌خرید. یک بار اتفاقاً آقارضا را سوار می‌کند که ببرد بیرون بگرداند سر راه، باهم می‌روند تو باشگاه دانشگاه تهران که تختی عروسی‌اش را آنجا گرفته بود. هفت ‌ماهی از ازدواج شهلا و غلام گذشته بود که تختی صاف می‌رود تو حسابداری باشگاه. بعدها که غلام مرد و شهلا پیر شد رضا به آبجی‌اش داستان آن روز باشگاه دانشگاه را گفت که همسرت با همان لبخند همیشگی وارد حسابداری شد و دیدم که دارد قسط شب عروسی را می‌دهد. شهلا رفته بود تو فکر که من فکر می‌کردم نقد حساب کرده. ابداً نمی‌دانستم که باشگاه و تالار را هم قسطی انتخاب کرده است. رضا گفت آبجی‌جون، همسرت هشت ماه تمام داشت قسط عروسی‌اش را می‌داد اما هیچ‌کس نمی‌دانست. رضا بعدها برای رفقایش از صحنه‌های شبانه منزل پدری تعریف کرد که مثل داستان باشگاه دانشگاه تهران در مغزش حک شده بود. از پچ‌پچ‌های داداش‌اکبر که خودش کتابخون و روشنفکر و آرمانگرا و ایده‌آلیست بود و بعضی شب‌ها او و تختی دوتایی تا خود صبح پچ‌پچ می‌کردند. فکر می‌کردند رضا خواب است و گاهی واژه‌های درهم تنیده‌ای می‌شنید از داستان‌های مصدق و جبهه ملی که تختی داشت به طور بسیار محرمانه‌ای از برخی رهبران جبهه ملی شکایت می‌کرد که چرا پیرمرد را در احمدآباد تنها گذاشته‌اند و لی‌لی به لالایش نمی‌گذارند.
15- وقتی سلطنت ‌خانم روضه حضرت زینب را در مسگرآباد خواند مرد می‌خواست که نشکند و فرو نریزد. آنجا بود که رگ غیرت غلامرضا زد بیرون. نوزدهم مرداد سال 33 بود که از صبح علی‌الطلوع غم از آسمان خدا می‌بارید. وقتی جانِ بی‌جان برادرش دکتر فاطمی (وزیرخارجه دولت مصدق) را روی برانکارد به جوخه آتش سپردند، سلطنت ‌خانم -‌دختر آیت‌الله سیف‌العلما‌- تنها شیرزنی در جهان بود که آن روز در مسگرآباد کمین کرده بود تا جنازه برادر را با چنگ و دندان از دست امنیتی‌ها بقاپد و ببرد توی ابن‌بابویه، کنار شهدای سی‌تیر به خاکش بسپارد. وگرنه جنازه بی‌صاحب را گوشه دیوار متروکه قبرستان مخفی می‌کردند و می‌رفتند. شیرزن در حالی که تمام لباسش خونی بود با قلبی پر از حُزن، عزیزش را به خاک سپرد و چنان جانگداز و با سوز دل، روضه حضرت زینب (در خاکسپاری حسین‌بن‌علی) را خواند که همه موجودات عالم گریستند. در همان روز بود که حدود سی نفر از «ملی‌چی»ها و طرفداران دکتر فاطمی در پایان مراسم دستگیر شدند که در میان‌شان غلامرضا تختی، داریوش فروهر، آقای کریم‌آبادی رئیس صنف قهوه‌خانه‌داران طهران، دکتر حسین صعودی‌پور که در اولین المپیک با تیم بسکت ایران شرکت کرد (1948 لندن) و شاعر شوریده‌ای چون حیدر رقابی (هاله) که ترانه دلپذیر «مرا ببوس» یادگار ازلی و ابدی اوست نیز در میان دستگیر شدگان بودند. آن روز تا خبر دستگیری غلامرضا به حسینِ «آقاموتور» و عمه نرگس برسد دل توی دل هیچ‌کس نبود. حتی توی دل متفکری چون ژان‌پل‌سارتر که تلگرام‌های سلطنت‌خانم در زمان برگزاری بیدادگاه برادرش دکتر فاطمی را درباره اعتصاب غذای دکتر و تقاضای برگزاری دادگاه عادلانه برای او بارها و بارها خوانده و دست به ستایش این شیرزن زده بود. شیرزنی که در روز دستگیری برادرش وقتی دید که شعبون خان و 11 نفر از عجم و اوباش‌اش، دکتر زار و نزار را روی پله‌های شهربانی و در حال انتقال به زندان زرهی، قیمه‌قیمه می‌کنند خود را روی برادر انداخت و مانع مرگ او شد اما خود نیز با جانی شرحه‌شرحه به بیمارستان نجمیه انتقال یافت تا پروفسور عدل از مرگ نجاتش دهد. آن روز غلامرضا را برای اولین بار در مراسم مسگرآباد و ابن‌بابویه دستگیر کردند اما آن طفلک چه می‌دانست که بالاخره گذر پوست هم به دباغخانه می‌افتد و او خود 13 سال بعد، قبرش در نزدیکی سنگ قبر دکتر فاطمی در ابن بابویه حفر می‌شود و هر سال این ‌روزها در 17 دی، جماعتی پریشان‌خاطر که دل‌شان برای فقدان پهلوانی ساده‌دل و عشقی، لک زده است سر قبر دکتر فاطمی هم حمدی می‌خوانند و تعظیمی می‌کنند و رد می‌شوند اما نمی‌دانند که مادر دهر دیگر زنی چون سلطنت نخواهد زایید و دیگر جهان از شیرزن خالی شده است.
16- چرا باید زندگی و مرگ تختی اینقدر رمزآلود می‌شد؟ حتی تندیس او هم سرنوشتی مثل خودش پیدا کرد. تندیس بزرگی که تا زمان پیروزی انقلاب در خانه آقامهدی -داداش غلامرضا- نگهداری می‌شد. آقامهدی گفته بود «وقتی بابک به 18 سالگی رسید اسرار مرگ پدرش را برایش بازگو می‌کنم» اما او نیز رازهایش را مثل اسرار شهلا خانم به گورستان برد. آقامهدی بعد از انقلاب در حالی که غبار از روی تندیس گچی داداشی‌اش می‌تکاند می‌گفت تندیس غلامرضا یک مجسمه نیمه‌تمام است که به دست یک هنرمند مهاجر ساخته شده است. مهدی تختی آن مجسمه را بیش از ده سال از گزند امنیتی‌ها و چشم ساواک پنهان کرده بود اما یک هفته مانده به پیروزی انقلاب طی مصاحبه‌ای با خبرنگاران از نگهداری تندیس تختی خبر داد و با چاپ فراخوانی در مجله جوانان، به تمام مجسمه‌سازان ایرانی اعلام کرد که پا پیش بگذارند و کار ساخت تندیس را تمام کنند. این مجسمه پنهان یادگار روزهایی بود که غلامرضا هنوز به باشگاه می‌رفت و یک مجسمه‌ساز معروف ایرانی را به خاطر آزادگی و جوانمردی‌اش عاشق خود کرده بود. بالاخره مجسمه‌ساز مهاجر جلوی تختی را می‌گیرد و تقاضا می‌کند که با ساختن یک تندیس گچی بزرگ از او موافقت کند و غلامرضا با نچ و نوچ بسیار و بالاخره با اکراه تمام می‌پذیرد. کار ساخت و تکمیل مجسمه تا روزهای آخر زندگی تختی طول می‌کشد و ناگهان با انتشار خبر مرگ غافلگیرکننده تختی، نیمه‌تمام می‌ماند. بالاخره یک ‌روز مجسمه‌ساز مغموم زنگ می‌زند به آقامهدی و التماس می‌کند که مأموران ساواک مرا تحت ‌فشار گذاشته‌اند و تندیس را می‌خواهند بگیرند و نابود کنند، بیا مجسمه غلامرضا را نجات بده تا یادگاری من از این یل عزیز تا ابد بماند. آقامهدی با هزار حیله و خدعه قرار می‌گذارد که دور از چشم پاسبون و امنیه‌چی، مجسمه را تحویل بگیرد و پنهان کند. روز 16 بهمن 1357 یک هفته پیش از پیروزی نهایی انقلاب، آقامهدی از طریق فراخوانی در مجله جوانان به مجسمه‌سازان مملکت پیغام داد که اگر علاقه‌ای به تختی دارند این اثر را تمام کنند و شماره تلفن 311205 مجله جوانان را برای تماس چاپ کرد. از فردای چاپ مطلب، دانشجویان رشته مجسمه‌سازی دانشگاه فارابی، درِ نشریه را از پاشنه درآوردند که کار اتمام تندیس تختی را به عهده بگیرند. حالا چهل سال است که آن مجسمه نیز تکلیفش همچون صاحبش در تردید قرار دارد. یک مجسمه غمگین که با تمام رازهایش سنگ شده و نمی‌دانیم دست کیست.

 


Page Generated in 0.0060 sec